فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جلوه گری تا کجا؟؟
⛔️ خواهرم به چه #قیمتی؟😞
🎙 استاد رائفی پور
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
#دعوت_نامه_اختصاصی_برای_
#اعضای_کانالمون😊
#توجه
#شما_هم_دعوتید💕
یادواره شهید سرافراز فرهنگی حاج حمید رضا بنیاد دوشنبه پنجم آذرماه ساعت ۱۵ لغایت ۱۷ برگزار خواهد شد.
علاقهمندان برای حضور در این مراسم میتوانند به سالن اجتماعات سرای محله کیانشهر شمالی واقع درکیانشهر خیابان شهید ابراهیمی، بوستان امیرکبیر مراجعه کنند..
بقیه اطلاعات درلینک 👇👇
yon.ir/k4HpI
#دختران_چادری
#یادواره
🌸 دختــران چــادری 🌸
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز💓| #پارت_دوازدهم|
#پایان | #میم_اصانلو |
بالکن کوچک اتاق ما، خلوتگاهی بود یک نفره! متکایی کوچک با زیراندازے گلدار در آن تعبیه شده بود برای تماشای منظره ی کوه های مخروطی شکل، جعبه اے چوبی برای دسترسیِ آسان به هرآنچه که دلت هوسش را دارد و شمعی که روی شیارهاے ظرفی سنگی، کم کاری ماه را جبران می کرد. به متکا تکیه دادم، هنوز نمی دانستم چه در سر دارم. یک تکه کاغذ و مدادی کوچک از جعبه برداشتم، تصمیم گرفتم به قلم اعتماد کنم و عبدالرحمن ثانی باشم که حرف دل را می نویسد، آن هم بی مقدمه! نیم نگاهی به آسمان شب انداختم و بداهه ام روی کاغذ ریخت:
| وَاللَّیلِ إِذَا یغْشَاهَا!
سوگند به شب زمانی که عالَم را فرامی گیرد، ماجرای "ابراهیم دوستان"، سری دراز دارد...! من نماز غربت می خواندم که وحی دلنوازت با نوای "اِبراهــِم... اِبراهــِم..." سرمنشاء جهانم شد! درست از همانجا بود که ابرو بادو مه و خورشیدو فلک دست به دست هم دادند تا...! پوست بر تنم مور مور می شود وگرنه برایت می گفتم از "امتداد حرف های همرزم"، از "ماموریت رویای صادقه ام"... و "ختم الوحی" که خیره شدن چشم ها و کبودی صورت را به همراه داشت! الحاق چند اتفاق، حکمتي دارد... من انتخاب شده بودم! |
دندان هایم روی هم بند نمی شد، شالم را روی زانوها پهن کردم و نگاهم بین زاویه های بالکن سه در چهارمان چرخید؛ این قسمت از زمین و زمان را مگر می توان منکر حضور ابراهیم شد؟ به وضوح احساسش می کردم! قلم در دستم شروع به حرکت کرد، میل داشت آن طرف صفحه را هم خط خطی کند:
| و آن روی دیگر...
دفتر شهدایت را می گویم. چه برسرم آوردی؟ به تاب و تحمل روحم فکر نکردی؟ من یوسفی را خواندم که فلسفه ی صورت سوخته اش، او را دچار تردید کرده بود و اوضاعش آنقدر وخیم بود که از میان کلماتش هم، آتش به آسمان شعله می زد! و قصص القران را در صفحات بعدیت شاهد بودم... تکرار آیه ے قُلنَا یَا نَارُ کُونِی بَرداً و سَلاماً عَلَی اِبراهِیم، ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش...! |
قلم از حرکت کردن ایستاد و قلبم پیشقدم تر از قلم! نگاهم میان آسمان و زمین مانند کودک گمشده ای چرخید: «خدای من! خدای من! من چی نوشتم؟» بار دیگر به قلم اعتماد کردم، پس خودش در دستانم به رقص درآمد:
| ن والقلم و ما یسطرون!
سَلاماً عَلَی اِبراهِیم را من ننوشتم! قلم نوشت! دست هایم هیچ کاره اند! باور نداری؟ مگر ختم الوحی را خاطرت نیست؟ سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ از بلندگوی نمازخانه و تکرار آیه از زبانت... همانجا که در بیابان، خدایت سلامت داد و همینجا که در میان خطوطِ کاغذ، آتش صورتت را سرد کرد و فرمود سلامت باش... من و تو هیچکاره ایم... خدای من... خدای ابراهیم... خدای ما! |
دیگر نفهمیدم چه شد؛ مهتابی ها روشن شده بودند، چندین دست روی شانه هایم نشسته بود و کاغذ میان بازوها و سینه ام در فشار! انگار زار زدن هایم، کار دستم داده بود. می خواستند پهلویم را بگیرند و به داخل اتاق بکشاندم اما با دستانی لرزان و چشمانی پر از خون التماس کردم فقط یک دقیقه! برخلاف میلشان، مهلت آخر را دادند. فرصت را غنیمت شمردم و بلافاصله کاغذ میان دستانم مچاله شد! آخرین برگ از دفتر شهدا را باز کردم و دوباره به سوال خط آخر خیره شدم: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» با دقت بیشتری که نگاه کردم، هنوز یک خط دیگر خالی بود، جوابش را دادم: «یوسف! باز خواب دیده ای؟ زلیخا بیدار است، زلیخا دیریست منتظر است...»
آنقدر سطور دفترش به هم نزدیک بود که دو خط آخر در هم تلفیق شده بودند؛ درست شبیه به گره خوردن حکایت من و او! بالاخره ماموریت من با پیچیدن صوت الله اکبر مؤذن در گوشِ خوابگاه به پایان رسید. چشمهایم روی عقربه های ساعت مچی دوید، تنها ده ثانیه مهلت داشتم تا یک دقیقه کامل شود. ده ثانیه ے آخر خرج یک بیت شعر زیرلب شد:
«یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...»
✍نویسنده: #میم_اصانلو | @biseda313
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔎 #سوال
#ارسالی_از_شما / #پاسخ_از_ما😊
سلام خسته نباشیدمن دانشجوی کارشناسی الهیات هستم،دختری چادری ومحجبه،ترم اخرمه،خواستگار دارم ولی اونی که من میخوام نیستن دوستدارم همسرایندم ازلحاظ دینی از من بالاترباشه خیلی کارارواون بهم گوشزد کنه باایمان باشه متاسفانه خواستگارام چنین خصوصیتی ندارن مثلا دوستدارم عروسیم کربلا برم ولی کمترکسی اینوقبول میکنه شمابفرماییدمن چکار بایدکنم؟ایاتوقع زیادیه؟توقنوت نمازم فقط ازخدایه پسرباایمان میخوام که باهم برای تقرب به خداپیش بریم همین😔
👇👇👇👇
445.4K
🍃🌸 با آرزوی توفیقات روز افزون برای کارشناس محترم کانال
🔴 سوالات و شبهاتتون رو برای ما ارسال کنید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دُم کمپین چهارشنبه های سفید بیرون زد
به اسم زنان به کام سلطنت طلبان‼️
در جام جهانی تکواندو بانوان ما قهرمان شدند اما نه مصیح و نه هیچ کدوم از فالوئرها تبریک نگفتند و فقط بابت پخش سرود شاهنشاهی ذوقمرگ شدند
.
.
پخش سرود شاهنشاهی بجای سرود جمهوری اسلامی در جام جهانی تکواندو.
فدراسیون تکواندو هم طی مکاتبهای با فدراسیون جهانی تکواندو و همچنین فدراسیون تکواندو چین تایپه مراتب اعتراض خود را اعلام و خواهان پاسخگویی شده است.
.
#تکواندو_بانوان #سرود_ملی #سرود_شاهنشاهی
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
.
🔴 رقاصه لبنانی در صدا و سیمای ما نقش میگیره اما بازیگر محجبه ما به حاشیه می ره
.
چرا بازیگر خوبی مثل سحراحمدپور که در جشنواره فجر با چادر میاد و تمام قد از چادرش دفاع میکنه باید کنار گذاشته بشه و هیچ کارگردانی در فیلمهایش از او استفاده نکنه در عوض رقاصه خارجی بیاد تو ایران نقش یک دختر محجبه و چادری رو بازی کنه...؟؟؟
.
پ.ن:فیلم رقاصه را بدلیل داشتن صحنه های خلاف شرع منتشر نکردیم و فقط به عکسی از آن بسنده کردیم
.
#حوالی_پاییز #بازیگر_لبنانی #سحر_احمدپور #صدا_و_سیما
🆔 @Clad_girls 🍃🌸