eitaa logo
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
170.7هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
22.3هزار ویدیو
308 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
═══✙❦❆﷽❆❦✙═══. ✖ محمد! ❌ بلع ؟ ✖ اِت رو به روز کردی؟ ❌ آره چطور؟ ✖ این قضیه چیه اون بالا اضافه شده؟ ❌ اووو پسر ، از دنیا چقد عقبی خیلی ه... معمولا های روزانشونو میزارن البته معموولا به درد ما که خیلی میخوره! ✖ چرا؟ ❌ اون زیر میبینی میتونی بدی واس عکس طرف؟! ✖ آره ❌ خب اگه اونجا کامنت بدی میره تو دایرکتش! ما قبلا کلی خودمونو میکشتیم بریم یکی ک چجوری سر صحبتو با طرف باز کنی و .... اما الان مثلا واسه عکسش نظر میزاری خود بخود سر صحبت وا میشه بقیش هم که خودت واردی!! ✖ عجب! چقد خوب ، تو هم اوستااا شدیااا ناقُلا ❌ چه کنیم داش تازه من تو این استوریه چنتا از هامو دیدم... اولین بار عکسشونو گذاشتن!! مثلا تو پستاشون میکردن نمیذاشتن ولی اینجا انگار تره و .... خلاصه فضای خیلی بهتری ساخته واس ....... . . . . . 🔹حسین حسین سلمان (فیشششش📞) 🔹حسین حسین سلمان (فیشششش📞) 🔹حسین جان ما تو شمال گیر افتادیم... 🔹 دشمن خیلی سنگینه... (فیشششش📞) 🔹بچه ها یکی یکی دارن پر پر میشن... 🔹شما کجایین پس؟ (فیشششش📞) 🔹اینجا کمه ... 🔹کسی صدامو میشنوه؟؟؟ (فیشششش📞) . . 🔸بگوشم... (فیشششش📞) 🔸سلمان ماهم اینجا درگیریم... 🔸داد نزن از اون طرف بیسیم... (فیششش📞) 🔸اینجا... 🔸تو های گیر افتادیم... (فیشششش📞) 🔸جبهه ی شمال اینستاگرام... 🔸نیروهامون دارن خودشون خودشونو ... 🔸نه ببخشید میکنن... (فیشششش📞) 🔸زود بازیو باختن سلمان جان... 🔸خیلی زود.... 🔸با یه عکس... (فیشششش📞) 🔸اگه میتونی نیرو بفرست برامون... . . . . . طرف صحبت فقط با ها نیست هر دو طرف نمیکنیم... اما... من شما باید بیشتر رعایت کنی... میدونی چرا⁉ یاد حرف یه بزرگی میفتم که خیلی سنگینه : 👈میگفتن دختر شیعه ناموس امام زمانه...👉 l این روزا وقتی واسه و قضایای می کنیم...⬇ یخورده هم واسه ناموس و این قضایای مجازی ناله بزنیم...😔 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
#حجـــابــ🌸🍃 🌾با همان پاکی #چادر که برسر داری 🌸میتوانی #غم_مهدی زتنش برداری 🌾دوره ی جنگ و جدال💥 است و 🌸زمان #ناپاک است 🌾 #چادرت روی سرت😇 هست 🌸تو #سنگـــر داری 🌸🍃 🆔 @Clad_girls
زمان: حجم: 634.7K
🔍 🔴 حامد بهداد : 😒 ♨️ پرستار رزمنده نیست 🔻 بیمارستان جبهه نیست ‼️ ✅ روشنگری کنیم ⚠️ امام خامنه ای : اگر اهل باشیم هر جا باشیم است . 🆔 @Clad_girls
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه ر
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: