🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
═══✙❦❆﷽❆❦✙═══.
✖ محمد!
❌ بلع #داداش ؟
✖ #اینستاگرام اِت رو به روز کردی؟
❌ آره چطور؟
✖ این قضیه #استوری چیه اون بالا اضافه شده؟
❌ اووو پسر ، از دنیا چقد عقبی خیلی #باحال ه...
معمولا #عکس های روزانشونو میزارن
البته معموولا به درد ما که خیلی میخوره!
✖ چرا؟
❌ اون زیر میبینی میتونی #کامنت بدی واس عکس طرف؟!
✖ آره
❌ خب اگه اونجا کامنت بدی میره تو دایرکتش!
ما قبلا کلی خودمونو میکشتیم بریم #دایرکت یکی ک چجوری سر صحبتو با طرف باز کنی و #خلاصه ....
اما الان مثلا واسه عکسش نظر میزاری
خود بخود سر صحبت وا میشه
بقیش هم که خودت واردی!!
✖ عجب! چقد خوب ، تو هم اوستااا شدیااا ناقُلا
❌ چه کنیم داش
تازه من تو این استوریه #قیافه چنتا از #فالوئر هامو دیدم...
اولین بار عکسشونو گذاشتن!!
مثلا تو پستاشون #حیا میکردن نمیذاشتن ولی اینجا انگار #خصوصی تره و ....
خلاصه فضای خیلی بهتری ساخته واس .......
.
.
.
.
.
🔹حسین حسین سلمان
(فیشششش📞)
🔹حسین حسین سلمان
(فیشششش📞)
🔹حسین جان ما تو شمال #حلب گیر افتادیم...
🔹#آتیش دشمن خیلی سنگینه...
(فیشششش📞)
🔹بچه ها یکی یکی دارن پر پر میشن...
🔹شما کجایین پس؟
(فیشششش📞)
🔹اینجا #نیرو کمه ...
🔹کسی صدامو میشنوه؟؟؟
(فیشششش📞)
.
.
🔸بگوشم...
(فیشششش📞)
🔸سلمان ماهم اینجا درگیریم...
🔸داد نزن از اون طرف بیسیم...
(فیششش📞)
🔸اینجا...
🔸تو #سنگر های #دیجیتالی گیر افتادیم...
(فیشششش📞)
🔸جبهه ی شمال اینستاگرام...
🔸نیروهامون دارن خودشون خودشونو
#شهید ...
🔸نه ببخشید #ساقط میکنن...
(فیشششش📞)
🔸زود بازیو باختن سلمان جان...
🔸خیلی زود....
🔸با یه عکس...
(فیشششش📞)
🔸اگه میتونی نیرو بفرست برامون...
.
.
.
.
.
طرف صحبت فقط با #خانوم ها نیست
#متاسفانه هر دو طرف #رعایت نمیکنیم...
اما...
#خواهر من شما باید بیشتر رعایت کنی...
میدونی چرا⁉
یاد حرف یه بزرگی میفتم که خیلی سنگینه :
👈میگفتن دختر شیعه ناموس امام زمانه...👉 l
این روزا وقتی واسه #ناموس #آل #الله و قضایای #شام #گریه می کنیم...⬇
یخورده هم واسه ناموس #شیعه و این قضایای مجازی ناله بزنیم...😔
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
زمان:
حجم:
634.7K
🔍 #شبهه
🔴 حامد بهداد : 😒
♨️ پرستار رزمنده نیست
🔻 بیمارستان جبهه نیست ‼️
✅ روشنگری کنیم ⚠️
امام خامنه ای :
اگر اهل #جهاد باشیم
هر جا باشیم #سنگر است .
🆔 @Clad_girls
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه ر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد