eitaa logo
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
168.5هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
22.4هزار ویدیو
308 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
🌀 📖 ... گفتم :«این عکس رو پارسال گرفت. بهمن‌ماه. ایام فاطمیه بود .عملیات کربلای ۵ . اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت : ' فرشته بلدی شال بدوزی؟' تاقه پارچه را از دستش گرفتم از این پارچه‌های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم : 'این همه شال؟' گفت : 'با بچه‌های واحد قرار گذاشتیم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بیندازیم' تاقه رو باز کردم . گفتم : 'اندازه اش رو خودت بگو' یکی دوتای اول رو باهم بریدیم . آقا هادی و فاطمه هم اومدن کمک . اونا می‌بریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شال هارا تو می گذاشتم . اون شب تا نزدیکی‌های صبح نشستیم . صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن منو فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ، وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ شهرک رو زیر و رو کردم . قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود . اخر چندتا نخ دست دوز خریدم . چرخ نمی‌دوخت و نخ پاره می‌کرد و سوزن می‌شکست . با چه عذابی شالا دوختیم . شب که علی آقا آمد ، خیلی خوشحال شد یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی .» اشک می ریختم و برای مادر تعریف می‌کردم . مادر با انگشت نم چشم هایش را پاک کرد ، همان‌طور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم .مادر گفت:« بسه فرشته.» عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم. حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم . مادر عکس را گرفت . پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد و سلام کرد و با خوشرویی گفت :«خانم پناهی حالتون خوبه؟» تندتند اشک هایم را پاک کردم پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:« اتفاقی افتاده ؟» مادر همانطور که کیف پولش را توی کیف دستی‌اش می‌گذاشت ، با ناراحتی گفت:« خانم پرستار توروخدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده » پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت :«بچه رو نحس و لاغر میکنه» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:« خانم پناهی شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید» گفتم :«طوری نیست فقط یکم دلم تنگه.» اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم . پرستار غذا را که سوپ با چلو کباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت:« حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یکم استراحت کنید از ساعت دو به بعد وقت عیادته . مطمئنم روحیتون خیلی عوض میشه» دوازدهم دی ماه بود و چشم به ساعت گرد روبرو دلم میخواد زودتر ساعت دو بشودـ از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود .... 🆔@clad_girls