🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_دهم
.....اصلا آن ماههای اول بعداز شهادت علی آقا ، کار هرروزوشبم این بود ؛ ساعتها پتویی روی صورتم میکشیدم و بدون اینکه بخوابم چشم هایم را میبستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار میکردم ؛ بدون کم و کاست ...
اگر هم این فیلم به بهانه ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف میشد ، در ساعات بعد و درهمان حالتی که گفتم سعی میکردم به ادامه مرور خاطراتم بپردازم . مثل آن شب در بیمارستان فاطمیههمدان درحالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپول های مسکنی بود که بعداز زایمان به من تزریق شدهبود . گفتم که دلم میخواست علیآقا پیشم باشد . مثل تمام زنهای زائو دلم برای همسرم پر میکشید . دوست داشتم او بود . عجیب دلم برایش تنگ شدهبود . همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را ، که بوی بتادین و الکل و دارو میداد ، رویسرم کشیدم و چشم هایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول ...
عاشق این تکه از خاطراتم هستم . شب شنبه بیستم دیماه ۱۳۶۵ بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانهای که توی مسیر همدان-دزفول توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که میدیدم . خانه ، ساختمانی و تازهساز و یکونیم طبقه بود ؛ بدون امکانات . درشهرکی در حاشیه دزفول به نام شهرک «پانصد دستگاه »...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls