🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت70 و در آغوشش میگیرند... و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت71
رقیه خود را به روى سر مى اندازد.... و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد،
خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد... و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد....
و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش مى کشد.... بابا! چه کسى محاسن تو را خونین کرده است ؟بابا! چه کسى رگهاى تو را بریده است ؟بابا! چه کسى در این کوچکى مرا یتیم کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را پرستارى کند تا بزرگ شود؟بابا! این زنان بى پناه را چه کسى پناه دهد؟بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى دستگیرى کند؟بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم قرآن بخواند؟ چه کسى بادستهایش موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش غصه هایم را بزداید؟
چه کسى سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى دلم را آرام کند؟کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم !
کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این چه سفرى بود که میان سر و بدنت فاصله انداخت؟ این چه سفرى بود که تو را از من گرفت ؟باباى شجاع من ! چه کسى جرات کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى جرات کرد سرت را از تن جدا کند؟
چه کسى جرات کرد دخترت را یتیم کند؟تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما سیلى مى زدند؟تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى آب را از ما دریغ مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام را کتک مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجیر مى بستند؟تو کجا بودى بابا وقتى شب ها در بیابانهاى ترسناك رهایمان مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى سایه بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خندیدند تو کجا بودى
بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتیم و ازمرکب مى افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟تو کجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى کردند و پیش چشم هاى گریان ما مى رقصیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان زخم شد و پوست صورت هایمان برآمد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟تو کجا بودى بابا وقتى از زخمهاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید..
#ادامه_دارد...
🆔@clad_girls