🌸 دختــران چــادری 🌸
👇
.
🔴 چگونه پاسخ مناسب به #خواستگار خود بدهیم؟
❓ بگویم بله؟ بگویم نه؟
اگر هنوز نتوانستهاید تصمیم بگـیرید، این4 نکته را فراموش نکنید.
1⃣ شهر را خبر نكنید:
قرار نیست به تنهایی تصمیم بگیرید اما كمی رازدار بودن، میتواند شما را در داشتن انتخابی مناسبتر كمك كند. اگر میخواهید با آرامش بیشتری به این موضوع فكر كنید، باید از ورود هر عامل مزاحمی جلوگیری كنید. رودربایستیهای #اجتماعی، ترس از اینكه فرصت دیگری برایتان فراهم نشود و #تحریك های دیگران، بزرگترین مشكلاتی هستند كه میتوانند شما را در تصمیمگیری به اشتباه بیندازند، پس قدم اول شما برای داشتن یك انتخاب خوب، این است كه موضوع را با هركسی در میان نگذارید.
💫 از میان آدمهای اطرافتان، میتوانید چند نفر كه اعتماد بیشتری به آنها دارید و فكر میكنید خودشان بهدلیل داشتن یك #زندگی موفق میتوانند راهنمایتان باشند را انتخاب كنید و راز كوچكتان را برایشان فاش كنید. این افراد به شما كمك میكنند كه واقعیت را بدون توجه كردن به احساساتتان ببینید و با نگاهی منطقی در مورد آیندهتان تصمیم بگیرید.
2⃣ تند نروید :
عجله نكنید. بهخودتان و او فرصت دهید تا شرایط را بررسی كرده و باتوجه به تمامی مسائل در مورد آیندهتان تصمیم بگیرید. #خانواده ها را بهطور كامل به این روند وارد كنید. برای تفریحهای خانوادگی برنامهریزی كرده و با خانوادهها و #دوستان تان بیرون بروید. فكر نكنید حالا كه خیلیها از این موضوع خبردار شدهاند، هیچ راه برگشتی ندارید. این دوره كوتاه #نامزدی ، فقط و فقط برای شناخت بیشتر است، پس اگر فكر میكنید به هزار و یك دلیل نمیتوانید كنارش احساس #خوشبختی كنید، با خانوادهتان در این مورد صحبت كنید و از آنها بخواهید برای گرفتن تصمیمی درست شما را همراهی كنند. اگر هم جوابتان مثبت است، بهدلیل بهانههای كوچك ماجرا را كش ندهید.
3⃣ وقت را تلف نکنید:
قطعا هر كدام از شما برای آیندهتان برنامههایی دارید، پس با تلف كردن وقت و ناتوانی در تصمیمگیری، همدیگر را بازی ندهید. تواناییهایش به دست آوردهاید و نظرهای علمی و بیطرف مشاور را هم در اختیار دارید، وقت را تلف نكنید. دو دو تا چهار تا كنید و با دادن پاسختان، او را هم از این تعلیق بیرون بیاورید. اگر جوابتان مثبت است، میتوانید فاز بعدی را شروع كنید و اگر جوابتان منفی است، میتوانید با راههایی، برای قطع این ارتباط كمك بگیرید. مهم نیست چه جوابی میدهید، مهم این است كه با كش دادن این موضوع، زندگی او و خودتان را تلف نكنید.
4⃣ تعارف نكنید؛ حرف دلتان را بگویید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 حجاب، بانــ❥ــوان و خانواده ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
21.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خواستگاری
خواستگاری از دخترا وسط خیابون😉
🍃از پدر مادرا ودخترا پرسیدم به پسری که حقوق چهار وپنج تومنی میگیره جواب بله میدید یا نه؟
🍃جواباشون(پدر ومادرا،دخترا) جالبه😊
🍃به نظر شما درآمد یه پسر برا ازدواج باید چقدر باشد؟☺️
❤️💍@clad_girls❤️💍
#خانوم_خونه
مامانم تعریف میکرد :
زمانجنگ ، یه همسایه داشتیم 🏘
همسرش رزمنده بود 🧔🏻
میرفت و ماهی یبار میومد ، سه چهارروز میموند و دوباره میرفت ...
مامانم میگفت ؛
اون چندروزی که شوهرش بود ، تاحد توانش غـــ🥘🍲🍛🍝ــــــذایخوب درست میکرد .
خونشون همیشه مرتب بود ...
بهترین لباسهاش رو میپوشید و خلاصه سنگ تموم میذاشت ...
یبار یکی از همسایه ها بهش گفته بود :
چه حوصلهای داری تو ، بعد این همه وقت شوهرت میاد ، همه وقتت رو میذاری پای غذا پختن و ترگلورگل شدن 😒
بهش جواب داده بود :
امیرالمومنین گفته : جهاد زن ، خوب شوهرداری کردن است ...
🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستم را دورشان انداختم تا اگر تیراندازی از سمت من به ایشان شد، به بابا اصابت نکند.
#حاج_قاسم 🌹
#زینب_سلیمانی🌼
🥺@clad_girls🥺
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر تلخ و...😰😥😰😥😰😥😰
افول تفڪر فمنیستی
ۅ زن ستیزے در غرب
#زن_در_غرب🥀
┄┅•|•⊰❁〇⃟🌸❁⊱•|┅┄
@Clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_هجدهم
مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت.
- چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟! چرا اینطوری شدی؟!
تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می دیدم ،نه چیزی می شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید .
کمی بعد به خودم آمدم . چند پرستار کنار تخت بودند، صدای مادر را می شنیدم که می گفت :«دهنش رو باز کن فرشته جان ، فرشته خانوم ...»
دهانم را باز کردم آب میوههای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین میرفت . انگار جان را دوباره به دست و پایم می آورد. با ولع آبمیوه را سر کشیدم . پرستار به مادرم گفت:« فشار شون خیلی پایینه . چیز مهمی نیست ضعف دارن. صبحانهشون رو بدید بخورن.» مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید . لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم .مثل قحطی زده ها لب و دهان می لرزید ، انگار سالها بود چیزی نخورده بودم. لقمه دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت ، بوی شیر جوشیده داغ زیر دماغم رفت .
- شیرینش کردم .
دست مادر که لیوان شیر را روی لبهایم گذاشته بود ، میلرزید هر دو دستم را دور لیوان گرفتم . دست هر دوی ما می لرزید و آن را میلرزاند و به دندان هایم می کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت:« یادم رفت بهت بگم. دیشب فاطمه خانوم، مامان زینب تلفن زد. احوالت رو می پرسید .» همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول میافتادم . با اینکه زیر بمب و آتش بودیم ، بهترین روزهای زندگیمان بود . مادر با حوصله لقمهای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت:« خوب شدی؟ جان گرفتی؟» هنوز فکر میکردم همه تنم میلرزد . نمیتوانستم حرف بزنم فقط دلم میخواست تند تند همه صبحانهای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد . لبخندی زدم مادر گفت :«چی شد میخندی؟» گفتم :«یاد دزفول افتادم. چقدر خوش میگذشت .»مادر همانطور که بقیه صبحانه را در دهانم می گذاشت ، گفت:« از اون حرفا بودها .» ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
💝 دختر باس تو جامعه با علم و دانشش معروف بشه نه با رنگ مو و اندازه ارایشش..💝
🌸ارزشت بیش از ایناست عزیزجان🌸
🆔 @Clad_girls