خواهر شوهر چیست؟😖
هیچی نیست! 🙄
الکی گنده اش کردن، یه موجود گوشت تلخ، حسود، بی نمک، بیخود، دو به هم زن! 😱
فقط در کنار این معایب یه حسن بزرگ داره:
میشه عمه؛ خخخخخ 😜
آی فحش میخوره، آی فحش میخوره، جیگرم حال میاد 😎
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و چهل و ششم
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: «من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟» به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد: «منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!» و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: «منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...» و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: «الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!» از دردِ دل مردانهاش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: «ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!» و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: «قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!» و دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: «الهه... چیزی شده؟» از شدت گریه چانهام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه نالههای نمناکم را حِس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟» و مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداختهام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: «مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!» و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجهها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ میداد: «چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه...» و من که میدانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمیکند، از تهِ دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل ضجه میزدم: «بچهام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم...» و تاوان این نالههای بیپروایم را عبدالله میداد: «مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش...» چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: «خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...»
http://eitaa.com/cognizable_wan
دارم به بابام جست وجو تو گوگل رو یاد میدم بعد یک ساعت میگه نوشتم حالا بزنم رو کفگیره ؟
میگم چی ....؟؟
بعد فهمیدم منظورش 🔍جست و جو بوده
نخند😊
خودمم اوایل فکر میکردم آب نبات چوبیه
😂😂😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و چهل و هفتم
چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: «خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...» همه بدنم از درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه میزدم: «به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود...» عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر فریاد میکشید تا در میان هق هق نالههایم، صدایش به مجید برسد: «مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!» و دل بیقرار من تنها به حضور همسرم قرار میگرفت که از میان دست پرستاران و سِرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش میزدم: «مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچهام از دستم رفت...» و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجههای مصیبت زدهام چه حالی میشود و شاید از شدت همین ضجهها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیدهاش گود افتاده و گونههای گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمیاش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد: «الهه...» شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شدهاش خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: «الهه جان...» دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: «دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...» و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: «مجید! بچهام از بین رفت...» و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: «مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...» از حجم سنگین بغضی که روی سینهام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصههای قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار میزدم: «مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود...» و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: «مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود...» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانههایش از گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بیقراری میکند که دیگر ساکت شدم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و چهل و هشتم
دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانیاش از دانههای عرق پُر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: «مجید...» و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: «الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم...» بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: «بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد...» و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلم نمیخواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش دردِ دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم: «مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود...» و داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدم و با بیقراری شکوه میکردم: «ببین! ببین دیگه تکون نمیخوره! ببین دیگه لگد نمیزنه! ببین دیگه حوریه نیس...» و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجههای مادرانهام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم میکرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریام بدهد: «قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا میفهمم چی میکِشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند...» و حالا نغمه نفسهایش همان نالههای دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانهاش همچنان میگفت: «ولی حالا از این حال تو دارم دِق میکنم! به خدا با این گریههات داری منو میکُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش...» و نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین (علیهالسلام) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و نالهام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که انگار سوزش زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از زخمت خون میاد!» و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین پاسخ دلشورهام را داد: «فدای سرت الهه جان! چیزی نیس.» روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم: «عبدالله! عبدالله اینجایی؟» از اینهمه بیقراریام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: «چی کار میکنی الهه؟» و ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده!» و مجید که دیگر نمیتوانست حال خرابش را پنهان کند، ساکت سر به زیر انداخته بود که پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: «تازه دیشب عمل کرده، حالا زخمش خونریزی کرده.» مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزانش زیر لب زمزمه کرد: «چیزی نیس الهه جان...» که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: «کدوم بیمارستان بیمسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟» و مجید دردش، حالِ من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: «چرا انقدر رنگش پریده؟»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و چهل و نهم
از حاضر جوابیاش، پرستار عصبانی شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!» و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: «ما مرتب بهش سِرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم، خودش نمیخوره...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید به جوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد: «یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب هیچی نخورده و شما فقط بهش سِرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!» از لحن غیرتمندانه مجید، پرستار شوکه شده و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش میکرد: «من اگه مرخص شدم، خودم رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زنِ من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!» هر چه زیر گوشش میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگههای خون از بین انگشتانش میجوشید که بلاخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: «خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش آرامبخش میزدیم که کمتر جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود انقدر گریه زاری میکرد!» و میدیدم مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمیآورد و قفسه سینهاش از نفسهای بُریدهاش به شدت بالا و پایین میرفت که وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم: «تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره!» پرستار هنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد: «آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن!» که نگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: «آقا بلند شود برو! جای بخیههات خونریزی کرده! بلند شو برو!» و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: «میرم...» به گمانم پهلویش از شدت درد بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خون حالت تهوع گرفته بودم که معده خالیام به هم خورد و سرم گیج رفت. دستم را مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عُق میزدم که مجید سرش را بالا آورد. صورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای ضعیفش کمک خواست: «کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده...» و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطرّ جیغ میکشیدم و کمک میخواستم. چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبدالله هم بلاخره رسید و از دیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار میکرد: «چقدر بهش گفتم نیا...» پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شدهاش تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصلهای تا بیهوشی ندارم که مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: «تو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده...» و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل بیقرارم قدری قرار گرفت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
طاعات وعبادات همگی قبول درگاه خداوند بااجازه شما بریم ادامه رمان 👇👇👇
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و پنجاهم
وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجرهاش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگیام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا سحر پَر پَر میزد. با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید میکرد. حالا خودمان در این مسافرخانه ساکن شده و برای وسایل زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانهای تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایهای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت میکردیم. در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم. حتی حلقههای ازدواجمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او با دست راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دستِ آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رها کرده بود. حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیهاش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودیاش را در آیندهای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال کار دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل گذشته به فعالیتهای فنی پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانهای از کمک کردن دریغ میکردند. عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از معلمی به دستش نمیآمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردیاش کرده بود. نمیخواستم به درگاه پروردگارم ناشکری کنم، ولی اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانهمان کردم، همه سرمایه زندگیمان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مُرده بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره رفته امتحان رانندگی🚗
ازش سوال کردن گاز کجاست⁉️
گفته کنار یخچال!!!!
میگن سرهنگ آموزشگاه رفته کنار خیابون ایستاده گفته پیشی بیا منو بخور😂😂😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
راه هایی برای افزایش انزال و جهش منی:
🔸ورزش کردن
🔹پرهیز از الکل
🔸ترک دخانيات
🔹رابطه جنسی منظم
🔸لباس زیر راحت و گشاد
🔹مصرف سبزیجات و غلات
🔸مصرف برخى ويتامين و مكمل ها
♀️http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_های_زنانه
#مستقل_باش
خانم هایی که در نبود همسرشون حتی یه بستنی هم نمیتونن برا خودشون بخرن کم کم از چشم همسر میفتن یه خانوم جذاب در عین طناز بودن و زن بودن، مستقل بودن رو فراموش نمیکنه
اگه برای کارهای خیلی کوچیک هم به شوهرتون وابسته باشین ممکنه که فکر کنه که خانمش بی عرضه است و هیچی بلد نیست.
👌البته حواستون باشه کارهای مردونه
به خصوص در حضور همسر به هیچ وجه بر عهده شما نیست.
♀️http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ تفاوت افسردگی در زن و مرد:
➖ زنان به خود سرزنشی گرایش دارند و مردان به سرزنش اطرافیانشان.
➖ زنان احساس غم، بی تفاوتی و بی ارزشی می کنند و مردان احساس خشم و تحریک پذیری دارند.
➖ زنان حالت دلواپسی و ترس دارند و مردان بدبین و گارد گرفته می شوند.
➖ زنان از هر درگیری فاصله می گیرند و مردان درگیری و کشمکش درست می کنند.
➖ زنان در این دوران دوست دارند درباره مسائلشان صحبت کنند در حالی که اکثر مردان صحبت درباره افسردگی شان را ضعف می دانند.
➖ اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می آورند، در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود می کنند.
♀️http://eitaa.com/cognizable_wan
⚫️تخریب بقیع، سند مظلومیت شیعه
▪️تخریب بقاع متبرکه ائمه مظلوم (ع) مدفون در قبرستان بقیع در مدینه منوره توسط وهابیون سعودی و دشمنان از خدا بیخبر و سفاک قرآن و عترت در هشتم ماه شوال سال ۱۳۴۴ هجری قمری (حدود صد سال پیش) یکی از ناگوارترین و اسفناکترین حوادث تاریخ اسلام به شمار میرود.
▪️پس از اشغال مکه، وهابیان به سرکردگی «عبدالعزیز ابن سعود» به مدینه روی آوردند و پس از محاصره و جنگ با مدافعان شهر، سرانجام آن را اشغال کرده و به تخریب قبور ائمه بقیع و دیگر قبور همچنین قبر ابراهیم فرزند پیامبر اکرم (ص)، قبور زنان آن حضرت، قبر امالبنین مادر حضرت اباالفضل العباس (ع) و قبر عبدالله پدر پیامبر (ص) و بسیاری قبور دیگر پرداختند .
▪️ این تفکر به زمان «ابن تیمیه» درقرن هفتم برمیگردد و خاندان آل سعود به این تفکر دست یافتند و احیاگر این تفکر شدند.
▪️یکی از جهانگردان غربی به نام "میستر" که به فاصله کوتاهی از ویرانی، حرم بقیع را دیده، ویرانی و خرابی آنجا را اینگونه ترسیم میکند:
"چون وارد بقیع شدم، آنجا را همانند شهری دیدم که زلزله شدیدی در آن به وقوع پیوسته و به ویرانهای تبدیل شده است، زیرا در جای جای بقیع به جز قطعات سنگ و کلوخ به هم ریخته و تیرهای چوب کهنه چیز دیگری نمیتوان دید. ولی این ویرانیها و خرابیها در اثر وقوع زلزله و یا حادثه طبیعی نبوده، بلکه با عزم و اراده انسانها به وجود آمده بود و همه آن گنبد و بارگاههای زیبا و سفید رنگ که نشانگر قبور فرزندان و یاران پیامبر اسلام بود، با خاک یکسان گردیده است. "
▪️مذاکرات دولت ایران با دولت عربستان برای بازسازی حرم ائمه، قبل از انقلاب تا سال 1349 ادامه پیدا میکند اما ایران معمولا میشنود که «تشخیص قبور به وسیله سنگچینی اطراف آن و گذاردن سنگ قبر شرعا مانعی ندارد، ولی بیش از آن مطابق مذهب وهابی که مذهب رسمی دولت عربی سعودی است ممنوع میباشد.»
🏴هشتم شوال سالروز تخریب حرم ائمه بقیع بر دوستداران اهلبیت (ع) تسلیت باد
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و پنجاه و یکم
همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحیاش نگذشته و به سختی قدم از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان گشوده شود. به روی خودش نمیآورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاریام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمیآمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش میآمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع میکرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود. حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دستمان برسد تا خانهای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. من که از اقوام خودم خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانوادهام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز میکردم، میفهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شدهام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم میآمد که آنها بفهمند خانوادهام با من و مجید چه کردهاند. در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانهشان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنهانگیزی نوریه اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از اینهمه غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد: «تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!» و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم: «ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش میکنه.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶 برکت بردن نام خـــدا 🔶
💫پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
💟 خداوند می فرماید: « هرگاه بنده بگويد بسم اللّه الرحمن الرحيم، خداى متعال می گويد: بنده من با نام من آغاز كرد. بر من است كه كارهايش را به انجام رسانم و او را در همه حال، بركت دهم».
💟 دعايى كه با بسم اللّه الرحمن الرحيم شروع شود، رد نمى شود.
💟 اگـر بنـده اى... در ابتداى وضويش، بسم اللّه الرحمن الرحيم بگويد همه اعضايش از گناهان پاك مىشود.
💟 هر گاه بنده اى هنگام خوابش، بسم اللّه الرحمن الرحيم بگويد، خداوند به فرشتگان مى گويد: به تعداد نفس هايش تا صبح برايش حسنه بنويسيد.
📚 امالی(صدوق) ص۱۷۷۴
📚بحار الانوار(ط-بیروت) ج۸۹ ، ص۲۵۸
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌿🌿🌿🌿🌿
چه سنگدل است
سیری که
گرسنه ای را نصیحت میکند
تا درد گرسنگی را
تحمل کند...
✦ جبران خلیل جبران
http://eitaa.com/cognizable_wan
#جبهه
تہ صف بودم، به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبش را داد دستم.
گفت من زیاد تشنہام نیست.
نصفش را تو بخور.
فرداش شوخے شوخے به بچهها گفتم از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف آب لیوانش را به من داد.
یکے گفت:
لیوانها همهاش نصفہ بود...♥:)
#مردان_بی_ادعا❤️
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚حکایت
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت.
زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت.
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد.
وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
بهتر است ببخشيم و بگذريم...
Ⓜ️𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ خواص چای به و سیب
🔻 طبیعت گرم و تر
▫️ مقوی اعصاب و گوارش
▫️نرم کننده دستگاه تنفس و ریه
▫️ نشاط آور
▫️رفع سودا
▫️خوش عطر
▫️جایگزین عالی چای سیاه که مضر و سودازا است
🔺با عسل یا نبات قهوه ای میل کنید.
💠💠
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🌺🌺 ویژگی های سخن در قرآن 🌺🌺🌺
💠 هشت ویژگی سخن پسندیده در قرآن
🔹سخن باید یقینی و حقیقی باشد. «بِنَباءٍ یَقین»
🔹 گفتار باید دل پسند باشد. «الطّیّب مِن القَول»
🔹 سخن باید رسا و شفّاف باشد. «قَولاً بَلیغاً»
🔹 گفتار باید نرم بیان شود. «قولاً لَینّاً»
🔹 سخن باید بزرگوارانه بیان شود. «قَولاً کریماً»
🔹سخنی باشد که پذیرش و عمل آن آسان باشد. «قَولاً مَیسوراً»
🔹در گفتار هیچ گونه لغو و باطلی نباشد. «اِجتَنِبوا قَول الزّور» «عن اللَّغو مُعرضون»
🔹گفتار باید همراه با عمل باشد وگرنه قابل سرزنش است. «لِمَ تَقولون مالا تَفعلون»
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 چگونه از خیانت همسر جلوگیری کنیم⁉️
⇇همسر خود را درک کنید!
همسر شما انواع تفکرات مخفی و احساسات پنهان را در خود دارد که از آنها نه با شما و نه با هیچ کس دیگری صحبت نمیکند. آن قدر باید ایمن باشید که بتوانید کاملا به این افکار واحساسات نفوذ کنید.اما چگونه؟ صداقت را با محبت و بدون هیچ قضاوتی تبلیغ و ترویج کنید.
⇇مواردی را درباره همسر خود پیدا کنید که کسی درباره آنها چیزی نمیداند. از این اطلاعات برای هر روز «نزدیک شدن» در تجربیات او در روابط در محل کار و با خود او استفاده کنید. چیزهایی را سعی کنید بدانید که حتی مادر و نزدیکترین دوستان او هم نمیدانند.دانستن این اطلاعات شما را آن قدر ارزشمند میسازد که شاید تعداد اندکی بتوانند با شما برابری کنند.
⇇حسادت نکنید، به جای آن، بهتر عمل کنید
اگر ظنین شدهاید که توجه همسر شما به جای دیگری معطوف شده است، اگر عصبانی شوید و از او خرده بگیرید، این توجه عمیقتر خواهدشد. حسادت حسی طبیعی است، اما تلاش کنید که توجه همسرتان را بیشتر به استعدادها و تواناییهای خود جلب کنید.
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و پنجاه و دوم
وارد اتاق شد و از چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزیاش را به زبان آورد: «اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو میبُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها بر نمیگرده.» هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مِهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمیخواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: «عیب نداره! خدا بزرگه...» و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق مینشست، جواب صبوریام را با عصبانیت داد: «خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!» مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: «من چی کار کردم که بیعقلی بوده؟» به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانیاش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد: «تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!» و نمیدانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد: «اگه همون روز که بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد! نه بچهتون از بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه میاومد!» خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم: «مگه همون روزها تو به من نمیگفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟» در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد: «چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره!» سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: «ولی واقعاً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً میاومد به بابا میگفت من سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگیاش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگیاش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچهاش رو داشت؟!!!» و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد. سرم را پایین انداختم و با شعلهای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: «خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه!» که با عصبانیت فریاد کشید: «نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگیات آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونوادهات جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!» عبدالله همیشه از مجید حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم: «مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم.» و در برابر نگاه برادرانهاش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختیام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد: «چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!» و هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و پنجاه و سوم
مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانیاش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گلایههای عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: «چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم.» از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم: «یه ساعتی میشه.» و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: «حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد.» از مهربانی بیریایم، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتیاش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: «از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟» هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد: «اومده بودم یه سر به الهه بزنم.» و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید: «نمیدونی بابا کجا رفته؟» از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: «چطور؟» به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: «چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس.» نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمیآورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: «من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر.» مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونی کِی برمیگرده؟» از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد: «اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!» و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: «بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!» مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: «من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!» از اینهمه بیمِهری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: «مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!!» عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: «اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!» از توهین وقیحانهاش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: «عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!» و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: «تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم!» و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: «میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابود شد، از همه خونواهاش بُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!»
http://eitaa.com/cognizable_wan