روشن کردن دکمه لجبازی کودک:
برخی کلمات "دکمه لجبازی کودک" را روشن می کنند…
- نکن
- بیا بشین
- مگه نگفتم دست نزن
- باز رفتی سر کمد
- چند بار باید بگم
-خراب میشه ها
بجای جملات منفی و محرک بالا از جملات مثبت استفاده کنیم مثلا وای بیا ببینیم تو یخچال چی داریم یا جملات و یا حرکاتی که موجب خنداندن کودک و عوض کردن حال و هوای او می شود و ناخودآگاه حواس کودک از موضوع لجبازی پرت می شود. 🌹
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی بندهای پوتینش را میبست گفت مادر باز شرمندم کردی پوتینها رو واکس زدی
گفتم : دشمنت شرمنده کاری نکردم
گفت : آخه اونجا همش خاکه زود کثیف میشه
گفتم : مادر دورت بگرده تنت سالم باشه پوتین رو میخوای چه کار....پسر خوشگلم
خداحافظی کرد و رفت
بعد از چند سال که جسدش رو برام آوردن از بدنش خبری نبود فقط پوتینش سالم بود و یه پلاک
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️مردانی که در خانه دائما در حال استفاده از گوشی موبایل هستند باید بدانند اینکار موجب:
▪️دلسرد شدن همسر از ادامه زندگی
▪️ دلخوری، سرخوردگی و احساس مفید نبودن برای همسر به دلیل عدم توجه مرد به وی
▪️ حتی در موارد منجر به افسردگی همسر
▪️ از بین رفتن علاقه به همسر خود
▪️ توجه به مسائل فرعی و دور شدن از اصل زندگی و...
🔹برای جلوگیری از این عمل اشتباه
✅ سپری کردن زمان خود با همسر
✅ استفاده بجا از موبایل
✅ انجام فعالیت های دو نفره در منزل
✅ صحبت کردن با همسر و...
➕همسر شما از موبایل شما بیشتر نیاز به توجه دارد عدم توجه به همسر عواقب بدی به دنبال دارد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯امشب شب شهادت
🖤صادق آل پیامبر(ص)است
🕯شبی که خورشید
🖤مدینه ی علم و دانش
🕯چهره فروزان اهل بیت
🖤و وارث علوم رسالت
🕯در ظلمتکده دوران
🖤منصور به خون دل نشست
🏴 شهادت امام صادق(ع)
بر امام زمان عج و شما شیعیان و پیروان. این امام بزرگوار؛ تسلیت باد🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_26
برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها
خیره شد
_سلام دکتر
نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود.
با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟
با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن.
با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟
حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس...
و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک
صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا
بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا...
قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان
به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم.
نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟
تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری
شدم... میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی.
و من هم خندیدم. من از این طبع عجیب راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت
زده میکردم.
نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد
پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند.
و با لبخند به پیرمرد و کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید.
با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها
میگفتند خواهش میکنم درسته؟
بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم.
دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت:
منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ... ممنونم که مثل بقیه نیستی...
و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت
***
کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ...
دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود. درگیر با (نکند)های ذهنش... نکند ...نکند ...
پوفی کشید و در کمدش را بست ... مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_27
تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود:
_سلام پری جون
_سلام آیه جان کجایی عزیزم؟
_الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا
_باشه عزیزم عقیله هم اینجاست
_کاری نداری باهام؟
_نه آیه جان فقط مواظب خودت باش
_چشم عزیز دل همیشه نگران...
در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد
قدری نگاهش کرد ... به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده. بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟
همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل
ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه.
ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟
آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟
آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد.
آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟
ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!!
آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ... بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشنوم از این چرت و پرتا بگیا...
ابوذر هیچ نگفت و تنها خیره شد به آویز (یاعلی) پایین آیینه.
راست میگفت آیه او که بود که احتمال دهد؟ او که بود بخواهد و بشود و نخواهد و نشود؟ اعتراف کرد که وجودش مایه ننگ حاج رضاعلی است...
گردو هایش را کنار گذاشت به نظرش رسید هرچه تا به حال گردو بازی کرده بس است!
با احتیاط درب مغازه قدیمی اما با صفای فرش فروشی آقای صادقی را گشود.... مغازه تقریبا بزرگی بود و حال و هوای سنتی که تناسب زیبایی با این هنر قدیمی داشت
تنها مشتری مغازه در حال حاضر خودش بود. پسر تقریبا جوانی را دید که حواسش به ورود او نبود و داشت حساب کتاب میکرد.
بی حرف و آرام فرشها و نقشهای زیبایشان را از نظر گذراند! و زیر لب ذکر میگفت تا آرامشی پیدا کند و مثل همیشه سوتی ندهد.
تابلو فرشی که طرح یکی از کارهای استاد فرشچیان روی آن نقش بسته بود توجهش را جلب کرد! باورش نمیشد انسانی بتواند با دستانش آن همه ظرافت را از نو خلق کند اینبار با زبان گره ها!
چند لحظه به آن خیره ماند که صدای بم مردی را پشت سرش شنید:
_سلام خوش اومدید کمکی از من بر میاد خانم؟
آیه فهمید صدا متعلق به مرد جوانی است که مشغول حساب و کتاب بود بدون نگاه کردن به
صاحب صدا با انگشتانش تابلو را نشان داد و پرسید:
این تابلوفرش چه قیمتیه؟
مرد نزدیک تر شد و و آیه توانست چهره اش را ببیند... یک آن بهت زده شد از این همه شباهت
بین این مرد و زهرا... حدس زدن اینکه این مرد برادر زهرا باشد اصلا کار سختی نبود به خودش
آمد و دوباره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد... با شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_28
متعجب به مرد کنارش نگاه کرد! بیخود نبود این همه پول از پارویشان بالا میرفت!
خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با
تعجب به سمتش برگشت:
اتفاقی افتاد خانم؟
خنده اش را جمع کرد و گفت: خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو
دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا...
صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض
شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟
شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ... یا شما دارید گرون میدید!
به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی به دست وارد مغازه شدسلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد:
_عباس جان... بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم.
صادقی کوچک معذرت خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیرمرد تازه وارد رفت. دروغ نبود اگر آیه
اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد!
ناخودآگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند.
صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و
صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت.
_ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد... او را چه به این بزرگتر بازی ها.
خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون. از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شوک قوی بهم وارد کردن! صادقی بزرگ لبخند باوقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم
_اختیار دارید حاجی
_ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا
شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه
_تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ... جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست!
صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالاتره اما راه میاییم با هم...
آیه لبخندی زد ... پیدا کرده بود هر آن چیزی را که میخواست ... بلند نظری.... بلند طبعی... تواضع و بزرگ منشی ... مردم داری...
به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست!
****
سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت... ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود...
_ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی؟ همه فهمیدن یه چیزیت هست!
به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد!
_میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_29
ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش!!
آیه خندید و گفت: آره بهم پسش میدی!! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است. نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!!
ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی؟
خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در
گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید:
احوال آبجی خانم ما چطوره؟
آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود!
_خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم.
کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد.
کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت:
آبجی خودمه.
کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو!
بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو
داداش دیگه ای هم داریا!
ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم
رو صورتت حسودی میکنی!
سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند!
محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند! پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است. محمد هم زیر لب الحمدللهی گفت به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری
مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت: نه نه من خوابم نمیاد.
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم
گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!! چیکار داری با من؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هر کاری میکنی فقط اینجا نباش.
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه.
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت.
ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش این چنین در موضع ضعف
نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود!
اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش باشد... وقار... متانت... تن پایین صدا... کم حرفی اش با مردهای اطرافش... رفتار سنجیده اش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_30
بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد... از خودش
پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟
حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون.
پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون.
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود.
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود... خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی
میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟
محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفت: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟
ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانمها_بدانند
✍یک زن جذاب با وجود جذابیت و ظاهری عالی؛ اگر غرغرو باشد، اگر عصبی باشد، اگر بهانه گیر باشد، اگر نسبت به مسائل بدبین و با نگاهی منفی بنگرد، ارزشهای خود را نزد همسر به تدریج از دست خواهد داد!
✅ زنان «خوشبین» جذاباند. جذاب بودن مهمتر از زیبا بودن است. زیبایی عادی میشود، اما جذابیت عادی نمیشود. چرا که اولی در ظاهر و دومی در باطن است.
💠
http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانمها_بدانند
✍یک زن جذاب با وجود جذابیت و ظاهری عالی؛ اگر غرغرو باشد، اگر عصبی باشد، اگر بهانه گیر باشد، اگر نسبت به مسائل بدبین و با نگاهی منفی بنگرد، ارزشهای خود را نزد همسر به تدریج از دست خواهد داد!
✅ زنان «خوشبین» جذاباند. جذاب بودن مهمتر از زیبا بودن است. زیبایی عادی میشود، اما جذابیت عادی نمیشود. چرا که اولی در ظاهر و دومی در باطن است.
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
✍وقتی عقد کردم مامانم گفت: «میخوام نصیحتت کنم، نصیحتی که روز عروسیم بابابزرگ بهم کرد.»
مامان اومد کنارم نشست، موهامو ناز کرد و دستمو گرفت. گفت: «دخترم اون وقتها شرم و حیا تو خانوادهها خیلی زیاد بود، بابام روش نشد مستقیم و بیپرده بهم بگه. فقط گفت هر چی هم که شد، وقت خواب بذار حداقل دستت بخوره به دست شوهرت، با قهر نخواب!»
و ادامه داد: «عزیزم! زندگی راحتی و سختی داره، بالا و پایین داره. گاهی زن و شوهر از هم دلخور میشن. اما یه زن زرنگ که عاشق زندگیش باشه هیچ وقت قهر نمیکنه، دلخوریش رو نشون میده، اما خودشو دریغ نمیکنه.»
بابابزرگ روش نشد واضح بهم بگه، اما من بهت میگم «هرچی هم که شد، شب وقت خواب همسرت رو بغل کن، ببوسش. بگو ازش دلخوری. اما قهر نکن. قهر مثل سمه؛ قهر عادت میشه؛ حرمتها رو میشکونه و دلها رو از هم دور میکنه.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📛 #بدحجـابے_حق_النـاس_یا_حـق_الله ؟📛
✅ #پرسش:
گناه بی حجابی حق الله است یا حق الناس؟
✅ #پاسخ:
متأسفانه امروزه برخی زنان به بدترین و محرکترین شکل ممکن خود را در کوچه، خیابان، محل کار و تحصیل و فضای مجازی عرضه میدارند و در جامعه فساد ایجاد می کنند و معتقدند که بدحجابی آنها به دیگران مربوط نیست، درحالی که
خانم بدحجاب با عدم رعایت حجاب نه تنها به وظیفه شرعی و دستور الهی عمل نمی کند، بلکه با بدحجابی خود باعث آسیب و لطمه زدن به دیگران می شود، مانند اینکه:
1️⃣ مرد پاکدامنی که دوست ندارد به این خانم نگاه کند، مجبور است سرش را پایین بیاندازد و به خودش فشار می آورد و اذیت می شود و حقش پایمال می شود، زیرا می توانست راحت در خیابان و محل کار و ... راه برود.
2️⃣ جوان بی بندو بار نیز با دیدن خانم بدحجاب نیازش را مجانی برطرف می کند و ازدواجش عقب می افتد، درحالی که باید نیازش را با ازدواج تامین کند نه با چشم چرانی.
3️⃣ خانم ها نیز با بی حجابی خود متاعی که باید گران بفروشند، را مفت در خیابان حراج می کنند و با اینکار به خود و زنان دیگر ظلم می کنند.
4️⃣ مردان متاهل نیز با دیدن این خانم های بدحجاب، وقتی به خانه می روند، شروع به بهانه گیری می کنند و زندگی ها به هم می ریزد.
و با بی حجابی موارد دیگری از حقوق انسانی پایمال می شود، لذا بدحجابی شخصی نیست و علاوه بر حق الله حق الناس هم می باشد.
حضرت امیرالمؤمنین امام علی(علیهالسلام) درباره زنان اینچنینی میفرمایند:
[در آخرالزمان و نزدیک به قیامت که بدترین زمانه است، زنانی پدیدار میشوند که کشف حجاب کردهاند و برهنگی را پیشه خودساختهاند و به دنبال خودنمایی هستند، اینگونه زنان از دین خارج هستند، در فتنهها و بلاها داخل هستند، گرایش به شهوات دارند و با سرعت به دنبال لذتها میروند، حرامهای خدا را حلال میدانند و درنهایت در جهنم عذاب همیشگی خواهند داشت.]😱😱😱
پس :💢« بد حجابی حق الناس و حق الله است. »💢
📚منبع:
من لا یحضره الفقیه؛ ج 3؛ ص 390.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
┅═┄⊰༻🍃🌺🍃༺⊱┄═┅
✨﷽✨
✅محبتت را ابراز کن
✍بزرگی می گفت: «قلب زن، پارچه ای است که زود پاره می شود و زود هم رفو می شود». نشاط و سرزندگی زن، به محبت مرد وابسته است. زن، عشق و احساساتش را با کلمات بیان می کند و نیاز دارد که با شنیدن کلمات، عشق و احساسات را از دیگران دریافت کند. زن، به نرمش و کلمات محبت آمیز، نیاز دارد؛ ولی مردان با رفتار و عمل، عشق و احساسات خود را بیان می کنند.
نیاز عاطفی زن، این است که جمله دوستت دارم را چندین و چند بار از زبان همسرش بشنود و از این طریق، به آرامش روحی و اعتماد به نفس دست یابد. یکی از خصوصیات مردان، این است که کمتر احساسات و عواطف خود را بروز می دهند و بنابراین، در ابراز محبت خود به همسرشان، کمی با مشکل مواجه می شوند؛ ولی اگر مردان به تفاوت های موجود بین زن و مرد توجه داشته باشند و بدانند که با کمی ابراز محبت، به گرمای زندگی خود می افزایند، با کمی تلاش، احساسات خود را بروز خواهند داد.
✨امام صادق علیه السلام می فرماید:
«یکی از اخلاق پیامبران، این است که
نسبت به همسران خود محبت دارند»
📚بحارالانوار، ج 104، ص 236
✨ همچنین پیامبر اکرم (ص) می فرماید:
«این که مرد به زن بگوید دوستت دارم،
هرگز از قلب زن بیرون نمی رود»
📚کافی، ج 5، ص 569
پس یادمان باشد که:کلمه
💕دوستت دارم💕 معجزه ها می کند
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تربيت فرزند
بهترين دوران براى آشنايى با مذهب، بين سه تا پنج سالگى است.
اگر كودك در اين سن با مذهب آشنا شود و رفتار مذهبى والدين را مشاهده كند، به سمت مذهب گرايش پيدا مىكند، البته انسان را در هر سنى مى توان با مذهب آشنا كرد، اما امكان پذيرش و درونى شدن آنها در اين سنين حداكثر است.
مشاهده ى وضو گرفتن و نماز خواندن والدين، حضور پيدا كردن در فعالیت های مذهبى به نهادينه شدن مذهب در ذهن كودك کمک می کنند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
40.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 بدونتعارف با دختر متحول شده
از سرو مشروب🍷 تا تحول به لطف حضرت زهرا (سلام الله علیها )😇
#پیشنهاد_دانلود
❤️
دمنوش تسکین درد معده !🌱
▫️یک دمنوش خوش طعم و پر انرژی که درد معده را کاهش میدهد
▫️دو قاشق چایخوری برگ نعنا را با یکدیگر ترکیب کنید و نصف قاشق چای خوری دانه رازیانه و همچنین مقدار خیلی کمی هم زنجبیل خشک شده را در چای صاف کن بریزید.
+ در یک فنجان دارای آب جوش بگذارید تا برای 5 دقیقه دم بکشد و میل کنید
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
تایید ارتباط نارساییِ تنفسی ناشی از کرونا با گروه خونی !🦠
▫️در آزمایشات مربوط به بیماری کووید ۱۹ متخصصان چینی به نکتهای برخوردند که اکنون در کانون توجه کارشناسان آلمانی و نروژی قرار گرفته و بر اساس این مطالعات، شدت نارساییهای تنفسی در بیمارانِ گروههای خونی خاصی بیشتر است
▫️محققان دریافتند که افراد مبتلا به گروه خونی A + بیشتر در معرض خطر نارسایی تنفسی ناشی از بیماری کووید۱۹ هستند
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
ملوان زبل واقعی!
استوکر نیکمند ملقب به ملوان زبل مردی اهل ایالات متحده بود که ظاهرا شخصیت کارتونی ملوان از وی الهام گرفته شده بود!
http://eitaa.com/cognizable_wan
مداحی آنلاین - بر هم نزن نماز مرا بی هوا نزن - مجتبی رمضانی.mp3
2.64M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🌴بر هم نزن نماز مرا بی هوا نزن
🌴حالا که میزنی جلوی آشنا نزن
🎤 #مجتبی_رمضانی
⏯ #واحد
👌فوق زیبا
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حقیقت جامعه
حاضری با دوست دخترت ازدواج کنی؟؟
💢تو گروه ها نشر بدین دخترا ببینن
عاشق کی هستن💢
http://eitaa.com/cognizable_wan