💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_30
بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد... از خودش
پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟
حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون.
پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون.
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود.
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود... خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی
میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟
محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفت: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟
ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟
http://eitaa.com/cognizable_wan