eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیین والا اینقدر جدی شوخی نکنید! تلخندی میزنم و میگویم: ممنونم بابت نسکافه. پوزخندی میزند و او هم به درخت بید مجنون رو به رویمان نگاه میکند. بی هوا میگویم: _اولین بچه ای بود که جلوی چشمم رفت متعجب میگوید:یعنی اینجا تا حالا هیچ بچه ای نمرده؟ _چرا ولی خیلی اتفاقی من مرگ هیچ کدومشونو ندیدم! و تو با همشون رفاقت داشتی؟ لبخندم را در می آورد: نه خب مینا یه چیز دیگه بود راستش تو چشمم خیلی شبیه سامره بود _سامره کیه؟ _خواهر کوچیکترم لحظه ای نگاهم میکند و میگوید: قبل از اینکه بیام بابا از تو برامون گفته بود.مادرم از اسمت خوشش می اومد خواهرم هم خیلی دوست داشت ببینتت و من فکر میکردم بابا داره قصه سر هم میکنه راستش خانمِ آیه تو واقعا باید یه تجدید نظر در رابطه با احساساتت داشته باشی خودت اذیت میشی به کراواتش نگاه کردم و گفتم: من همینم دکتر! بی تفاوت بودن اصلا قشنگ نیست هیچ نمیگوید نگاهی به ساعتش می اندازد و از جا بر میخیزد چیزی که تمام مدت به نوک زبانم آمده و قورتش دادم را دوباره مزه مزه میکنم! خب دکتر والا هم مثل همه! میخواهد برود که میگویم: راستی دکتر...من(تو)نیستم همونطور که شما(من) نیستید بازم ممنونم بابت نسکافه ... خیره نگاهم میکند و من خیره ی بید مجنون میشوم و نسکافه ام را مینوشم. میبینم که جا خورده بی هیچ حرفی میرود.حق را به خودم میدهم. از دیدگاهش خوشم نیامد.او هم یکی بود مثل بقیه! او هم خود خواه بود. من خود خواهی را دوست داشتم اما به سبک خودم!شیفت شب و این همه گریه کار خودشان را کرده بودند و سر درد شدیدی گرفته بودم. سعی میکردم نگاهم نرود سمت اتاق 210 . شماره مریم را گرفتم و ازش خواستم یکی دو ساعتی را بیاید بخش اطفال تا سری به نرجس جان بزنم. فکر میکردم اگر با کسی حرف بزنم حالم بهتر شود. میان این همه اتفاق بد این واقعا خوشایند بود که پیر زن دوست داشتنی بعد از چند ماه بستری بودن و عمل پی در پی دارد مرخص میشود.سعی میکنم خوشحال تر باشم. تقه ای به در میزنم : یا الله با اجازه! سرش را از کتابی که دارد میخواند بر میدارد با لبخند خیره ام میشود. _سلام آیه خانم _سلام به روی ماهت دنبال دخترش میگردم و میگویم: تنهایی نرجس جان؟ پس معصومه کو؟ _نمازش مونده بود رفت بخونه الآن میاد کنارش میروم و گونه اش را میبوسم و میگویم: چقدر شما شبیه خان جون منید وقتی کتاب میخونید عینکش را بر میدارد و میگوید: چه بلایی سر چشمات اومده؟ تلخندی میزنم و سرمش را چک میکنم و میگویم: گریه کردم از صداقتم به خنده می افتد و میگوید: چرا؟ بغضم را میخورم و میگویم: مینا.... هیچ نمیگویم و تا تهش را همراه با فاتحه ای میخواند! کنارش مینشینم و میگویم: میبینی نرجس جون؟ هی گفتم علم دروغ میگه علم مال این حرفا نیست که درصد بده انگار بهش بر خورد! خواست ثابت کنه. او هم تلخ لبخند میزند و دستهایم را میگیرد و میگوید: علم که صاحب نظر نیست !خدا بود که خواست ! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برای تدریس ولی من آدم تدریس نیستم .یه پرژه اونور داشتم که نیمه کاره موند میخوام با چند تا از بچه ها همینجا تمومش کنم.بیشتر تو فکر تاسیس یه شرکت دانش بنیانم. متنها پول!پولش نیست! _خب وام بگیر! _ابوذر دلت خوشه ها! کی به چهارتا جوون آس و پاس که ضامن درست حسابی هم ندارن واسه فعالیت تولیدی وام میده؟ تازه چندر غازی هم که با کلی منت و تدابیر امنیتی میدن بدنه کار رو هم نمیگیره! _خب پس چیکار میکنی؟ _دنبال یه حامیم. صدای کربلایی ذوالفقار صحبتشان را قطع میکند: خوب دوتا رفیق چیک تو چیک هم شدیدا ابوذر میخندد و محمد میگوید:کربلایی به ابوذر بیشتر از شما سخت نگذشته باشه کمتر نگذشته الیاس کنار ابوذر مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: بله آقا محمد از سر زدن های مداومش پیداست! ابوذر با لبخند سرش را به زیر می اندازد و امیرحیدر با خنده میگوید: بیاد به کی سر بزنه؟ به تو؟ نه داداشم بهونه باید می بود که نبود! جمع به خنده می افتد و حاج رضا علی میگوید: حیدر جان حالا یکی مراعات حالتو کرده هندونه نمیده زیر بغلت شما هم کوتاه بیا دیگه! اینهمه هندونه زیر بلغت جا نمیشه! بعد نگاهی به ساعت دیوار خانه می اندازد و یاعلی گویان از جا بلند میشود. کربلایی ذوالفقار جدی میگوید: کجا حاجی؟ _با اجازه زحمت رو کم کنیم کربلایی ذوالفقار هم بلند میشود میگوید: حاجی این کار چیه؟ شام تا چند دقیقه دیگه آماده میشه! لبخندی میزند و میگوید: ما نمک پرورده ایم کربلایی راستش بچه ها شب میهمانند و منزل تاکید کردن اگر شد زود برگردم خونه! الیاس زیر گوش ابوذر میگوید: زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم! ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید: ال شعور اسم این کار احترامه! الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید: حاجی اگه عازمید بریم تعارفهای کربلایی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربلایی ذوالفقار میگوید: بابا من با ابوذر میرم بر میگردم. کربلایی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید: زود بیا بابا زشته تو نباشی چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ... امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد: برای چی میخوای؟ _برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه طاهره خانم با اخم میگوید: وا چرا؟ نگهشون دار شام الآن آماده میشه _نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد. طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید: نگار جان بیا عمه نگار نزدیکش میشود: بله عمه _اینو ببر بده به امیر حیدر نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد کاش آینه ای همراهش داشت! عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت: نگفتم؟پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟ عقیله سری تکان میدهد و میگوید:خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پریروز به سپیده خانم تو روضه میگفت: امیرحیدر هوا خواه دخترمه! پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸ سالش شده؟ عقیله میخندد و میگوید: نمیدونم والاولی مثل اینکه این قرار و مدارها از وقتی بچه بودن بین خانواده ها گذاشته شده! پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا. ان شاءالله که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟ _مهری _آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد. اومدیم و نشد.اونوقت آبروی دخترش میره عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:البته پز دادن هم داره! امیرحیدر خان جابری! پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب اینجا بود!خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم میکشید.اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده! خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا ایستاده به مهری خانم حسودی میکند! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند! نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمه ی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای کشیده!این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد!خیلی خوب. او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر.... خوب میدانست فرق دارد! آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند. آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد! دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: ایا من عاشقت شدم؟ پوزخندی زد! آنقدری هرز رفته بود که حالا نمی توانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند! اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد. فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش! معادله ای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول. معلوم بود که او شیوا را میخواهد و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟ شیوا را دید که برق‌های مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست.در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد. سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت: _ببخشید خانم... شیوا اما عکس‌العملی نشان نداد. مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم... شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد. کنار ماشین می آید: بفرمایید مهران لبخندی میزند و میگوید: سلام شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: سلام کاری داشتید؟ مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: ببخشید ابوذر امروز نیومده؟ شیوا با خودش گفت: گوشی مگه نداره این ابوذر شما؟ جواب داد: خیر نیومدن مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که! شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟ مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد . هول گفت: بفرمایید برسونمتون. شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ... _مبارکی هستم... ممنونم خداحافظ و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد. مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است! ** مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟ کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده! من از او کلافه تر و عصبی تر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟ خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد سرپرستار بخش این پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم! از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون دلم میخواست جیغ بکشم. _خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا _برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین بیمارستان میره رو هوا!آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو اشتباهی به مریض میدادی! ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺سویق جو 💢 ترکیبات 🔸 پنجاه درصد سبوس جو پنجاه درصد آرد جو جداگانه تفت داده شود آسیاب و مخلوط شود. ✅ مقدار مصرف: 2 قاشق غذا خوری قبل از غذا 🔹 موارد مصرف : قند خون، ضعف عمومی، غلبه مزاجی بلغم وسودا وصفرا، سلامتی نوزاد و رشد فرزندان. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ❣️یکی از مهم ترین و اساسی ترین عوامل برای رسیدن به آرامش و دوری از تنش ها و توقعات نابجا و... در زندگی زناشویی درک متقابل زن و شوهر هست. 💕درک متقابل یعنی اینکه وقتی شب از سر کار میام خونه، متوجه باشم و درک کنم که خانومم تو خونه بیکار نبوده، آشپزی کردن، تمیز کردن خونه، شستن لباس ها و ظروف و ...، سر و کله زدن با بچه ها و ... فوق العاده کارهای سختی هستن و اگه من جای زنم باشم، نمی تونم از پس نصف این کارها بر بیام، پس برخورد لایق با این زحمات با همسرم می کنم. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚 استاد پناهیان: ☝️ اولین نکته‌ای که زوجین باید به آن توجه کنند این استــ که بعد از عقد و تشکیل زندگی "هیچ‌وقت" به همسری که انتخابــ کرده‌اید شک نکنید. در روایتــ داریم یکی از مقدّرات الهی که به‌سادگی قابل‌تغییر نیستــ بحث ازدواج استــ. 💑💍 👌مشکلاتــ زندگی نباید باعث تردید ما در انتخابمان شود. اینکه بعضی‌ها نادانی می‌کنند و در اثر کوچک‌ترین مشکلی که در زندگی پیش می‌آید، نسبت به اصل انتخاب تردید می‌کنند، از ترفندها و زیرکی‌های بسیار ناجوانمردانهٔ شیطان استــ. ✍خواهش میکنم چند وقت یکبار این متن استاد رو بخونید تا تو هر سختی و بالا و پایینی کم نیارید😊👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 شوهر خود را مشکلات بدانید. مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را کند. 💠 به او بگویید که تنها او به حل این مسئله است. 💠 نتیجه این کار این است که مرد چشمش را به زندگی نبندد و همیشه آماده و در صحنه باشد 💠و این همان همسر و خانواده است. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
تو جمع فاميلى بوديم زن داييم اومد متلك بندازه به نوه بزرگ مامانجونم، گفت شكر خدا شكر خدا تو فاميل ما اصلا طلاق نيست و نبوده😏 مامانجونمم درجا جواب داد تو فاميل شما اصلا ازدواجم نيست، يدونه شما بودى اونم مادرت گفت نذر كرده بوده امام رضا حاجتشو داده. زنداييم تا آخر مهمونى حرف نزد.🙃😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ 🔹زن ها قلب خانه اند! 😍 🔹زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد 🔹 زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر صورتشان را آرایش کنند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند 🔹زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کنند ، بخندند ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند 🔹 اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد 😔 حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد تمام اهل خانه را به غم کشیده است آری زن بودن دشوار است زنان ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند یادمان نرود قلب خانه باید بتپد 💞 آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨موعظه✨ 🍀از کجا بفهمیم خدا هر اِمتحان رو با چه قصدی از ما می‌گیره؟ 🌸.....🌸.....🌸
🚫به جای کودکتان جواب ندهید! گاهی اتفاق می افتد کسی از فرزند شما سؤالی می پرسد، ولی قادر نیست جواب سؤال طرف مقابل را به خوبی پاسخ دهد. ممکن است در این شرایط حتی دستش را جلوی صورتش بگیرد یا خود را پشت سر شما قایم کند. 👈 در این مواقع لازم نیست شما به جای او پاسخ سوال را دهید یا حتی به جای او به خاطر پاسخ ندادنش معذرت خواهی کنید. فقط کافی است موضوع بحث را سریعا عوض کرده و او را از حالت فشار و تنش ایجاد شده خارج نمایید. یادمان باشد هر کجا که می نشینیم از نگرانی خود در رابطه با و خجالتی بودن فرزندمان سخن نگوییم. بازگو کردن این مسأله به طور مداوم، این ذهنیت را برای فرزندمان ایجاد می کند که مشکل او بسیار مهلک و لاینحل است و از طرفی او را به خاطر عدم روابط اجتماعی صحیح اش نیز مورد مواخذه قرار ندهید. به جای سرزنش سعی کنیم که راهکارهای اساسی برای حل مشکل پیدا کنیم. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که دولت به مرم یارانه میده 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 غرب در هنگام ظهـور 🔶کلیپی در مورد نحوه ظهور امام زمان (عج) و چگونگی برخورد غربی ها با این اتفاق!! http://eitaa.com/cognizable_wan
مناجات يك دخترباخدا خدایا! میگن به هرچی بخندی به سرت مياد خخخخخخخخ شوهر 😂 هههههههههه شوهر 😁 هاهاهاهاهاهاها شوهر 😆 خخخخخهههه شوهر 🤣 خدايا منتظرم دمت گرم! 😐😂 ╔🌞💛═^-^═ೋೋ 😹 Join: http://eitaa.com/cognizable_wan ೋೋ═^-^═🧡🌝╝
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 به خودم لعنت میفرستم و میگویم:من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه خسته از سرو کله زدن با من میگوید:آیه بخش بزرگسال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته. این را میگوید و میرود.بی حوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟ سرم را بالا میدهم و میگویم:هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن! نسرین هم پکر میشود و میگوید:عیبی نداره آیه جان... اصلا من جات بودم با کله میرفتم!خدایی چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟ لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم. نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند این کوچولو های دوست داشتنی. اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی. صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری! تصمیم شورای پزشکی بود. هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم.ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود. آهی میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود! صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم. باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس.زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس میمانم. همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه.باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی! گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقش میبندد :سلام مامان عمه سلام عمه جان کجایی؟ _الان از بیمارستان زدم بیرون _خب پس بیا خونه بابات ناله میکنم: اونجا چیکار میکنی عمه؟ _از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار _مامان عمه دارم از خستگی میمیرم برم خونه بخوابم ناهار میام _وا اینجا جا واسه خواب نیست؟ _تو که اون ولده چموشا رو میشناسی بیام نمیزارن یه خواب راحت داشته باشم _باشه ولی برای ناهار بیا. چشمی میگویم و قطع میکنم. مسیر راه را از پشت شیشه های خیس نگاه کردن جذابیت خودش را داشت. با دیدن مردم در خیابان به این فکر میکنم چه خنده دار میشوم وقتی تکاپو میکنم برای خیس نشدن! دو چکه باران است دیگر! چه کولی میشویم ما آدمها بعضی وقتها! *** با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشوم.گیج دنبال گوشی میگردم و با دیدن عکس کمیل جواب میدهم:هووم گویا پریناز پشت خط بود که گفت:هووم چیه بی ادب سلام تو هنوز خوابی؟ خواب و بیدار لبخندی میزنم و میگویم: سلام آره با اجازه ات شاکی میگوید: پاشو ببینم نقی میزنم و میگویم:جون پری دارم از خستگی میمرم نمیشه نیام؟ _نه نمیشه پاشو پاشو تنبلی رو بزار کنار ناچار میگویم:چشم کاری نداری با من؟ _نه راستی آیه یکم به خودت برس _چی؟ _برس.سرخ آب سفید آب! گیج باشه ای میگویم و از جا برمیخیزم. دست و صورتم را میشورم و لباس مناسبی میپوشم. یادم می‌آید پریناز گفته بود به خودم برسم! بعد توضیح داده بود_سرخ آب سفید آب_ نگاهی در آینه به خودم می اندازم.عیبی نمیبینم! حتی نیازی هم نمیبینم! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم. ترجیح میدهم فاصله ده دقیقه ای خانه مان را تا خانه بابا اینها روی خیابانهای خیس راه بروم! بزرگ شدن چه اتفاق مزخرفی است! به خودم فشار می آورم تا یادم بیاید آخرین بار کی اینطور از راه رفتن روی آسفالت های تیره از آب باران لذت برده ام! زنگ خانه را میزنم و بی انکه بپرسند کیست در را باز میکنند. بعد از ماجرای مینا خانواده مظلومم روی خوش من را ندیده بودند. سعی میکنم با انرژی بیشتری ظاهر شوم. حسن یوسف های حیاط را از نظر میگذرانم و با سر وصدا در خانه را باز میکنم و بلند میگویم: سلام ملت! کمیل سریع پیدایش میشود و آرام میگوید:سلام هیس چه خبرته؟ شال گردنم را در می آورم و متعجب میپرسم:سلام چی شده؟ میخواهد جوابم را بدهد که از روی مبل مرد قد بلندی بلند میشود و برمیگردد سمتم و سر به زیر میگوید: _سلام خانم آیه شال گردن را به دست کمیل دادم و قدری کنجکاو به مرد کمی قد بلند روبه رویم نگاه کردم!اندیشیدم چند نفر در زندگی ام من را خانم‌آیه صدا میکنند: خانمی که روی میم آن به جای کسره ی اضافه یک (ساکن) بامزه است و کسی که اینطور صدایم میکند قد تقریبا بلندی دارد و هیکل کمی لاغر و مو و ریش های پر پشت و گوش شکسته و.... هان یادم آمد گوش شکسته! عمه عقیله از کنارم رد شد و گفت:آقا امیر حیدرن آیه جان! لحنش طوری بود که یعنی خودت را جمع و جور کن و سلام کن! شرمنده میگویم: سلام آقای جابری خیلی خوش آمدید ببخشید من حافظه تصویری خوبی ندارم لبخند محجوبی میزند و میگوید: مشکلی نیست! دعوتش میکنم به نشستن ومیگویم: خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید ... بازم شرمنده با تعارفم مینشیند و من هم سر سری سلامی به جمع میکنم و سریع به آشپزخانه میروم.شاکی به پریناز میگویم: مهمون داشتیم نگفتی؟ خورشت را میچشد و میگوید: همین الآن اومد. با ابوذر کار داشت نگهش داشتیم! کنجکاو میگویم: این کی اومد کاراش با ابوذرم شروع شد؟ میخندد و میگوید: دیشب که شیفت بودی برای برگشتنش ولیمه دادن. امروز نمیدونم با ابوذر چیکار داشت که اومد هیچ نمیگویم و به این فکر میکنم دوباره این دو به هم افتادند! نیامده شروع شد! راستی چقدر بزرگ شده بود! سفره را با کمک بابا محمد و کمیل چیدیم.نگاهی به سر و وضعم انداختم و ترجیح دادم لباسم را با تونیک مناسب تری عوض کنم. همگی سر سفره جمع شده بودند گویا که من را صدا میزدند. کنار بابا محمد نشستم و سعی کردم حدالامکان دور از ابوذر و دوستش باشم نمیدانم چرا اما حضور امیرحیدر آن هم بعد از چند سال برایم ثقل و سنگینی خاصی داشت.زیادی بزرگ شده بود این مرد.میبینم که ابوذر و امیرحیدر قبل از شروع غذا اندکی نمک روی قاشق میریزند و میخورند!این اهتمام به مستحباتشان لبخندم را در آورده بود! درست مثل دعای قبل از شروع غذای مسیحی ها!بی حرف برای خودم غذا میکشم و سعی میکنم شنونده باشم. بابا میپرسد: راستی امیر حیدر تو تا الآن دیگه باید معمم شده باشی نه؟ لبخندی میزند و میگوید: باید شده باشم منتهی نشد پارسال بیام برای مراسم عمامه گذاری لحظه ای امیرحیدر را ملبس تصور میکنم! اصلا عبا و عمامه را ساخته اند برای چهر و استایل این بشر! ابوذر میگوید: البته حاج رضا علی عمامه رو پیش خودش نگه داشته تو کل حوزه یکی امیرحیدر عمامه مشکی بود و یکی علی مهدوی بابا محمد خندان میگوید: نسل سادات چه کم شده! امیرحیدر بیکار نشستی عمو؟ بابا یه حرکتی! لبخند میزند و میگوید: تو فکرشم عمو جان البته همه که مثل پسر شما زرنگ نیستن! تاثیر زندگی در بلاد کفر بود قطعا وگرنه آخوند روبه روی من و شوخی ازدواجی در جمع؟ استغفرالله! ابوذر میخندد و بابا محمد میگوید: جدیدا زیاد میخندی به این چیزا! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 امیر حیدر میپرسد: راستی بالآخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟ مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف. مبارک باشه ای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم! چه زود خواهر شوهر شدم! بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟ _با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعلا یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش _جایی رو هم پیدا کردید؟ _یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده! مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن. نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید! متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم واقعا این چه کاری بود؟ خدای من شروع شد! ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد!چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشم که بعدا با او کار دارم! *** نگاهی به مانتوی نباتی رنگم می اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود.شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم.داشت 25 سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم! از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم! بالآخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زهرا خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند.خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند.ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد.با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد. پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرده بود .بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد .صد و سی و پنج سکه زهرا گفته بودمهریه اش سال تولدش است 135سکه! گفته بود ابجد نام زهرا بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست. میشد شادمانی را در چهره ابوذر دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود. عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم. صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت! هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند . پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق. حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد: شما راضی هستی؟ زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله حاج‌رضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان بله گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم نزدیک زهرا میشوم محکم گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم سعیدی! ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم. صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید: ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهرشوهر با تعجب سمت صاحب صدا بر میگردم .آقای برادر است. میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 زیر پوستی قیصری بود برای خودش.می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟ بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام لحظه ای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیه؟ لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو!را میگیرد! بد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید:سلام ابوذر کمی هیجان زده بود:سلام _کاری داشتید؟ ابوذر با خود فکر کرد.کاری داشت؟ _نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم با همسرم تماس بگیرم؟ زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه! _راستی الآن شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟ _بله _باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟ زهرا میخندد:نه! _خوبه _آره خوبه _تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره! زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم _پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟ بازهم میخندد: نمیدونم والا _بانو شما ادبیات خوندی! شعر عاشقانه ای چیزی! هیچی تو کشکولت نداری؟ زهرا دلش می‌رود برای این روی شیطان نادیده ابوذر _چرا یه شعری هست یه جورایی وصف حال قبل از امشبه _اوممم به نظر جالب میرسه بانو!منتظرم زهرا صدایش را صاف میکند و آرام شعر را زمزمه میکند: _تو مرد اجتماعی پیراهن آجری من دختری خجالتی سرد و چادری! من دختری خجالتیم در حوالیت دارم کلافه میشوم از بی خیالیت _ما غلط بکنیم بی خیال شما باشیم _گفتم وصف قبل از امشبه!!!! _آهان بله... _ترسیده ام از این همه محجوب بودنت با دختران دور و برم خوب بودنت! با من شبیه خواهر خودت حرف میزنی من خسته ام از این همه داداش ناتنی! _از امشب مثل همسرم باهات حرف میزنم بانو _با گیره ای که روسریم را گرفته است دنیا مسیر دلبریم را گرفته است! _بنده خدا ما هم گرفتار تار و پود همون روسری هستیم! _با من قدم بزن کمی این مسیر را با خود ببر حواس من سر به زیر را! _من آماده ام بریم _ابووووذر جدی باش _چشم _صعب العبور قله خودخواه زندگیم ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم با تو درست مثل زنی انقلابیم!! _جانم زن انقلابیِ من.! _باید که از حوالی قلبم بکاهمت با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت! _چی چی رو بکاهی؟من تضمین میکنم هیچ مشکلی پیش نیاد فاصله ها رو پر کن عزیزم! _در من جهنمی از سر به راهی است! دنیای من بدون تو یک حرف واهی است! ابوذر هیچ نگفت زهرا آرام صدایش زد: ابوذر.... _جانم زهرا دلش مالشی رفت و گفت:جانت سلامت ساکت شدی _خونم که بردمت و خانم خونم شدی باید هر شب برام شعر بخونی! _چشم _میخوام جوابتو بدم... میشنوم مهندس ابوذر تک خنده ای کرد و گفت: من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم!!! زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد. با احساس تر از قبل زمزمه کرد: تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟ تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند. دیرش شده بود و خوب میدانست نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد. دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند! لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت. مریم متعجب نگاهش کرد و گفت: چت شده آیه؟ سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت: چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام! حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش... آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را بالا پایین میکند. خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به آیه نزدیک میشود و میگوید: وظیفه شناسی یعنی این خانما!واسه نیم ساعت هول کرده! آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد. برایش کمی عادت کردن به این فضا سخت بود. اما میدانست باید خودش را با این فضا وفق دهد. اینکه کنار بیاید و از شنیدن غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد! این را پیش‌تر اعتراف کرده بود که وقت گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود. نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد..... دستی به گردنش کشید و آرام آن را ماساژ داد و آخ کوچکی گفت. واقعا روز خسته کننده ای را سپری کرده بود. بی حال یکی از صندلی های کافه داخل بیمارستان را بیرون کشید و روی آن نشست .کیک و چای داغی را سفارش داد و بعد از رفتن گارسون سرش را روی میز گذاشت. آیین والا کمی آن سو تر شاهد حرکات آیه بود. اینکه در هر حالتی حتی اوج خستگی سعی داشت وقار حرکاتش را حفظ کند واقعا جالب بود! درست از روز اولی که این دختر را دیده بود اعتراف کرده بود شبیه یک معمای ساده اما پیچیده است! از جایش بلند شد و صندلی روبه روی آیه را بیرون کشید اما آیه متوجه نشد. نگاهی به مقنعه و مانتو ی سفید آیه انداخت. تازگی ها خیلی کنجکاو شده بود بداند موهای این دختر که مدام سعی دارد پنهانش کند چه رنگی میتواند باشد؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
❣پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم 💕آنچه در خانه می گذرد امانت است، روا نیست زن ها آن چه میان آن ها و شوهرانشان در خلوت می گذرد به زنان دیگر بازگو کنند. 📕وسائل الشیعه،ج۱۴ ،ص۱۵۴ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 عصبانیت هنگام گله‌گزاری، نه‌ تنها شما را جلوه می‌دهد، بلكه مانعی بر سر راه خواسته‌هایتان ایجاد خواهد كرد. 💠 اگر احساس كردید همسرتان است، به او فرصت دهید این انرژی مخرب را تخلیه كند. همه حرف‌هایش را بزند و به‌ برسد، پس از ایجاد فضای آرام، مذاكره روند واقعی خود را پیدا می‌كند. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو میگه از بیست سالگی مستقل شدم رو پای خودم وایسادم. گفتم ایول چیکار کردی؟؟؟ گفت یکی از پاساژایِ بابام تویِ کیش رو ورداشتم واسه خودم کرایه دادم! 😕 نمیری اینقدر سختی کشیدی داداچ 😑😂 http://eitaa.com/cognizable_wan