#قسمت شصت و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵تو کی هستی؟
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ...
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن...
نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ...
حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ...
بدجور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ...
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ...
یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ...
- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ...
تازه متوجه منظورش شدم ...
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ...
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ...
همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت شصت و دوم
🔵مادر
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ...
اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... .
پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ...
کنار خیابون گدایی می کرد ...
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ...
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ... یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ...
حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ...
اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ...
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ...
اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ...
به زحمت می تونستم نگاهش کنم ...
بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ...
به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ...
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ...
از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... . . گریه ام گرفته بود ...
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...
همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ...
اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ...
سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ...
چقدر گذشت؛ نمی دونم ...
بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت شصت و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ...
یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ...
اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ...
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ...
حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...
نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم
... خیلی کلافه بودم ...
یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ...
نفسم بند اومد ... حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ...
چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت شصت و چهارم
🔵خدای رحمان من
. - حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ...
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ... . خنده اش گرفت ... شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ... .
- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ . . ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده ...
هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ... . . مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ... . .
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ... .
به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه... . .
اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ... . .
- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن ... به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#آقای_خونه_باید_بدونه
#آقا_به_خانمت_کمک_کن
😇 این همه ثواب باور نکردنیه 😇
❣روزی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شاهدپاک کردن عدس توسط امام علی وخدمت ایشان درمنزل بودند،
سپس به ایشان فرمودند:
💖یاعلی هیچ مردی نیست که درخانه کمک همسرش کند مگربه اندازه هر مویی که در بدن اوست عبادت یک سال را که روزها روزه وشب ها نماز شب بخواندخداوندبه او عطامیکند.
💖وثواب صبرانبیاءصابرکه داوود و یعقوب وعیسی باشدبه او داده میشود.
💖ونام اودردفتر شهدا ثبت میشود
ودر هر روز و شبی ثواب هزارشهیدبرای اوثبت میشود.
💖به ازای هرقدمی ثواب حج وعمره مقبوله به اومیدهند.
💖خداوندبه عدد رگی که دربدن اوست شهری دربهشت به اوعطامیکند.
💚یاعلی یک ساعت خدمت به همسر بهتراست از:
🌷هزارسال عبادت
🌷هزارحج
🌷هزارعمره
🌷هزارمرتبه جهاددررکاب پیامبران اولواالعظم
🌷هزارنمازجمعه
🌷هزارعیادت مریض
🌷هزارتشییع جنازه
🌷هزاردینارصدقه
🌷سیرکردن هزارگرسنه
🌷آزادی هزاربنده
🌷پوشانیدن هزاربرهنه
🌷عطای هزاراسب جنگی
🌷صدقه هزارشترسرخ موبهتراست ازقرائت تورات وانجیل وزبوروقرآن
💛یاعلی خدمت به عیال درخانه کفاره گناهان کبیره وخاموشی غضب خداست
❣یاعلی خدمت عیال نمی کندمگرصدیق یا شهیدیا مردی که خداوند خیردنیا وآخرت رابرای اوکنارگذاشته است.
✍مستدرک الوسائل ج۱۳، ص۴۸
💖💖💖💖💖💖💖
http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان شب ادراری کودکان :
روغن مالی شکم و زیر شکم و مثانه با روغن کنجد و نیز خوردن غذاهای گرم
🍎🍏http://eitaa.com/cognizable_wan
#حدیث
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله):
💠 یا «مَنْ کانَ عِنْدَهُ صَبِىٌّ فَلْیَتَصابَ لَهُ»،
☘ هر کس با کودک سر و کار دارد ، با او کودکانه رفتار کند.
[وسائل الشیعه، ج ۲۱، ص ۴۸۶]
↩️ هر کسی که هستیم و هر مقامی که داریم، باید با بچه کوچک بچگی کنیم و با او #بازی کنیم.
❌ امروزه پدر و مادرها حوصله بازی با بچه را ندارند. فکر می کنند اگر برای بچه شان تبلت، موبایل یا لپ تاپ بخرند فرزندشان از بازی اشباع میشود.
⚠️ این بازیهای مجازی کجا جای بازی با پدر و مادر را می گیرد؟
✅ بازی با بچه اصلا هزینه ای ندارد. مثلا به بچه یک دکمه بدهیم تا آن را نخ کند، با این بازی تمرکزش هم زیاد می شود.
❌ الان پدر و مادر شبکه پویا را می زنند تا بچه صبح تا شب کارتون ببیند. با اینطور چیزها بچه شاد نمی شود. باید با بچه بازی کنیم.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا اخرش ببین غش میکنی😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین روش استفاده از فرغون و...😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم بگین دخترا بلد نیستن😳😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قضیه ملاقات سید عبدالکریم کفاش با امام زمان..
فوق العاده آموزنده😊👌
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
◾️چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آنرا بست. چون گرگهای گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشهای برای آزادیِگوسفندان از آغل پیدا کنند.
◽️سرانجام گرگها به این نتیجه رسیدند که راهِچاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
◾️گوسفندان هم وقتی صدای گرگها را شنیدند که بهخاطر آزادی آنها چقدر محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان همصدا شدند.
◽️با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام به صحرا گریختند و از آزادیشان شروع به لذت بردن کردند
◾️گوسفندان به صحرا گریختند وگرگها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد.
◽️گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتهاآور برای گرگهای به کمین نشسته...!!!!😰
#حکایت
Join👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ی سلامی هم بکنیم به اون پسری که همش پست شکست عشقی😢 و مرگ😵 و میر میزاره
سلام 👋جنازه👻.
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan