#قسمت پنجاه و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵حرمت مومن
چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ...
هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ...
زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ...
خیلی وقت بود نمی اومد ...
اومد توی صف نشست ...
خیلی پریشان و آشفته بود ...
چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ...
از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ...
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ...
هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ...
جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ...
همهمه مسجد رو پر کرد ...
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ...
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ...
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت شصتم
🔵 من عمل توئم
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ...
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... .
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ...
با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ ...
هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ...
ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ...
ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ...
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ...
نفسم بند اومده بود ...
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ...
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... من عمل توئم ... من مرگ توئم ... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ...
ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ...
می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ...
با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ...
زبانم حرکت نمی کرد ...
نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ...
چشم هام سیاه شده بود ...
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ...
خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ...
گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ...
از خواب پریدم ...
گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ...
رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ...
گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ...
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ...
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ...
به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ...
و صدای گریه جمع بلند شد ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت شصت و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵تو کی هستی؟
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ...
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن...
نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ...
حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ...
بدجور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ...
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ...
یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ...
- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ...
تازه متوجه منظورش شدم ...
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ...
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ...
همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت شصت و دوم
🔵مادر
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ...
اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... .
پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ...
کنار خیابون گدایی می کرد ...
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ...
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ... یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ...
حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ...
اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ...
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ...
اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ...
به زحمت می تونستم نگاهش کنم ...
بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ...
به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ...
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ...
از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... . . گریه ام گرفته بود ...
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...
همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ...
اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ...
سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ...
چقدر گذشت؛ نمی دونم ...
بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت شصت و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ...
یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ...
اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ...
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ...
حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...
نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم
... خیلی کلافه بودم ...
یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ...
نفسم بند اومد ... حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ...
چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت شصت و چهارم
🔵خدای رحمان من
. - حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ...
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ... . خنده اش گرفت ... شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ... .
- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ . . ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده ...
هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ... . . مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ... . .
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ... .
به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه... . .
اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ... . .
- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن ... به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت شصت و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵ماشاء الله
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ...
رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...
اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...
بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ... . . عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .
همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... . .
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ... . .
گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود ... .
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ...
گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ...
بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ... سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ...
با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ... .
حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت آخر داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ...
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ... . اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ...
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ...
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ...
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ... . . اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
#پایان
http://eitaa.com/cognizable_wan
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫
🌷
⭕️ #قضا_و_قدر_الهی چه نقشی در زندگی ما مسلمانان دارد؟
🔷اعتقاد به #قضا_و_قدر از آن اندیشه هایی است که در طول تاریخ به نوعی با ساختارهای قدرت مرتبط بوده است. پادشاهان مستبد دوست داشتند که مردم #جبرگرا باشند، بخاطر اینکه هر بلایی سر مردم بیاورند، مردم بگویند که قسمت و #تقدیر ما این بوده است. یکی از #پیامدهای_اجتماعی_جبرگرایی این است که فرد برای #تغییر_شرایط_موجود تلاش نمیکند. اگر شما احتمال بدهی که در کنکور قبول میشوی، سعی میکنی که در کنکور قبول بشوی، ولی اگر فکر کنی که دست من نیست و قبلا مقدر شده است، اگر قرار است که قبول بشوم، میشوم و اگر قرار باشد که قبول نشوم، نمیشوم و درس خواندن من هیچ فایده ای ندارد. شما وقتی تلاش میکنی، که فکر کنی قبول شدن شما دست خودت است.
🔷 #حکام_جور همواره تلاش میکردند که #مردم_جبرگرا_بشوند و نخواهند که حق شان را از حاکمان بگیرند و بگویند که قسمت ما همین بوده است.
«گلیم کسی را که بافتند سیاه، با آب زمزم و کوثر، سفید نتوان کرد». این نگاه دو کس است: یکی #نگاه_انسان_تنبل که میخواهد #توجیهی برای تنبلی اش داشته باشد. یکی حاکمان و #مستبدانی که #نفعشان در تنبلی مردم است. علامه اقبال لاهوری میگوید: بعد از هر شکست بزرگ، ملتهای شکست خورده نگاه جبرگرانه پیدا میکنند. مثلا مغول، مردم کشورهای اسلامی را شکست داده و اذیت کرده و بعد اشعار جبرگرانه در آن دوره در میان مردم زیاد است. زیرا این جبرگرایی نوعی واکنش مردم است برای اینکه شکست خودشان را توجیه کنند و خودشان را آرام کنند، #فرافکنی بکنند و بگویند که خدا این کار را خواست و تقدیر الهی بوده است و بگویند که کاری از دست ما برنمیآید.
🔷وقتی #اسرای_کربلا را به دارالعماره ی کوفه می آورند، #ابن_زیاد به امام سجاد(ع) نگاه میکند و میگوید که این کیست؟ میگویند که ایشان علی پسر امام حسین(ع) هستند. ابن زیاد با بی ادبی میگوید که مگر علی بن حسین (اشاره به حضرت علی اکبر ع) را خدا نکشت؟ امام سجاد(ع) میفرمایند: آن علی بن حسینی که کشته شده برادر بزرگ من بود و او را خدا نکشت، بلکه #مردم_کشتند. #ابن_زیاد میخواست از خودش #رفع_اتهام بکند و بگوید که حضرت علی اکبر(ع) را خدا کشت.
🔷جبرگرایی نوعی #فرافکنی است. جامعهای که دنبال #جبر_مطلق است فرسوده میشود و خالی از #شوق و ذوق عمل میشود. در جوامعی که به #اختیار_مطلق معتقد هستند، در یک جاهایی خسته میشوند و به #درهای_بسته میخورند. آن جوری که میخواهند نتیجه نمیگیرند و ناامید میشوند. به نظر میرسد #اعتقاد_میانه جبر و اختیار که #تفکر_شیعه_امامیه است از این جهت به ما کمک میکند که ما نوعی #بالانس_معنوی و فکری هم پیدا میکنیم. یعنی ضمن این که موظف هستیم که #تلاش کنیم، از آن طرف میدانیم که همواره یک #منبع_مطمئن_حمایت_کننده در کنار ما هم وجود دارد. من #تلاش خودم را میکنم و از او هم #کمک میگیرم، پس حتما برای من اتفاق خوبی خواهد افتاد.
🔷ما میگوییم: مال حلال را دزد نمی برد، ولی اگر مال حلال را هم مواظبش نباشید دزد می برد. مردم در راهی با پیامبر(ص) میرفتند، برای خوردن غذا در وسط راه همراهان از پیامبر اکرم (ص) پرسیدند که پای شترها را ببندیم یا توکل بکنیم؟ مثل اینکه بگوییم ما به ماشین مان دزد گیر بزنیم یا بدست خدا بسپاریم؟ پیامبر اکرم (ص) فرمودند: شترها را ببندید و توکل کنید. شاعر که میگوید: با توکل زانوی اشتر ببند، اشاره به این حدیث است. پس ماشینتان را قفل کنید و توکل هم بکنید. ماشینتان را قفل کنید، زیرا اگر اینکار را نکنید آن را میدزدند و هنگام قفل کردن توکل هم بکنید، زیرا خیلی از ماشینها راهم قفل کردند ولی باز دزد آن را برد. پس مال حلال را هم دزد میبرد.
🔷کسانی که در ازدواجهایشان انتخابهای موفق میکنند، میگویند که ما حواسمان را جمع کردیم ولی در ازدواجهایی که به شکست ختم میشود، میگویند که بخت ما یا قسمت ما این بود. کسی که #اشتباه کرده، برای این که وجدان خودش را آرام کند میگوید که #قسمت ما این بود. یا اینکه بقیه برای این که او را آرام کنند میگویند که قسمت تو بود و خدا را هم بدهکار میکنند. حقیقت این است که خدا تعهد نکرده است که کوتاهیهای ما را جبران بکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#انتشار_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وپنج
علی به شیراز رفت....
مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را.
فصل تابستان از راه رسید...
هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..!
دست دلش به هیچ کاری نمیرفت.😔 حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!😥
آرام قدم میزد....
سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد..
فکر میکرد...
شاید #قسمت خداست...
شاید #حکمتی است که او نمیفهمید...
دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!😔
💓بیشتر از ۴ ماه گذشته بود..💓
چه امتحانی..
چه حکمتی..
چه تقدیری..
عجب خاستگاری ای..
متحیر شده بود..😟🙁حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.
از آینده بگوید...😔
از نقشه هایی که در سر داشت...😔
از اهدافش...😔
از امکانات مالی که #اصلا نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر #شرطی که گذاشته بود.😔
👈یا ریحانه یا ارث..!👉
حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت.
به پارک🌳⛲️ محله ای نزدیک خانه شان رسید.
آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.😔
به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد...
چگونه #به_تنهایی راهی پیدا کند.😞
باصدای زنگ گوشی اش،..📲
از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد.
_الو. بله..!
علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو😊
بیحوصله گفت:
_گیرم که سلام. 😕
علی_ کجایی؟؟ 😠
_زیر اسمون خدا.😕
علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن😠
گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد.
_چیشده علی... 😰
علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.😠
_مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف
بزن😠😰🗣
صدای بوق....
جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید... 😰🏃
خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...🏃
پیاده نیمساعتی راه بود...
اما باید زود میرسید..🏃
قلبش به تپش افتاده بود...😣🏃
مراقب بود به کسی برخورد نکند...🏃
تا پایگاه یک نفس دوید...🏃
نگران و آشفته...
درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.😥😰
_علییی.... علیییییی...😰🗣
وارد اتاق شد...
هر دو اتاق را گشت. علی نبود..
به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.😠
نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود...
نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..!
_علییییی کجاییی🗣😠
وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد..
_علیییییییی😠😰🗣
از لبه پشت بام صدای علی را شنید.
_اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه😁
کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.😠😰
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.😁
_چیشدهههه😠🗣
علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت.
یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.😠
_اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!😊
یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود😖
_آب نمیخام.. حرفتو بزن.. 😣
علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد.
علی برای سرویس کولر...
به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را.
_میگم بشرطی که آروم باشی.😊
_بگو آرومم😰
در پوش دوم را بلند کرد.
_معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!😐
_علییی میگی یا...😡
علی صاف ایستاد.
_خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.😁خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ ( #قسمت۵)
◾️عجب پروندهای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.
در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم...
💠در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند.
💥چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.
گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟
گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.
🍀رومان این را گفت و رفت..
✅هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر...
🔘 تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند.
☑️در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند.
✨ لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟
⚜ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند.
⚡️ سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.
💥درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.
💠و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند،
🌺دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد...
🔷نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم🔥 گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود،
💐 سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.
با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.🍀
🍂از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.
سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.
❄️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.
♦️سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر میشد.
✨در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...
✍ #ادامه_دارد..
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_هشتم
روای پریا
رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟
سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم
-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین
سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟
-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم
( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)
سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت
یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته
-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست
سارا 😡😡😡
سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰
-تو چرا استراحت نمیکنی؟
سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟
-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم
سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣
-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز
سارا:اوهوم
سارا رفت
من موندم یه آقایی که روف عالمه
شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا
امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن
رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟
آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭
آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن
یادیه شعر افتادم
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم
اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن
تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته
اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه 😭😭😭😭
ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن
ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم
خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍
الان سه روزه از مشهد برگشتیم
فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد
"شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهرهاش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم میپرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭"
امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه
چادرم سر کردم
-مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی
مامان: باشه پول داری؟
-بله
من برم
بعداز ۱۵دقیقه رسیدم
کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست
سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود
برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم
شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم
تاریخچه وهابیت
حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت
روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین
و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن
استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت
شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟
سارا:الو آره
حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه
-ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده
ممنونم ازت
#قسمت بعدی آشنایی با تاریخچه #وهابیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم رب الشهدا
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت اول
از خواب پاشدم
تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده
اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان باسه تا بچه کوچک
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده
زینب ۴
منم ک همش ۲۰ روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده
این نامه تنها محرم منه از کل مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش
شماره مامان و گرفتم
با بوق سوم برداشت
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری و با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان:نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی
صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه
ب سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم درآوردم
بعداز پوشیدن کامل لباس
چادرم برداشتم
اول بوش کردم بعد بوسیدمش
عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم
کیف پولم رو چک کردم
گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برانداز کردم
ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا آرام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم
از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود
ب سمت مزار پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر آروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو،روی مزار ریختم
و با دست مزار رو شستم
درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود
بابا ی عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوه ات راه میره
بابا انقدر جیگره
راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے ۱۷ است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد
بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم برگرده
راستی فدای بابا بشم از امشب نذری میدیما
خم شدم مزار بوسیدم
اشکم و پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه
و ب سمت خونه خاله راه افتادم
دیگ دیگ
-سلام رقیه جون
خم شدم لپشو بوسیدم
سلام خانم
خوبی؟
-ممنون
دختر خاله یلدا ۵ سالش بود
عاشقش بودم
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش خاروند گفت :تو حیاطن
http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصے بہ #خداگفت:
اگرسرنوشت من ازپیش نوشتہ شده
چرا دیگه باید #آرزو کنم
خداوند گفت:
شایددرسرنوشتت نوشته باشم
هرچہ بنده ام آرزو کرد
برایش #قسمت کنید
#شهادت_تمام_آرزومہ🌹
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan