eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
انسانهایی که زیبا فکر میکنند با دیگران با محبت رفتار می کنند شکرگزار هستند ، خودشان را دوست دارند به زندگی لبخند می زنند و بخشنده هستند انسان هایی‌که حتی در بدترین شرایط ‌ و رویدادها ، سعی میکنند جنبه مثبت قضایا را پیدا کنند و ببینند ... انسانهایی که با جنس زندگی و عشق هماهنگ هستند ،و همیشه ،در هر مکانی بذر امید و شادی می پاشند ... اینگونه افراد مغناطیس عشق هستند و مغناطیس عشق ، جاذبه‌ای قوی ‌دارد و هر چیز زیبایی را به سمت خودشان جذب میکند 🌻🌻👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت شـصـت و هـفـتـم وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد. نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم. آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه. منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه‌. پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن. بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری. بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم. قول میدم نزارم احساس کمبود کنی. خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند‌‌. سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود. طعم مادرشدن رو حس نکرد. آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟ زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت. البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت. دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن. این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم. اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه تو‌خونه ام باشه. تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی. محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود. انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم. مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم. باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم. فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم. ولی فدای سر دخترم‌. بخاطرش از جونمم میگذرم‌. تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس. مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم. اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟ محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد. حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت شـصـت و هـشـتــم محال بود قبول نکنه چون هم بچه خواهرشو دوست داشت هم جوری که تو این مدت فهمیدم از من بدشم نمیومد. عواقب کارو سنجیدم و پا جلو گذاشتم. اولین قدمم این بود که بهش زنگ بزنم و بگم باید باهاش حرف بزنم. خیلی امیدوار بودم که قبول کنه. _بله؟ _سلام زهرا. خوبی؟ _سلام ممنون خوبم‌. شماخوبین؟محدثه خوبه؟ _خوبیم مرسی. غرض از مزاحمت زهرا من باید باهات حرف بزنم. مثل همیشه با آرامش و طمأنینه گفت:باشه موردی نیست فقط کجا؟کی؟ خوشحال شدم و گفتم:بیا خونه من. محدثه هم دلش گرفته. یک لحظه سکوت کرد و بعد با من من گفت:اممم میشه بیرون ببینمتون؟ نفهمیدم چرا اما قبول کردم نباید بزارم این فرصت طلایی ساده از دستم بپره. قرار که گذاشتم قطع کردم و رفتم سمت محدثه. انقدر بچه آرومی بود که تو این مدت فقط دوسه بار گریه اش رو دیده بودم‌. دوران بارداری لیدا که خوب نبود اما بچه فوق العاده آرومی به دنیا اومده بود. شاید بگن دروغه اما کپی برابر اصل لیدا بود. آرامشش ازهمه بیشتر به لیدا شباهت داشت. وقتی یادش میفتادم از خودم و رفتارام بیزار میشدم. چقدر که اذیتش کردم، چقدر که کم توجهی کردم و اونم چقدر خانومانه تحمل کرد و چقدر مظلومانه از دنیا رفت. شاید لحظه ای که بیهوش بود و بغلش کردم، مرده بوده تو بغلم. دستی به صورتم کشیدم و محدثه رو آماده کردم تا بریم سرقرار زهرا. هواخیلی سرد نبود آخرای تابستون بود اما بازم پوشوندمش و لای پتو گرفتم بغلم و ازخونه زدم بیرون. تو ماشین بازم خواب بود. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم. از وقتی حس کرده بودم زهرا رو دوست دارم، احساساتم تغییر کرده بود و فهمیده بودم که چطور باید محبت کنم. رسیدم دم پارک و نگه داشتم.از ماشین بیرون نرفتم میترسیدم بچه ام سرما بخوره. گرفتمش تو بغلم و انگشتمو کشیدم رو گونه نرمش. دقایقی گذشت که در باز شد و زهرا نشست تو ماشین. انقدر محو صورت معصوم و قشنگش بودم که نفهمیدم چه گفت. _الوووو کجایین؟ خندید و من بیشتر محوش شدم‌. _آقاکارن؟ لطفا از هپروت بیاین بیرون. یک لحظه به خودم اومدم و گفتم:ب...ببخشید. بعد فوت لیدا اولین باره که اینجوری سرحال میبینمت. محدثه رو ازم گرفت و گفت:وای قربونش بشه خاله. چطوری فرشته کوچولو؟ خوبی قربونت برم؟ دلم برات یک ذره شده عزیزدلم. بعد رو کرد به من و گفت:چرا نمیارینش پیش ما؟ بخدا مامانم بعد محدثه همه امیدش این بچه است. شبا هنوزم گریه میکنه. نمیتونه با نبودش کنار بیاد. دستمو به علامت ایست گرفتم جلوش و گفتم:تروخدا زهرا این حرفا رو بیخیال میخوام یک حرف مهم بزنم. این گله و شکایتا بمونه واسه بعد. منتظر نگاهم کرد و منم خیلی رک و پوست کنده گفتم:با من ازدواج میکنی؟ طفلی کپ کرد. چشماش گرد شد و گفت:چی؟؟؟؟ —همینکه شنیدی. حوصله توضیح و تفسیر ندارم. من و دخترم کسیو نداریم یا بهتره بگم خانومی مثل شما تو خونه من نیست که خانومی کنه و بچمو بزرگ کنه. باخودم فکر کردم دیدم کی از شما بهتر که بشه مادر دلسوز بچه من؟ هم خالشی هم... _هم چی؟ تو چشماش نگاه کردم و از ته دلم گفتم:زهرا من دوست دارم. بیشتر متعجب شد و چشماش گردتر شد.. میتونستم درکش کنم الان چه شوکه بدی بهش وارد شده برای همین ادامه ندادم دیگه. آب دهنشو قورت داد و گفت:من دیگه...برم. برای اولین بار بود که اینجوری ابراز احساسات میکردم. اصلا هم پشیمون نبودم. باید زهرا رو به دست میاوردم به هر قیمتی که شده‌. محدثه رو ازش گرفتم و گفتم:رو پیشنهادم فکر کن. خیلی جدیم. سه روز دیگه ازت جواب میخوام. باخداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد و رفت. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت شـصـت و نـهــم سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم. محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد. تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه. میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه. همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه. اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام. هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم. اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه. عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت. _بله؟ _سلام خوبی؟ _سلام ممنون شما خوبین؟ _با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟ یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم. _زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگو‌که با من میمونی تاخیالم راحت بشه. سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم. _میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟ خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر. بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه و‌چرت و‌پرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته و‌معذبه. _خب من با دایی حرف میزنم. _فقط..من شرط دارم. _ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم. _هر چی؟؟؟ اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی. خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین. همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی. هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم. _باشه. کاری نداری؟ _نه. محدثه رو ببوسین. _چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ. _باشه. خدانگهدار. خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانم‌خونه ام، مادر دخترم، همسر من.. خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم. اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم. بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا... از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه. _خیالتون راحت دایی جان. اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟! هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد. اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه. خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود. هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم. دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود. چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچ‌چیز دیگه‌عوض کنم. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💝☘💝☘♥️☘💝☘💝 🌸 🌸 💎 🔺(محبت بودن زن برای مرد) 🔘 آیا می‌دانید یکی از دلایل اصلی ، این است که در آقایان معمولا بالاست؟! 🔘 آیا می‌دانید برای درمان این تنوع گرایی مردان، خانم ها می‌توانند به روش متنوع بودن برای شوهرشان روی بیاورند!!! ♡ پس خانمی که میخوای برای شوهرت جذاب باشی فقط آرایش کردن برای شوهر کافی نیست. بلکه باید برای او متنوع باشی. ♡ متنوع بودن زن، چه از نظر لباس و چه از نظر آرایش، اثر بسیاری در حفظ مرد دارد. ❗️ در نتیجه خانم های که از طریق آرایش های ثابت تخصصی، صورت و ابروی خود را به شکل ثابت زیبا میکنند سخت در اشتباهند.... ❌ متاسفانه لباس بعضی از خانم ها در خانه لباسی نامرتب و مندرس است که نه در مهمانی‌ها و نه در مقابل پدر؛بردار و.. می‌پوشند. این لباس ساخته شده فقط برای شوهر بی‌چاره‼️ 🧕 گاهی خانم ادعا می‌کنه مذهبی هست و این چیزها رو یاد نگرفته است درحالی که این مسایل از زیبایی‌های یک فرد مذهبی است که دین هم بر آن تاکید کرده است.👌 🧕 گاهی متاسفانه خانم در خانه اصلا به خودش نمی‌رسد ولی در بیرون یا مهمانی به خودش رسیدگی میکند💃و این کاملا اشتباه است چرا که شوهر شما داخل خانه تو را می‌بیند و بیرون هزاران نفر را... ➕ پس باید چشم همسر خودت را خودت داخل خانه پر کنی. JOiN👇 💖‌http://eitaa.com/cognizable_wan
❣پیامبر اکرم (ص): باایمان ترین مردم، خوش اخلاق ترین آنها و مهرورزترینشان با خانواده خود است... 📚 عیون اخبارالرضا. ج2. ص38 📚بحارالانوار،ج 71.ص387 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺  http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
به خسیسه میگن: تاحالا کسی رو از مرگ نجات دادی؟ّ میگه: آره، هزار تومن به یه فقیر دادم، داشت از خوشحالی میمرد، ازش گرفتم 😂 😃😃😃😃😄😄 http://eitaa.com/cognizable_wan ☝☝
ملانصر الدین رفیقش فوت میشه نمیدونه چطور خبرو به زن رفیقش بگه بهش میگه شوهرت رفته یک زن گرفته !!! . . . . زن رفیقش: الهی جنازشو بیارن خونه!! ملا نصرالدین : بچه ها جنازه رو بیارید تو ... 😂😂😂 😃😃😃😃😄😄 http://eitaa.com/cognizable_wan ☝☝☝
تو خیابون بودم دختره با مامانش از جلوی مغازه ایزوگام فروشی رد میشدن... دختره میگه مامان من ازین لواشک متری ها میخوام. 😳😋 مامانشم گفته بیا بریم دخترم، تو که تحصیلکرده هستی چرا؟؟ اینا غیر بهداشتیه!!! 😳😕😐 بیچاره پدر خانواده 😐😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
حرف‌قشنگ 🌱 •[ استاد بزرگواري داشتم كه مثال ميزد : كه به سراغ مي آيد، مانند كسي است كه يك قرقره ي بزرگ نخ را براي مي‌آورد. اگر سر نخ را گرفتي و كشيدي، تا بايد بكشي! اما اگر رها كردي ، چون شيطان متكبر است ، ناراحت ميشود و ميرود!]• . فاطمی‌نیا ♡||♡http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 داروتقویت اعصاب(پودر بابونه)💠 📋تقویت کننده ی و رافع احساس خستگی و شفاف کنندی پوست است در درمان: 🔺 کلیه ی بیماری های عصبی و روانی 🔺 🔺ضعف قدرت تحرک عضلات 🔺پرش عضلات 🔺 رفع احساس خستگی 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ابتدای تکلیف بر پیشانی خودم نوشتم: وقف بر اهل بیت و شیعیان اهل بیت علامه عسکری
💠 خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر‼️ گفت : جدی میگی آقا مهدی❗️ گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️ اون بنده خدا هم خوشحال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂‼️ پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️ بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️ ♥️🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan 😁
وقتی کودکتون بازی کرده و و حالا میخواد بره تلوزیون ببینه بهش بگین👌 اول اتاقتو مرتب کن بعد تلوزیون. همین قاطع . 🗣به هیچ عنوان حرف خودتونو نقض نکنین تا انجام نداده فعالیت بعدی رو قبول نکنین با😭 گریه و جیغ و فریاد تسلیم نشین . حتی اگه ساکت شد و مثلا حالا اینبار خوراکی خواست باز تکرار کنید 👌اول اتاقتو مرتب کن بعد خوراکی . 👍پشتکار داشته باشید ✅کودک را شما شکل دهید نه اینکه او شما را شکل دهد. ✅والدینی قاطع در عین حال مربیانی نمونه باشید . 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 تصویر دلخراش از شیعیان نیجریه که دارند هزینه ی اعتقاداشون را می دهند تاریخ در حال تکراره...شکنجه های یاسر و سمیه در صدر اسلام رو در ذهن انسان تداعی میکنه😔 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️بهشت وجهنمی هست.... 🔰 خدا میبیند و میپوشاند مردم نمیبینند و فریاد میزند.حتما شنیده اید. 🔸 خدا تمامی کارهای انسان را میبیند وزیر نظر دارد بعضی از مردم کارهایی انجام میدهند مثل گناه این ادمها هیچ کس را نمیبینند ولی نمیدانند یکی هست که از رگ گردنشان به انها نزدیک تراست با این که میدانند ولی باز کارهای زشت و ناپسندانه انجام میدهند اما خدا میبیند و فریاد نمیزند. ولی آدم ها با این که نمیبینند ولی فریاد میزنند...... 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
عارف وارسته،آیت الله بهاءالدینی(ره): انسان به وسیله تربیت الهی به جایی میرسد که حاکم بر هوای نفس میشود. اگر انسان به این مقام رفیع نایل گردد و روحانی شود،بر همه طبیعت حاکم میشود. http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﻤﻪ ﻋﺪﺩﺍ ﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ 0,1,2,3,4,5,6,7 ,9 ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺪﺩ 8 ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ 8 ﺍﺻﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﯾﻮﻣﺪ . ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺪﺩ 8 ﺩﺍﺭﻩ ﻭﺳﻂ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﻣﯿﺮﻗﺼﻪ . ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺳﻂ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻮﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﮔﻮﺵ 8 ﻣﯿﮕﻪ: ﮐﯽ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﯼ؟ ﻋﺪﺩ 8 ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻋﺪﺩ 10 ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺻﻔﺮﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﻤﺮﻡ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻢ ...... "" ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه داستان زیبای سه ثانیه ای ۱. روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت این یعنی ایمان... ۲. كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت. اين يعنى اعتماد... ۳.هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد... برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمردی هندوانه می فروخت: - ۱ عدد ۳ دلار - ۳ عدد ۱۰ دلار مرد جوانی آمد و ۳ هندوانه را به صورت تک تک خرید و برای هر کدام ۳ دلار پرداخت کرد. مرد جوان به هنگام ترک آنجا رو به پیرمرد گفت: "متوجه شدی که من ۳ هندوانه را بجای ۱۰ دلار، ۹ دلار خریدم؟ شاید کاسبی بلد نیستی. پیرمرد خندید و گفت: مردم هر سری بجای ۱ هندوانه، ۳ هندوانه می خرند و سعی می کنند به من کاسبی یاد بدهند! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میوه ضدسرطان که موجب کاهش وزن می‌شود میوه بِه دارای فیبر بالایی است و باعث کاهش وزن و محافظت غشاهای بدن در برابر سرطان می‌شود. بخشی از خواص به: 1️⃣کاهش استرس و اضطراب 2️⃣مقابله با سرطان 3️⃣ضدالتهاب بودن بِه 4️⃣درمان استفراغ در زنان باردار 5️⃣خاصیت ضدویروسی 6️⃣خواص بِه برای پوست و مو 7️⃣درمان کبد چرب 8️⃣درمان دیابت http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم‌ها دو دسته‌اند؛ غیرتی و قیمتی غیرتی‌ها با "خدا" معامله کردند و قیمتی‌ها با‌ "بنده‌ خدا" " " http://eitaa.com/cognizable_wan