eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ❣امام صادق علیه السلام 💖 بهترین زنانتان کسی است که چون با شوهرش خلوت کند برای او لباس را از تن درآورد و چون لباس بپوشد، لباس را با او به تن کند. 📕الکافی، ج‏۵، ص: ۳۲۴ 😍زنانی که می‌آموزند در مورد نیازهای جنسی خود با همسرشان حرف بزنند، شانس بیشتری برای رسیدن به زندگی جنسی رضایت‌بخش خواهند داشت. 💚برخی از خانم ها بدلیل شرم وحیای نابجا خاسته های خود را بیان نمی کنند و این باعث سردی آن ها نسبت به رابطه می شود. ❤️در اتاق خواب بدون شرم وحیا خواسته ی خود را بگویید این طوری هم شما بیشتر لذت می برید هم همسرتان. 💖💖💖💖💖💖💖 🆔️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁 🌼یک ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ 🌼ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ " ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🌼ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ 🌼اﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ 🌼ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ میشود. 🌼ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ میتواند ویرانگر ﺑﺎﺷﺪ. 🌼ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ 🌼ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. 🌼ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ 🌼ﻭﺍﮐﻨﺶ نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ 🌼ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ... پس 🌼بهترین جواب بدگویی: سکوت 🌼بهترین جواب خشم: صبر 🌼بهترین جواب درد: تحمل 🌼بهترین جواب تنهایی: تلاش 🌼بهترین جواب سختی: توکل 🌼بهترین جواب خوبی: تشکر 🌼بهترین جواب زندگی: قناعت 🌼بهترین جواب شکست: امیدواری 🌼و برای جبران اشتباهات 🌼به دوستانت همانقدر زمان بده که 🌼برای خودت فرصت قائل میشوی. 🔰👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 افشای واقعیت ماجرای حضور امامان حسن و حسین(ع) در جنگ با ایرانیان و فتح ایران! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗ http://eitaa.com/cognizable_wan ╚══••⚬🌍⚬••═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با یک جمله سوالی، کودکتان را کنید. 👈"میبینم که خودت دکمه های لباستو بستی؟ 👈برای انجام این کار خیلی زحمت کشیدی؟" 👈 تشویق کردن نقش بسیار به سزایی در ایجاد در کودک ایفا خواهد کرد 👈 این تصاویر ذهنی مثبت درآینده نقش پر رنگی در ایجاد 👈میان ما فرزندانمان خواهد داشت. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃حکایت ✿ پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. ✿ وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ ♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁 جدید ما👇👇👇 بنام دختری از جنس ارامش.دختری از جنس صبر وصبوری.که طی مراحله بسیار سخت ودشواری در زندگیش از دختری مُرَفَه وپولدار تبدیل میشه به دختری فقیر در یکی از بدترین منطقه های تهران و در انجا که اشنا میشه با پسری از جنس عشق.از جنس غرور و آنجانست که سرنوشت این دو رغم میخوره.ولی با دردسر های بزرگتر وهمچنین غم انگیز تری رو به رو میشه که هیچ وقت فکری دربارش نمیکرد و برای همین بود که شد زندگی دختری زندگی از جنس غم.از جنس خوشی و...از جنس عشق❤️ هیجانی و زیبا از فردا در کانال گذاشته میشه
🍁🍁🍁🍁 عاشقی _مامان جونم تولدت مباااارک رفتم سمتش و صورته نرمشو بوسیدم. -تولد مبارک خوشگله مانکنم.ایشالا که عروس بشی. مامان هم با وسواس گفت: -یکبار شوهر کردم این در اومد،دفعه دومش دیگه چی بشه. بالاخره صدای اعتراض گرانه بابا بلند شد: -واااا.مگه من چِمه؟ -نه عزیزم تو گلی فقط متاسفانه یکمی هم خلی. پریدم وسطه بحثشون و گفتم: -میشه خواهش کنم امشب بیخیال بشی مامان خانم.یه نگاه بکن ببین چه تولدی برات گرفتم. بابا-جاان؟کی این تولد رو گرفته؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم: -خب معلومه من هم رفتم خرید کردم هم کیک سفارش دادم.هم خونرو تزئین کردم بابا-اون وقت کی پولشو داده؟ چشمامو گرد کردم و دست به کمر ایستادم. من-دستت درد نکنه پدر من حالا چونکه شما پولشو دادی میشه حاصله زحماته شما... اومدم ادامه حرفمو بزنم که صحبتم با صدای داده مامان قطع شد مامان-اِ بس کنین دیگه مثلا تولد گرفتین برام. با لحنی که خنده توش موج میزد ولی سعی کردم نخندم که مامان بیشتر از این حرصش نگیره رفتم سمتش وگفتم: من-مامان جان شما خونسردیتو حفظ کن بیا بیا اینجا بشین. وبردمش وروی صندلی نشوندمش وشمع ۴۳سالگیش رو روشن کردم. من-بیا عشقم تا بیشتر عصبی نشدی شمع ۴۳ سالگیت رو فوت کن مامان-ای وای خدا مرگم بده ۴۳ سال کجا بود من همش ۳۹ سالمه. با خنده گفتم من-چشم بفرما.بیا شمع ۳۶ سالگیتو فوت کن. مامان صورتشو جمع کردو گفت مامان-اَه هستی.انقدر بدم میاد از سنم کم میکنی. بعده حرفش خم شد روی کیک وماهم شروع کردیم به دست زدن و شعره تولد خوندن.بعد از اینکه شمع هاشو فوت کرد سریع گفت: مامان-خیله خب شمعم که فوت کردم حالا زود باشین کادو هامو بیارین. روبه بابا لبخنده خبیثی زدم و گفتم: من-چششششم.به روی چشام. کادوی خودمو بابارو بردم ودادم دستش.اول سریع کادوی بابا رو باز کرد یک کارت بود که روش نوشته بود(بوس) مامان عصبی سرشو اورد بالا وبه ما که خیلی سعی کرده بودیم جدی باشیم نگاه کردوگفت: مامان-این مسخره بازیا چپه اعصابه منو خورد میکنین رومو کردم به بابا گفتم: من-بابا راست میگه مامان.اینکارا از سن وساله شما بعیده http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 باباهم روشو کرد سمت من وگفت: بابا-خب چه هدیه ای بهتر از این! سری برای تاسف تکون دادم وگفتم: من-مامان جونم ول کن بابارو بیا کادوی منو باز کن. بعد از این حرفم کادو رو دادم دست مامان،مامان هم آروم اما با ذوق کادو رو باز کرد یک پاکت بود دره پاکتو که باز کرد توش نوشته بود(بوس همراه با عشق) مامان با حرص پاکتو انداخت رو میز وگفت: این لوس بازی ها چیه،ساله پیشم از همین مسخره بازیا در آوردین.هستی توهم که کادوت مثله باباته چشمامو گرد کردم وگفتم: من-کجا کادویه من مثله باباس؟ندیدی بوس من همراه با عشق بود ولی ماله بابا خالی بود. مامان پاشد بره که سریع دستشو گرفتم وگفتم: من-غلط کردم مامان الان میرم میارم کادوتو میارم بعدشم سریع دویدم سمت اتاق وکادو هارو اوردم مامانم شروع کرد کادو هارو با ناز باز کردن.کادویه من یک گوشی سامسونگ بود و کادو بابا سه تا بلیط برای ترکیه زمان پروازم یک هفته دیگه بود.مامان رو به بابا با غیض گفت: مامان-حالا نمیشد پوله سه تا بلیطو رو هم بزاری برام یه چیز خوب بخری بابا-چطور ساله پیش شما کادو برای من تابلو خریدی بعدم تو خونه وصل کردی پس منم بلیط گرفتم که سه تامون حال کنیم. بعدشم چشمکی به من که داشتم ریز میخندیدم زد واومد سمتم دستمو گرفت وبرد وسط بعد اینکه چند دور رقصیدیم و کیک وخوردیم همه از خستگی پرواز کردیم سمت اتاقامون.روی تختم دراز کشیدم آخیششش راست میگن هیچ جا اتاقه خود آدم نمیشه ها(من هستی خدادادی هستم.۲۲ سالمه وتازه لیسانسمو گرفتم رشتمم کامپیوتر ونرم افزار هست.تک فرزند هستم برای همینم یک کوچولو یعنی خیلیی کم لوسم.وضع مالی خوبی هم داریم وبابام یک شرکت بزرگ داره.خونمون تو یکی از مناطقه نسبتا با کلاس تهرانه.از نظر چهره هم از قیافم راضیم نه خیلییی خوشگلم ونه زشتم)انقدر با خودم چرت وپرت گفتم تا بالاخره خوابم برد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی من-مامان جان پدره منو درآوردی بابا آخه ما ۶روز دیگه میخوایم بریم از الان شروع کردی خونه تکونی مگه عیده! اعصابم خورد شده بود از ۸ صبح بیدارم کرده بود برای خونه تمیز کردن تا الان که ساعت ۶عصر بود به کوب کار کردم خودشم هی مینشست ودستور میداد-هستی اینور هنوز خاکه هستی اونورو هنوز تمیز نکردی.دقیقا شده بودم شبیهه کلفت ها مامان-ساکت!ساکت. خوبه از اون موقع تاحالا یه آشپزخونه واتاقارو تمیز کردی من-مادره من همین اشپزخونه واتاقایی که میگی سَرِجمع میشه یه خونه. مامان-خوبه حالا پررو نشو خونه رو تمیز کن. اینو گفت وخودش مشغول جارو کشیدن شد.عصبانی رفتم سمت مبل و محکم روی دسته مبل نشستم که چون یکدفعه سنگین شد برگشت ومحکم افتاد روم.خاک تو سره بی عرضت کنن هستی که نشستنتم مثله آدم نیس.به مامانم نگاه کردم جارو برقی رو خاموش کرده بود وداشت با خنده به سمتم میومد مبل رو از روم برداشت که گفتم من-محبوبه خانم مگه منو از تو جوب آوردی به جای اینکه بیای کمک کنی میخندی. مامان حرفی نزد فقط سرشو با خنده تکون داد ورفت سمت جارو ودوباره شروع کرد به جارو زدن. تاشب همین طور مشغول حمالی کردن بودم که بالاخره محبوبه جون اجازه داد و ولم کرد.اول رفتم و یک دوش حسابی گرفتم بعدشم اومدم یک دست لباس پوشیدم واومدم پایین.اِاِ بابا کی اومد نفهمیدم.رفتم سمتش و صورتشو بوسیدم. من-سلااام بابا جون خوشتیپم. بابا-سلام بابا خوبی؟ من-اره خوبم.شما چطوری؟خسته نباشی بابا-قربونت بابا. روی مبل نشستم که مامان با چایی اومد و کنارم نشست. مامان-میگم مصطفی پرواز برای چند روز دیگه بود. من سریع جواب دادم: من-ماله ۵روز دیگس مامان-من گفتم مصطفی یا هستی؟ من-خب چه فرقی داره باباهم همینو میخواست بگه دیگه. مامان-فرقش اینه که من میخواستم بابات جواب بده. برای اینکه بحث ادامه دار نشه حرفی نزدم وبجاش لیوانه چاییم رو برداشتم و شروع به خوردن کردم.بعد از اینکه چایی رو خوردیم که جاتون خالی خیلی نیمرویه خوش مزه ای بود رفتم توی اتاقم وتا سرم به بالشت رسید خوابم برد http://eitaa.com/cognizable_wan