eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم، با صدای گوشی ام از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم. ــ جانم مامان. ــ نون هم گرفتی آرش؟ –آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم. مامان همیشه می گوید تو دست راست من هستی، بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم. بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم،همیشه کمک حال مادرم باشم. بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم، چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می گذارم. رسیدم به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم. مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت: –بخور گرم شی. پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم: –مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم. – برو پسرم دستت درد نکنه. چایی را خوردم و بهاتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم. جزوه ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم. دو درس آخر زیربعضی ازمطالب با مداد سیاه، خطکشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود. برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش. نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ــ بله آرش. ــ سلام کردن بلد نیستی؟ ــ خب سلام،خوبی؟ ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟ ــ علامت؟نه چه علامتی؟ –یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو... از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: – نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟ مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه. پوفی کردم و گفتم: –دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند. ــ آرش!تو چته، حساس شدیا! بی مقدمه خداحافظی کردم. سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد. *** وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است. آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم. امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد. انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت. وا!!این چرا اینجوریه؟ جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 باباهم روشو کرد سمت من وگفت: بابا-خب چه هدیه ای بهتر از این! سری برای تاسف تکون دادم وگفتم: من-مامان جونم ول کن بابارو بیا کادوی منو باز کن. بعد از این حرفم کادو رو دادم دست مامان،مامان هم آروم اما با ذوق کادو رو باز کرد یک پاکت بود دره پاکتو که باز کرد توش نوشته بود(بوس همراه با عشق) مامان با حرص پاکتو انداخت رو میز وگفت: این لوس بازی ها چیه،ساله پیشم از همین مسخره بازیا در آوردین.هستی توهم که کادوت مثله باباته چشمامو گرد کردم وگفتم: من-کجا کادویه من مثله باباس؟ندیدی بوس من همراه با عشق بود ولی ماله بابا خالی بود. مامان پاشد بره که سریع دستشو گرفتم وگفتم: من-غلط کردم مامان الان میرم میارم کادوتو میارم بعدشم سریع دویدم سمت اتاق وکادو هارو اوردم مامانم شروع کرد کادو هارو با ناز باز کردن.کادویه من یک گوشی سامسونگ بود و کادو بابا سه تا بلیط برای ترکیه زمان پروازم یک هفته دیگه بود.مامان رو به بابا با غیض گفت: مامان-حالا نمیشد پوله سه تا بلیطو رو هم بزاری برام یه چیز خوب بخری بابا-چطور ساله پیش شما کادو برای من تابلو خریدی بعدم تو خونه وصل کردی پس منم بلیط گرفتم که سه تامون حال کنیم. بعدشم چشمکی به من که داشتم ریز میخندیدم زد واومد سمتم دستمو گرفت وبرد وسط بعد اینکه چند دور رقصیدیم و کیک وخوردیم همه از خستگی پرواز کردیم سمت اتاقامون.روی تختم دراز کشیدم آخیششش راست میگن هیچ جا اتاقه خود آدم نمیشه ها(من هستی خدادادی هستم.۲۲ سالمه وتازه لیسانسمو گرفتم رشتمم کامپیوتر ونرم افزار هست.تک فرزند هستم برای همینم یک کوچولو یعنی خیلیی کم لوسم.وضع مالی خوبی هم داریم وبابام یک شرکت بزرگ داره.خونمون تو یکی از مناطقه نسبتا با کلاس تهرانه.از نظر چهره هم از قیافم راضیم نه خیلییی خوشگلم ونه زشتم)انقدر با خودم چرت وپرت گفتم تا بالاخره خوابم برد http://eitaa.com/cognizable_wan