❣💕💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"خـودخـواهـی؛ ممنــوع..."
🍃 هیچ وقت یك طرفه به قاضی نروید و برای عملی كردن راهی كه به نظر خودتان موثر است، پافشاری نكنید. به دنبال راهی بگردید كه برای هردوی شما آرامشبخش است.
👈 اگر با هم در مورد موضوعی اختلاف نظر دارید، راحتترین راه این است كه قهر یا تهدید كنید و در كمال بیمیلی همسرتان را مجبور كنید كه كاری را كه شما میخواهید انجام دهد.
👈 اما این راه آسان آینده زندگی مشترکتان را با سختیهایی روبهرو خواهد كرد؛ پس كمی از مواضع خود كوتاه بیایید و از همسرتان هم بخواهید كه سازگاری داشته باشد.
✅ گرفتن تصمیمی كه به نفع هردوی شما باشد آسان نیست اما تنها راهی است كه میتواند آینده زندگی شما را به جای جنگ و دعوا به سمت گفتوگو و همكاری ببرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🚫🚫🚫ﻣﻨﻔﯽ ﺑﺎﻓﯽ ﻣﻤﻨﻮﻉ! 🚫🚫🚫
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﻣﯽ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯼ
ﻭ ﺍﺭﺗﻌﺎﺵ ﺗﻮ ﻣﻮﺟﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺨﺎﻃﺐ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ!
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺝ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﯾﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ!
ﻣﮕﺬﺍﺭ ﻣﻮﺝ ﮐﻼﻣﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﻭﻝ ﺳﻮﻕ ﺩﻫﺪ...
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻧﮕﻮ!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﺑﮕﻮ!
ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻭﺭﯼ!
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﯼ ﺧﺸﻢ!
ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﻼﻡ ﺗﻮ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ...
ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁن چیزی ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺴﺘﯽ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯾﺖ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ...
ﺍﺯ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺗﯿﺮﮔﯿﻬﺎ ﺑﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺩﻝ ﻣﺨﺎﻃﺒﺖ ﻭﺍﻫﻤﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ...
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺮﮔﯿﻬﺎ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ،
ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﺷﻮﺩ!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻨﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﻦ!
ﺟﻬﻨﻢ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺡ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻬﺸﺖ.
*ﺁﺭﺍﻣﺶ* ﻫﻨﺮ ﻧﭙﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﻞ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺳﻬﻢ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎیتان ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
꧁༼روز جمعه༽꧂
💡 امام باقر «عليه السلام» :الخَيرُ و الشَرُّ يُضاعَفُ يَومَ الجُمُعةِ .
♦️خير و شر ، در روز جمعه دو چندان مى شود.
💡 امام باقر «عليه السلام» :الصَّدَقةُ يَومَ الجُمُعةِ تُضاعَفُ ، لفَضْلِ يَومِ الجُمُعةِ على غَيرهِ من الأيّامِ.
♦️در روز جمعه [ثواب] صدقه دو چندان مى شود؛ زيرا روز جمعه بر ديگر روزها فضيلت دارد.
💡 امام على «عليه السلام» : أطْرِفوا أهالِيَكُم في كُلِّ جُمُعةٍ بشَيءٍ مِن الفاكِهَةِ ، كَي يَفْرَحوا بالجُمُعةِ .
♦️هر روز جمعه مقدارى ميوه به خانواده خود هديه دهيد تا از آمدن جمعه خوشحال شوند.
💡 پيامبر خدا «صلى الله عليه و آله» :
يا عليُّ ، على النّاسِ كُلَّ سَبعةِ أيّامٍ الغُسلُ ، فاغْتَسِلْ في كُلِّ جُمُعةٍ و لَو أنّكَ تَشْتري الماءَ بِقُوتِ يَومِكَ و تَطْويهِ، فإنَّهُ ليسَ شَيءٌ مِن التَّطَوُّعِ أعْظَمَ مِنهُ .
♦️اى على! مردم بايد هر هفت روز يك بار غسل كنند (حمام روند). بنا بر اين هر جمعه غسل كن حتّى اگر لازم شود براى تهيه آب آن ، خوراك روزانه ات را بفروشى و گرسنه بمانى؛ زيرا هيچ امر مستحبى بالاتر از غسل جمعه نیست
.
💡 به نقل از اصبغ بن نباته :كانَ عليٌّ عليه السلام إذا أرادَ أنْ يُوَبِّخَ الرّجُلَ يقولُ لَهُ : أنتَ أعْجَزُ مِن تارِكِ الغُسْلِ يَوم الجُمُعةِ!
♦️على «عليه السلام» هرگاه مى خواست كسى را سرزنش كند مى فرمود: تو حتّى از كسى كه غسل روز جمعه را ترك مى كند نا توانترى
📚میزان الحکمه، جلد دوم.
.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#عقایدت_رو_فریاد_بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟
⚠️چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی، باشی؟
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟
مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟
بذارید من یه چیزی به شما بگم..
شک ندارم ماها خیلی زیادیم..
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و...بستن💖
‼️اما چرا بترسیم؟
❕چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه در شناخت معیار ادمها
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تست بازیگری تو پارک😅
بشون میگه اگه میخوای بازیگر شی باید هرکاری میگم بکنی...
واکنشا جالبه😄
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما کرونا را شکست میدهیم😄
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه هایی رویایی و شاهکار و در عین حال باورنکردنی که هر انسانی با دیدنش ذوق زده می شود!👏
دیدن این صحنه ها بهترین نسخه برای حال خوب افراد است.👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت26
با صدای زنگ گوشی بی صاحاب موندم از خواب پاشدم.ساعت ۳و۴۰ دقیقه بود ومن تازه خوابم برده بود.بهار بود گوشیو روی سکوت گذاشتم .چشمامو بستم وسعی کردم دوباره بخوابم اما هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد تا ساعت ۵ توی جام وول میخوردم وسعی کردم بخوابم ولی هیییچ فایده ای نداشت.بلند شدم توی جام نشستم ای گندت بزنن بهاره کثافت.گوشیمو برداشتم وبهش زنگ زدم
بهار-الو
من-مرضه الو یعنی تو یک درصد احتمال نمیدی ساعت ۳ونیم ظهر خواب باشم
بهار-اه دختره نکبت تو خواب بودی باز
من-نکبت تویی انتر..
داشتم حرفمو میزدم که بهار پرید وسطه حرفمو مشکوک گفت
بهار-راستی تو که من زنگ زدم بیدار شدی چرا جواب نمیدی
محکم زدم روی پیشونیم خاک تو سرت هستی که توی سوتی دادن تکی دختر
من-نهه..میدونی...چیز بود..یعنی چیز شد
داشتم همینجوری چرت وپرت میگفتم که هستی عصبی گفت
بهار-خیلی بیشعوری هستی گوشیتو سایلنت کردی
نذاشت حرفی بزنم وگوشیو قطع کرد خندم گرفته بود دختره ی لوس عادتش بود زود قهر میکرد وباز زود اشتی میکرد.بهش زنگ زدم که ریجکت کرد اومدم دوباره زنگ بزنم که یک پیام برام اومد بازش کردم ای بهار کثااافت خوده دیوونش بود نوشته بود《قهلم باهات》لبخنده دندون نمایی زدم اومدم جوابشو بدم که صدای تق تق در بلند شد آخ بابا بود منم هنوز هیچی برای شام حاضر نکرده بودم.بابا اومد تو ویک راست رفت توی حموم بهتر منم تا اون موقع غذا درست می کنم.با رشته ماکارونی ورب ویدونه سیب زمینی ماکارنی پختم.انگار فقط توش رشته بودخودم که اصلا دلم ور نمیداشت همچین چیزی رو بخورم.هعیی خدا ۳ماهه پیش ما اصلا نمیفهمیدیم اینجور غذا ها چی هست .یکم توی حال منتظر نشستم که بابا از حموم در اومد.براش چایی ریختم وجلوش نشستم
من-بابا میخوام یه چیزی بهت بگم
بابا همونجور که چاییشو میخورد گفت
بابا-بگو
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت27
لبمو با زبون تر کردمو گفتم
من-راستشو بخوای من یک کاری پیدا کردم از فردا هم اونجا مشغول کار میشم
یکم مکث کردمو ادامه دادم
من-حقوقشم ۹۰۰ تومنه
بابا چاییشو توی سینی گذاشت وسری با رضایت تکون داد وگفت:
بابا-خیله خوبه.حقوقشم به درد بخوره.پس یک کاری میکنی...هرماه که حقوقتو دادن۷۰۰ تومنشو میدی به من ۲۰۰ تومن هم برای خودت
چشمام از این همه پررویی تا اخرین درجه باز شده بود نفسام از عصبانیت تند ونامنظم شده بود.خوب شد حقوق واقعیم رو نگفتم
من-حقوقه منو براچی میخواین.حقوقم ماله خودمه دیگه
بابا-خوبه والا اون موقع که دو میلیون، دو میلیون بهت پول تو جیبی میدادم حرفی نمیزدی حالا که میخوای حقوقتو نصف کنی تا حرص میزنی
من-ولی نمیشه اخ..
نزاشت حرفمو کامل کنم با صدای نسبتا بلندی داد کشید
بابا-دیگه حرف نباشه.خرج خونرو هم از دویست تومن خودت میدی .همین که گفتم.حالا هم پاشو یک کوفتی بیار بخورم
همینجوری داشتم با عصبانیت نگاش میکردم که ایندفعه دیگه رسما فریاد کشید
بابا-کری مگه؟
سریع پاشدم ناخونامو تا جایی که جا داشت کف دستم فرو کردم.از حرص داشتم میمردم.خوبه میخواست خرجی خونرو هم خودم بدم خدارو شکر حداقل اینجوری ماهی ۵۰۰ تومن پول داشتم.اون ماکارنی مزخرفو برای بابا ریختم خودم که اصلا دلم ور نمیداشت همچین غذای مزخرفی رو بخورم همونجوری توی بشقاب یک قاشق گذاشتم وسینی به دست رفتم وغذارو گذاشتم جلوش و یک گوشه نشستم اول با بُهت یکم با قاشق غذارو اینور واونور کرد واخر با صدای عصبی گفت
بابا-این چیه درست کردی؟..نکنه فقط باید رشته ماکارونی بخورم.
دیگه از پررویی این بشر نفسم بند اومده بود باید حرصه این چند وقتمو سرش خالی کنم تا حداقل اروم بشم.با صدای بلند داد زدم
من-بفرما؛برو توی یخچالو نگاه کن درشو باز کنی ازش خوراکی میریزه،چی میگی پدر من برای خودت.نکنه فکر کردی با یکدونه سیب زمینی میتونم شیشلیگ درست کنم
با عصبانیت بلند شد لگدی به سینی زد که هرچی غذا توش بود روی فرش ریخت به سمتم اومد که حالا از حرص وترس ایستاده بودم محکم منو به دیوار پشت سرم کوبید ودستشو روی گردنم گذاشت با صدای اروم ولی حرصی از لای دندون های کلید شدش گفت
بابا-ببین هستی.جرئت داری یک کلمه فقط یک کلمه دیگه از این چرت وپرتا از اون دهنه ولت بیرون بیاد با همین دستام خفت میکنم
من دیگه آب از سرم گذشته بود دیگه ازش نمیترسیدم.با صدای بلندی هوار کشیدم
من-خفه کن؛خفه کن خودمم راحت میشم از دستت...خفه کن حداقل برم پیش مامان.
دستشو که روی گردنم بود پس زدم وبا همون صدای بلند ادامه دادم
من-منو از چی میترسونی؟ها؟اتفاقا من از خدامه که اینکارو بکنی
عصبی سرشو تکون داد مشتشو به دیوار کوبید ورفت توی اتاق. انقدر درو محکم کوبید که گفتم ممکنه در از جاش در بیاد.همین جوری کنار دیوار سر خوردم وزدم زیر گریه خدایا این چه زندگیه نکبتیه که من دارم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر-عاشقی
#پارت28
گیج سرمو بلند کردم هنوز ساعت ۶ونیم بود سریع پاشدم با یک جارو ماکارانی هارو که پخش شده بود رو فرش هارو جمع کردم وبعدش دستو صورتمو شستم واای خدا چرا انقدر من خوابم میاد.
یک مانتو نسبتا گشاد مشکی پوشیدم که تا نزدیکی زانوم بود با شلوار مشکی.شال صورتی چرکمو هم سرم کردم.کیف وکتونی مشکیمو پوشیدم و از خونه زدک بیرون ساعت ۷ونیم بود ومن مجبور بودم چون با اتوبوس میرم این ساعت بیام بیرون.کلا ۲۰ تومن پول داشتم ونمیخواستم اونو الکی خرج کنم.دقیقا راس ساعت ۸و۵ دقیقه من توی شرکت بودم شرکت نمای زیبایی داشت.از در که وارد میشدی یک سالن بود که با دیوار های کوتاهی تقسیم شده بود وهرکی یک قسمت از اونجا کار میکرد.سمت راست که میرفتی بعد چند قدم دوتا پله بود وبالای اونا دوتا در بود که یکیش اتاق من واون یکی ماله آرمان بود.سمت چپ هم یک راهروی بزرگ بود ۴تا در داشت یکیش ماله سینا بود شریک ارمان واون ۳تارو نمیشناختم.رفتم توی اتاق که دیدم مختاری داره وسایلشو جمع میکنه نزدیکش شدم وگفتم
من-میری دیگه مهرنوش جون؟!
لبخند ناز وملیحی زد وگفت
مهرنوش-اره دیگه.تو هم که اینجا مشغول شدی.خیلی خوشحال شدم از دیدنت هستی.خیلی ازت خوشم اومد.فقط حیف که نمیتونیم بیشتر باهم آشنا بشیم.
الهی.چه مهربون.لبخنده گنده ای زدم واز هم دیگه خداحافظی کردیم.پشت میزم نشستم.احساس قدرت وبا کلاسی بهم دست داده بود.اتاق منو ارمان کنار هم بود و دیوار بینمون تا نصف بالا شیشه بود ونصفه پایینش دیوار.البته پرده چوبی داشت ومیشد هر وقت خواستی کرکرشو بکشی.کلا ست شرکت خاکستری روشن وسورمه ای بود.
همینجوری نشسته بودم وبا وسایل وَر میرفتم که از تو شیشه دیدم ارمان اومد تو اخماش تو هم بود. پوووف باز این چش شده که انقدر عصبیه.
کتش و در اورد وروی جالباسی استیل وکوتاهی گذاشت وعصبی گوشه لبشو با انگشت شصتش خاروند.همینجوری داشتم مثل بز نگاش میکردم که متوجه سنگینی نگاهم شد وسرش وآورد بالا.
هول شدم سریع سرمو پایین انداختمو یک پوشه از روی میز برداشتم وخودمو جوری نشون دادم که دارم اونو بررسی میکنم دوباره سرمو اوردم بالا که زیر چشمی ببینم داره چیکار میکنه که دیدم داره همونجوری با اخم نگاهم میکنه.دوباره مثله اسکولا هول شدم وتکونی خوردم که پوشه از دستم افتاد روی زمین وهمه ی برگه هاش پخش شد
اَه لعنتی؛ صندلیمو عقب کشیدم ورفتگ زیر میز برگه هارو بهم ریخته لای پوشه گذاشتم واومدم بالا که یکدفعه آرمانو جلوی میزم دیدم از ترس هینی گفتم که دوباره برگه ها افتاد.
خدا لعنتت کنه هستیه خر الان پسره با خودش میگه این چه اسکولیه که من آوردمش.دوباره رفتم زیر برگه هارو با حرص لای پوشه گذاشتم واومدم بالا آرمان داشت با ابرو های بالا رفته نگام میکرد.برای اینکه بیشتر از این گند نزنم گفتم
من-کاری داشتید آقای احسان
آرمان-هستی پرونده های شرکت فریال رو میخوام.
پیشونیشو با دستش خاروند وگفت
آرمان-اها آقای مُعَیِد.پیداشون کن برام
من-چشم میارم خدمتتون
رفت بیرون پوووف یعنی امکان نداشت بیشتر از این جلوش ضایع بشم اخه دخترم انقدر خنگ.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔸 #دعای_تعجیل_فرج دوای دردهای ماست، در روایت است که: در آخرالزمان همه هلاک میشوند، «إِلا مَنْ دَعا بَالْفَرَجِ؛ مگر کسانی که برای [تعجیل] فرج دعا کنند».
📚 در محضر بهجت، ج١، ص٣۶٣
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
⚠️#سیدعلی_خمینی یکی از نوه های امام خمینی هست که تفکر ناب امام رو داره...اما لیبرال ها صحبت هاشو بایکوت میکنن تا این تفکرات انقلابی در جامعه غالب نشه...
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
http://eitaa.com/cognizable_wan
╚══••⚬🌍⚬••═╝
#هدیه_حضرت_معصومه
🍃آقا سید ابوالحسن علی رضوی کشمیری گفت:"عموزادهام آیتالله سید عبدالکریم کشمیری فرمود: یخچال نداشتم. به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و از آن حضرت یخچال خواستم. به منزل که برگشتم دیدم دربِ منزل، گاری ایستاده و یخچال آورده است. گفتم از کجا آوردهای؟ گفت: مأمور نیستم بگویم.
🍃آقا سید ابوالحسن علی رضوی کشمیری گفت: از ایشان ذکری برای رفع تنگدستی خواستم، فرمود: روزی 110 بار بگو: «اللّهُمَ اَغنِنِی بِحلالِکَ عَن حَرامِک و بِفَضِلکَ عَمَّن سِواک»."
📚 منبع: کتاب «روزنههایی از عالم غیب»، نوشتۀ آیتالله سید محسن خرازی، صفحۀ ۱۱۰
این ذکرراایت الله بهجت وایت الله مرعشی نجفی هم توصیه کرده اند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ﷽ 📚
#سلوک_معنوی
#حیات_عارفانه
🔹پرسید:
چگونه است که خداوند در گذشته سخن میگفته و اکنون ساکت است؟!
🔸گفت:
خداوند "متکلّم" است و متکلّم بودن ، عینِ ذاتِ اوست ؛ امّا برای آنکه سخنِ "او" شنیده شود ، باید ساکت شد .
🔸انسانی که خاموش نیست ، چیزی نمیشنود . ذهنِ وِرّاج ، قابلیّت شنیدن ندارد ، کر است . انسانی که پُر از گفتگوهای درونی است ، پُر از شهوتِ گفتن است ، کجا سخنِ حق را میشنود؟
🔸انسانِ خاموش ، انسانی است که هم زبانش ساکت است ، هم ذهنش آرام است ، و هم قلبش نرم و پذیرا است . اینها را فراهم کن ، آنگاه سخنِ حق را خواهی شنید .
http://eitaa.com/cognizable_wan
به حیف نون میگن : بابات به رحمت ایزدی پیوست
میگه رحمت ایزدی دیگه چیه؟تیم فوتباله؟
میگن نه منظورمون اینه که به دیار باقی شتافت.
میگه دیار باقی دیگه کجاست؟
میگن یعنی دار فانی را وداع گفت
میگه دار فانی دیگه چجور داریه؟
میگن یعنی رخت از این دنیا بر بست.
میگه منظورتون رو نمی فهمم.
میگن الاغ!!! بابای خرت مرد...
میگه خر من که بابا نداشت!😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
کم نيستند شاديها
حتي اگر بزرگ نباشند
آنقدر دست نيافتني نيستند
که تو عمريست
کز کردهاي گوشه جهان
و بر آسمان چوب خط ميكشي به انتظار
حبس ابد هم حتي ، پايان دارد
پاياني بزرگ و طولاني
چه آسان تماشاگر سبقت ثانيههاييم
و به عبورشان ميخنديم
چه آسان لحظهها را به کام هم تلخ ميکنيم
و چه ارزان ميفروشيم لذت با هم بودن را
چه زود دير ميشود
و نميدانيم که ؛ فردا ميآيد
شايد ما نباشيم🌾🌾😘
http://eitaa.com/cognizable_wan
#والدین_دلسوز👇👇
دقت کنید
👈اگر میخواهید #نوجوانتان را هدایت کنید
⏪اولین قدم این است که
‼️ ارتباطتان را، هرگز قطع نکنید‼️
👈اگر میخواهید نوجوانتان با شما #همراه باشد
به #علائقش توجـــــــ👆ـــــه نشان دهید
👈و در ارتباط با او بیشتر
شنونـــــ👂ـــده باشید
👈اگر ارتباطتان قطع شود،
‼️پنهانکاری فرزند شروع میشود
👈 اگر زیاد سخنرانی کنید،
‼️او دیگر حرف نخواهد زد‼️
گــــ👂ــــوشها و دهانـــــ👄ــــش را میبندد.
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #داستان_تربیتی
💠 در مراسم عروسی، #پیرمردی در گوشهی سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟ معلّم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم #مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، #ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همهی دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما #ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع #دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان #چشمهایم را بسته بودم.
💠 تربیت و حکمت معلّم، دانشآموز را بزرگ مینماید!
http://eitaa.com/cognizable_wan