eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💫❤️ ⚪ *نکاتی درباره رفتار با دختران* ⚪ *در ذهن دختران نوجوان چه می گذرد* ؟ شاید بیشترین جمله ای که از زبان دختران نوجوان شنیده شده، این جمله است: « باور کنید هیچ کس ما رو نمی فهمه. پدر و مادرمون اصلا ما رو درک نمی کنند.» ⚪خیلی از مادران با مراجعه به مشاوره به دنبال جواب این سوال هستند که: «نمی دانم با دختر نوجوانم چطور رفتار کنم؟ دیگر خسته شده ام. هر کاری که فکرش را بکنید انجام داده ام اما او عوض شده، دیگر حرف ما را گوش نمی دهد، مدام با ما جر و بحث می کند. همیشه روبروی آینه نشسته. مدام گوشی موبایلش دستش است. به حرف دوستانش بیشتر از ما گوش می دهد و ...» در مقابل، بسیاری از دختران نوجوان معتقدند درک نمی شوند. ⚪ *چند توصیه برای تعامل با دختران نوجوان* : این اشتباهات را انجام ندهید: ⚫1- تحقیر و مقایسه ممنوع حواستان باشد بزرگترین اشتباهی که دخترتان را از شما دور می کند، تحقیر کردن او در جمع و حتی در خلوت است. او را به خاطر نقطه ضعف هایش تحقیر نکنید و موفقیت های دخترتان تا زمانی که باور نکند به او اعتماد دارید به شما اعتماد نخواهد کرد و تلاشتان بی فایده خواهد بود. دیگران و شکست هایش را بر سرش نکوبید. دختران را همانطور که هست بپذیرید و از او به تناسب استعدادها و توانایی هایش انتظار داشته باشید. مطمئن باشید او نیز استعدادها و توانایی های خودش را دارد. در پیدا کردن استعدادهایش و رفع نقاط ضعفش به او کمک کنید. 🔴2- دائما نگران دختران نباشید گاهی والدین آنقدر نگران دخترنوجوانشان هستند که او را شدیدا محدود می کنند و تحت کنترل خود قرار می دهند اما متاسفانه دختران، در اکثر موارد، در برابر فشار والدین به دروغگویی رو می آورند و در مورد فعالیت ها و دوستانشان به والدین دروغ می گویند. بنابراین به جای محدودیت بیش از حد سعی کنید مهارت روبرو شدن با خطرات را به دخترتان بیاموزید، به او یاد دهید چگونه تنها به کلاس زبان برود، در برابر شماره های ناشناسی که به او زنگ می زنند یا برایش پیامک می فرستند چه واکنشی بهتر است داشته باشد. 🔵3- تمام کارها را شما انجام ندهید به او مسئولیت هایی را واگذار کنید. نباید همه کارهایش را شما انجام دهید. اینکه اجازه نمی دهید دست به سیاه و سفید بزند، همه کارهای خانه و حتی کارهای شخصی او را انجام می دهید، شما را تبدیل به یک مادر خوب نمی کند، بلکه باعث می شود دخترتان به یک فرد مسئولیت گریز تبدیل شود. به او وظایفی را محول کنید و اجازه دهید مسئولیت کار و عواقب خوب و بدش کاملا به عهده خودش باشد. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💫❤️ 🔰ازدواج کردنِ کسانی که از جنسِ هم نیستند و همدیگر را دوست ندارند با این عقیده که "بعدا به مرور زمان درست می شود" 💢مانند پوشیدن جورابِ لنگه به لنگه است ؛ همان طور که آن جوراب ، کار آدم را تا وقتی توی کفش است راه می اندازد ، آن زوج هم کار هم را راه می اندازند . اما شما رویتان می شود با چنین جورابی ، بروید مهمانی ؟ یا مثلا ممکن است در اثر مرور زمان رنگ جوراب ها ، توی کفش عوض شود ؟ ⛔️نه ! آن ها فقط هر روز کثیف تر و چرک تر می شوند. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✅ این تنها شعری است که استاد شهریار موقع خواندن آن اشک ریخت ✍️ طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند، آنچه گردون میکند با ما، نهانی میکند ✍️ گو دل از ما مهربانان نشکنید / ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند .
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با همون خنده گفتم من-اره مقدارش خیلی کمه.فکر کنم ۳-۴ساعته تموم بشه خندید واز پله های باقی مونده مایین اومد وجلوم ایستاد..لبخنده گشادی زدم وگل رو جلو بردم وگفتم من-تقدیم به شما آقای رئیس لبخندی زد وگلو ازم گرفت احسان-دستت دردنکنه..گله قشنگیه. همونجوری با لبخند به نگاه کردنش ادامه دادم..به سمت اشپزخونه رفت وگلو توی یک گلدون گذاشت..بازم من داشتم همینجوری نگاش میکردم.او مای گاد..چقدر اینا توی خونه هاشون باکلاسن.یک شلوار جین آبی تیره پوشیده بود با یک پلیوِر نسبتا نازک مشکی.حالا من تو خونه تلاشمو میکنم که گشادترین شلوار ممکن رو پام کنم..واقعا که خیلی خوشتیپ وخوشگل وباکلاس بود.خداروشکر از رئیس شانس اوردم.وهم احسان وهم سینا هردو عالی بودن..کارش تموم شد واونم سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهشو کاملا بی تفاوت ازم گرفت وگفت. احسان-خب حالا از کجا شروع کنیم؟! به سمت مبل های راحتی رفتم کیفمو پلاستیکمو روش گذاشتم و پانچمو در اوردم زیرش یک زیرسارافونی بلند واستین دار پوشیده بودم چون هوا داشت کم کم سرد میشد و دیگه نمیشد با یک پانچ تنها جایی رفت زیر سارافونیم هم بلند بود وایرادی نداشت.دو دسته شالمو بردم پشتم وگره زدمش تا جلوی دستو پامو نگیره استین هامو یکم بالا زدم وگفتم من-خب من که اول باید غذا بزارم.چون طول میکشه راستی.. احسان سوالی نگام کرد که گفتم من-غذا چی باید درست کنیم؟! احسان-من از بیرون جوجه وبرگ سفارش دادم برای امشب فقط باید سالاد ویک غذای ساده درست کنیم سرمو تکون دادم وگفتم من-من یک مدل پاستا بلدم درست کنم اونو میپزم...باسالاد..یک دسر هم باید درست کنیم..برای پذیرایی هم باید شربت درست کنیم با شیرینی میوه وقهوه...ولی قبلش.. احسان که مشغول جمع کردم ظرف های روی میز از حال بود با این حرفم برگشت ونگام کرد که ادامه دادم. من-ولی قبلش باید یه دستی به سر وگوش اینجا بکشیم. اول یه قابلمه برداشتم وشروع کردم درست کردن پاستا تا موقعی که پاستا ها بپزه.همه ظرف هارو توی سینک چیدم.یا علی.سینک پره ظرف شده بود ودورو بر سینک هم کلیییی ظرف بود من-آقا احسان؟! احسان-بله؟ من-پلاستیک زباله هاتون کجاست؟ یک پلاستیک زباله بهم داد که شروع کردم جمع کردم به آشغال های روی اپن وتوی خونه همونجوری که مشغول جمع کردن اونا بودم گفتم من-آقا احسان شما هم اگه میشه این لباسا رو از اینجا بردارین ببرین توی اتاق خودتون تا بعدا بریم سراغ اونا. ودوباره به ادامه اشغال جمع کردن برگشتم..پووف چقدر آشغال اینجاست مگه این پسره چیکار میکنه که اینجا این مدلیه....دقیقا دوتا پلاستیک زباله بزرگ پر آشغال شد..خب حالا نوبت ظرفاس احسانم همه ی وسایل هاشو برد توی اتاق ودوباره برگشت احسان-هستی برای اینکه کارا زودتر پیش بره بهتره اول دوتامون اشپزخونرو تمیز کنیم بعد دوتایی بیایم سراغ حال کلمو تکون دادم..راست میگه من اگه بخوام تنهایی اون آشپزخونه رو تمیز کنم نفله میشم... با احسان شروع کردم ظرف شستن من کف مالی میکردم واون میشست..داشتم همونجوری کف میمالیدم که چشمام خارید با انگشت صبابه وشستم چشمامو مالوندم که یکدفعه جیغم رفت هوا.اصلا حواسم نبود دستام کفیه وچشمام داشت به شدت میسوخت.با صدای جیغم صدای نگران احسانو شنیدم احسان-چت شد؟ چشمام بسته بود وخیلی میسوخت من-واای آقا احسان کووور شدم. دستم وکورمال کورمال دنبال شیر اب تکون دادم که احسان مچ دستمو گرفت وبرد زیر اب وتوی همین حالت گفت احسان-شیراب اینجاست با خوردن دستش به دستم چشمام هول شده باز شد وبا همون چشمای کفی خیره شدم وبه چشمای احسان..پسره خر دستمو گرفت..بیشعور..من خیلی روی موهام وحساس نبودم وبعضی مواقع موهام بیرون میریخت..ولی دیگه خدایی محرم نامحرم در یه اندازه ای حالیم بود.مخصوصا روی پسرای جوون که ماشالا همشون چشم چرون وهیز بودن.تاحالا دستم بهشون نخورده بود..داشتم با حرص نگاش میکردم که دوباره با سوزش وحشتناک چشمام جیغم در اومد و سرم وکلا گرفتم زیر شیراب. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 کلمو اوردم بالا وچشمامو باز کردم که احسان حوله ای جلوم گرفت.صورتمو خشک کردم وازش تشکری کردم که کلشو تکون داد..پووف نمیدونم این چه مایع ظرفشویی بود تا فیها خالدونمو سوزوند. احسان-تو برو من خودم میشورمشون ابروهامو بالا انداختمو گفتم من-نه بابا.دیگه چی؟!کمکتون میکنم حرفی نزد که شروع کردم.حوصلم داشت سر میرفت وسعی کردم بحثو باز کنم. من-آقا احسااان یکم با التماس صداش کردم که حداقل یه چیزی بگه ولی اون با لحن همیشگی ساده جواب داد احسان-بله؟ همونطور که ظرفو کف میمالیدم گفتم من-شما کلا تنها زندگی میکنید؟ میدونستم دارم یه مقداری فضولی میکنم ولی واقعا حوصلم سررفته بود.وهم کنجکاو بودم..بهش نگاه کردم؛ابروهاشو داد بالا ونگام کرد.انگار میخواست با نگاهش بهم بفهمونه دارم زیادی زر میزنم.حتما الان میگه به تو چه مگه فضولی..اما برخلاف انتظارم گفت احسان-نه تنها نیستم در حالی که این جمله رو میگفت اخرین ظرفم اب کشید و سرجاش گذاشت.لبخند گشادی زدم وگفتم من-اهان چه خوب.پس با پدر ومادرتون زندگی میکنید اخم کمرنگی کرد وگفت احسان-نه لبخندمو کمرنگ تر کردم ودر پاستارو برداشتم به به ببین چه کردم.عالی بود زیرشو کمتر کردم و دوباره گفتم من-اهان.پس چطور؟با دوستاتون زندگی میکنین؟ احسان با اخم وکلافه نگام کرد که دهنمو بستم.خاک تو سرم که انقدر فضولم سرمو پایین انداختم وبا لحن ارومی گفتم من-خب ببخشید.اخه کنجکاو شدم. با همون اخم گفت احسان-با دوستامم زندگی نمیکنم. نتونستم جلوی زبونمو بگیرم ودوباره دهنم باز شد من-پس با کی زندگی میکنین؟! احسان با حرص چشماشو فشار داد.الهی خودم قبرمو با همین دستام بکنم.اخه من به کی رفتم که انقدر دهن وِل و فضولم.تصمیم گرفتم دیگه زر نزنم.ولی خودش انگار فهمید خیلی دوست دارم بدونم که با لحن اروم تری گفت احسان-با خواهرم زندگی میکنم وااای چطور من تاحالا نشنیده بودم فکر میکردم تک فرزنده مثل خودم.با لحن ذوق زده گفتم من-الهی.نمیدونستمممم حتما خواهرشم همسن وسال منه.شاید بشه باهاش دوست بشم..با لبخنده گشاد نگاش میکردم که یکدفعه صدایی از پشتم اومد -سلام به سمت صدا برگشتم.یک دخترکوچولویه خیلی ناز بود.معلوم بود تازه از خواب بیدار شده.واا این کیه؟.داشتم با تعجب نگاش میکردم که احسان به سمت اون اومد و گرفت توی بغلش لپشو بوسید وگفت احسان-خوب خوابیدی؟ دوباره اون دختره با همون صدای نازک وخوشگلش گفت دختره-آره.عاالی بود وبعد لپشو به به لپ احسان چسبوند و دستاشو دور گردن احسان فشار داد که احسان خندید..تازه متوجه من شد که داشتم با تعجب و کنجکاوی نگاشون میکردم.که احسان به حرف اومد احسان-معرفی میکنم هستی.این خانم گل و خوشگل که میبینی.حنا هستش خواهره بنده و اون دختر کوچولو که فهمیدم اسمش حناس گفت حنا-و البته عشقش چشمام گردتر شد خواهر احسان اینه..من فکر میکردم احسان با این سنش حتما یک خواهر ۱۸-۱۹ داره ولی این دختر کوچولو نهایتا ۹سالش باشه.چقدرم که دختره ناز وخوشگلی بود.به شباهت چهرشون نگاه کردم اجزای صورتش خیلی شبیه احسان بود.چشم وابرو مشکی.دماغ کوچولو و لبای قلوه ای فقط تفاوتشون موهاشون بود.موهای احسان مشکی بود ولی حنا قهوه ای نسبتا تیره بود...از فکر بیرون اومدم و تعجبم جاشو به یک لبخنده گشاد داد.انقدر لبخندم گنده بود که گونه هم درد گرفتن دستمو به سمت حنا دراز کردم و توی همون حالت با ذوقی که توی صدام معلوم بود گفتم من-سلام حنا جونم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 حنا اروم وبچگانه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت حنا-سلام هستی جون دستمو توی دستش گذاشتم و با ذوق نگاش کردم.نمیدونم چرا از اینکه اسممو صدا میزد انقدر ذوق کرده بودم..از اول خیلی دوست داشتم یک خواهر داشته باشم.حالا بزرگتر یا کوچیک تر بودنش فرق نمیکرد ولی خیلی دوست داشتم و حالا که میدیدم احسان یک خواهر کوچولویه خوشگل داره خیلی ذوق کردم ...احسان که از این همه ذوق و خوشحالی من با تعجب نگام میکرد گفت احسان-هستی!حالت خوبه؟! نیشمو که تا بناگوش باز کرده بودم یکم جمع تر کردم که البته خیلی تاثیر نداشت . من-اره..چطووور؟ تک خنده کوتاهی کرد وگفت احسان-هیچی حنا رو روی زمین گذاشت.انگار اونم از حرکات من تعجب کرده بود وهمچنین خندش گرفته بود.واقعا دست خودم نبود عین خر ذوق کرده بودم.خیلی عاشقه بچه ها وکشته مردشون نبودم ولی به نظرم حنا یه دختره همه چی تموم بود هم خوشگل هم با کلاس هم خیلی ناز...با همون لبخنده گشاد نگاش میکردم که خندید وگفت حنا-هستی جونی میای اتاقمو بهت نشون بدم؟! مثل بچه ها دستامو بهم کوبیدمو گفتم من-معلومه که میام حنا راه افتاد و منم پشت سرش..احسانم داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد..خب چیکار کنم؟!حرکاتم که دست خودم نبود..با حنا رفتیم طبقه بالا ۴تا اتاق بود..روی یکی از درا یک حلقه گل صورتی رنگ بود دره اونو باز کرد و رفتیم تو با دیدن اتاقش فکم چسبید ب۶ زمین.اتاقش شبیه این اتاقای رویایی بود.اندازش خیلی بزرگ نبود کفش سرامیک بود ویک فرش صورتی که چندتا طرح روش داشت وسط اتاق پهن بود سقف اتاق پره عروسک بود وهمچنین روی همه ی دیوارا عکس های حنا توی ژست های مختلف بود تخت صورتی گوشه اتاق بود با کمد و پاتختی و گنجه و میزتحریر همشون ست بود که ترکیب دو رنگ صورتی کمرنگ و صورتی چرک بود.از این اشپزخونه های اسباب بازی توی اتاقش داشت خیلی اتاقش با کلاس بود کاغذ دیواری اتاقشم که زمینش کرمی بود وبا سرامیک های کف زمین همرنگ بود.روی کاغذ دیواری هاهم شکوفه های صورتی بود.یک اتاق در نهایت شیکی بود لبخندی زدم وگفتم من-وای حنااا.چه اتاقه خوشگلی داری روی تختش نشست و در همون حال گفت حنا-مرسی..لطف داری لبخندم پررنگ تر شد.چه با ادب بود.ساعت ۲بود و هنوز کلی کار داشتیم.برای همین رو به حنا گفتم من-حنا خانم اجازه میدی من برم وبه کارا برسم اخه کلی کار داریم هنوز لبخندی زد و با همون صدای نازش گفت حنا-باشه هستی جون برو..فقط.. با تعجب نگاش کردم وگفتم من-فقط چی؟! تره ای از موهاشو دستش گرفت و با لحن لوسی گفت حنا-داداش احسان میخواد منو بفرسته برم خونه یکی از دوستاش.هیچوقت نمیزاره من توی مهمونی ها بمونم.اخه خب منم اینجوری میپوسم دیگه.. به قدری مظلوم جمله هاشو میگفت که دلم براش کباب شد.رفتم سمتش وکنارش روی تخت نشستم آهی کشید و سرشو انداخت پایین با لحن ناراحت و همدردی گفتم من-حالا حنا خانم خودتو ناراحت نکن.من با داداشت صحبت میکنم ببینم میتونم راضیش کنم یا نه! سرشو اورد بالا با لبخند بزرگی نگام کرد وگفت حنا-واقعا؟! با لبخند سرمو تکون دادم که پاشد سره جاش وایستاد وشروع کرد دستمو کشیدن.با چشمای گرد نگاش کردم من-حنااا.چیکار میکنی تو؟ با همون لبخنده بزرگش گفت حنا-مگه نمیخواستی با داداشم صحبت کنی.خب پاشو دیگه.. با دهن باز نگاش کردم یعنی همه اون کاراش از روی نقشه بود؟!منو بگو فکر کردم چیزی نمونده تا اشکش دربیاد..پاشدم ایستادم که به سمت در هلم داد از اتاق بیرونم کرد.لحظه آخر برام یه بوس فرستاد وگفت حنا-دستت دردنکنه هستی جونه خوشگلم..عاااشقتم و شَتَرَق..درو بست من که تا اون لحظه داشتم با تعجب نگاش میکردم.با اینکارش خندیدم و راه افتادم پایین.احسان توی حال بود و داشت اونجارو جارو میکرد..به سمتش رفتم هنوز متوجه ام نشده بود..جارو برقی رو خاموش کردم که با تعجب برگشت وقتی دید منم لبخنده کمرنگی زد وگفت احسان-بالاخره اتاقشو نشونت داد خنده ارومی کردم وگفتم من-آره با خنده سرشو تکون دادوگفت احسان-کاره همیشگی شه هروقت کسی میاد اتاقشو نشون میده بهش اومد جارو برقی رو روشن کنه که رفتم جلوش وگفتم من-یه لحظه من یک چیزی بگم؟! یک ابروشو بالاانداخت وگفت احسان-آره.بگو بالحن ناراحتی گفتم من-حنا خیلی دوست داره توی مهمونی باشه.میشه اجازه بدی امشب بمونه اخماشو یکم در هم کردوگفت احسان-نه جارو برقی رو روشن کرد و شروع کرد به جارو کردن.دوباره خاموشش کردم و رفتم جلوش با قیافه مظلوم که مطمئن بودم شبیه منگلامیشم نگاش کردم وگفتم من-آقااحسان.توروخدا خواهش میکنم بعدشم کف دستامو بهم چسبوندم و نگاش کردم.باصدای ارومی گفتم من-حنا خیلی دوست داره.قول میدم خودم حواسم بهش باشه ونزارم اذیت کنه قیافمو بیشتر جمع ومظلوم کردم.بهار میگفت وقتی قیافمو این شکلی میکنم کپی دیوونه های تیمارستانی میشم.همونجوری نگاش کردم که نتونست جلوی خندشو بگیره و اروم خندید.لبخنده گشادی زدم و گفتم. @cognizable_wan
⁉️ راستش و خیلی دوست داشتم.❤️ فقط خجالت می کشیدم سرم کنم. احساس می کردم با چادر همه یه جور دیگه بهم نگاه می کنند. با این حال ماه محرم و رمضان و … سرم می کردم. یه روز برادرم کتابی راجع به آورد خونه. یادم نیست اسم کتاب چی بود.شروع کردم به خوندنش. خیلی تکان دهنده بود. مخصوصا یکی از جملاتش منو متحول کرد. نوشته بود:👇 اگر کوچکترین عضوی از بدن دختر نامحرم را ببیند و به این علت منحرف شده و به بیفتد، دختر هم در گناه آن شخص شریک است و به همان میزان گناه هم برای نوشته می شود. اگرچه هیچگاه ، هیچ گناهی و هیچ انحرافی در زندگی اش انجام ندهد. این جملات را بارها مرور می کردم و در ذهنم تحلیلش می کردم؛ وقتی می دیدم با بی حجابی و بدحجابی، گناه ناخواسته ی دیگری به کارنامه اعمالم اضافه خواهد شد، عقلم حکم می کرد که به خودم ظلم نکنم و کامل را انتخاب کنم.☺️ از آن روز به بعد با لطف و فضل هرگز را از سرم برنداشتم. ⁉️ ☺️❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀 فریاد رسی در قبـر شبلی نقل نموده است : من همسایه ای داشتم که وفات نمود . او را خواب دیدم ،از او پرسیدم : خدا با تو چه کرد ؟ گفت : ای شیخ ! هول های بزرگ دیدم ، و رنج های عظیم کشیدم . از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر ، زبان من از کار باز ماند . با خود می گفتم : واویلاه ، این عقوبت از کجا به من رسید ؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند. ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد ، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسیدم : تو کیستی – خدا تو را رحمت کند – که من را از این غصه خلاصی دادی ؟ گفت : من شخصی هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادی آفریده شده ام ، و مامورم در هر وقت و هر جا که درمانی به فریادت برسم. آثار و برکات صلوات ص۱۳۱ ‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
a8.mp3
679.1K
مادر برام قصه بگو(2) دل تنگ تنگه(2) قصه بابا رو بگو(2) دل تنگه تنگه(2) دل تنگه تنگه(2) مادر مادر مادر مادر(2) مادر برام حرف بزن(2) از ایمونش بگو مادر برام حرف بزن از پیمونش بگو مادر تو دونی و خدا(2) از خوبی هاش بگو(2) از مهربونی و از مهر و وفاش بگو از جونفشونی و از رزم بابام بگو مادر مادر مادر مادر(2) دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره(2) نوری بهشتی دیدم بر چهره داره وقتی به نزدیک بابا رسیدم دیدم ملائک به دورش بیشماره(2) نگاش کردم دلم لرزید صداش کردم به روم خندید بغل واکرد منو بوسید لباش خندون چشاش گریون منو بویید منو بویید لباش خندون چشاش گریون منو بویید منو بوسید(2) منو بوسید(2) بابا منو بوسید بابا منو بویید(2) با دیدن اشکم خون در رگش جوشید(2) بابا منو بوسید بابا منو بویید(2) با دیدن اشکم خون در رگش جوشید(2) بابا نوازش کرد بابا سفارش کرد(2) در جنگ با دشمن ننگه که سازش کرد(2) بابا نوازش کرد بابا سفارش کرد(2) در جنگ با دشمن ننگه که سازش کرد(2) مادر مادر مادر مادر(2) بابا برام یه لاله چید منو تو آغوشش کشید بابا برام یه لاله چید منو تو آغوشش کشید درد دلامو که شنید حرف حسین و پیش کشید(2) خونم مگه رنگین تره خون حسینه خون حسینه جونم مگه شیرین تره جون حسینه جون حسینه یه جون اگه دادم به راه دین و ایمون صد جون هزارونش به قربون حسینه(2) بگو به مادر هرگز نخور غم حسین و بابا هستند باهم مادر نخور غم نگیر ماتم
يكي گفت: از اوضاع پسرای آقای خبر داری؟😏 🔸گفتم: کدوم پسرشون؟ 🔹گفت:مثلا همون ، همون که خودش و پدرش تمام شهرها رو سفر کردند تا از بزرگا و علما براش مجوز آینده بگیرند😳 🔸گفتم: مثلا کدوم سفر؟ 🔹گفت:یکیش همون ، چند روز رفتند قم تا رو راضی کنند مجتبی بشه رهبر! ولی مراجع قبول نکردند، 😕 🔻دمشون گرم... 🔸گفتم:مگه مراجع تقلید ، رهبری رو انتخاب میکنن؟ اعضای که خودشون هر چند وقت یکبار همه میرن تهران ، دیگه چرا مسافرت و زحمت سفر ، همونجا توافق میکردند دیگه!ببینم اصلا چقدر آقامجتبی رو میشناسی؟🙂 🔹گفت خیلی بهتر از تو میشناسم! 🔻پولدارترین همینه..😐 پول توی دنیا داره ، امارات و انگلیس و کانادا.. از پول نفت یک سهم مشخص واریز میشه توی حساب پسرای خامنه ای ، مجتبی هم از بقیه بیشتر سهم داره😳 🔸گفتم برا حرفات مدرکی هم داری؟🙂 🔹گفت مدرک نمیخواد که ، قشنگ معلومه😒😳 🔸گفتم توی دیدنش؟ توی فلان گرون قیمت یا توی فلان و فلان دیده شده ؟ لو رفته یا پشت فرمون دیدنش؟ 🔹گفت:اینارو نمیدونم فقط میدونم خیلی پولداره😒 🔸گفتم:خُب اينهمه پول رو یکجایی باید خرج کنه و رو ببره ، کدوم ثروتمند دنیا نه میره نه ماشین سواری نه نه هیچی!😟 🔹گفت ماجرای هاش رو چی میگی... وسط بیمارستان رو کرایه کردند تا پسرش بدنیا بیاد!!😳 🔻این رو دیگه دارم ، خودم از شنیدم و رو هم نشون داد! 🔸گفتم:توی تمام اون یک نبود از این ماجرا عکس بگیره ؟ نه يه فیلم ،نه از یا همسرشون ؟ 🔹گفت قضیه بوده ! حالا دولت چطور رو پخش نمیکنه من نمیدونم ،لابد به اون هم دادند😒 🔸گفتم :تمام سه تا بچه سیدمجتبی توی بدنیا اومدند!😕 🔹گفت: اصلا این شما چرا هیچکدوم نرفتند ؟ جنگ فقط برای بچه های مردم خوب بوده ؟؟😕😒 🔸گفتم: سه تا از پسرهای رهبری سابقه جبهه دارن و توی بسیاری از بودن مثل ، ها و و چند تا عملیات دیگه...😇 🔹گفت: پس چرا نشدن؟😕 🔸گفتم:چند رفتند جبهه دویست هزار تاشون شهید شدند ، قرار نیست هر کس سابقه جنگ داشت هم داشته باشه..😒 🔹گفت: تو از اون تندروهای هستی که هر چی بهت میگن فورا قبول میکنی و از مغزت هیچ استفاده ای نمیکنی😉 🔸گفتم:یکبار دیگه حرفهایی که زدیم رو ، ببین کی هر حرفی رو قبول میکنه و چطور صرفا بخاطر از حکومت رو میپذیره و نشر هم میده.. 👇👇👇 @cognizable_wan
✨﷽✨ 🌼روضه های که قبول نشدن ✍ مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛ نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی.... آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند... 📚منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️خطرناکترين سم در کسب وکار اين است که احساس کنيد به آنچه می خواستيد رسيده ايد! ☝️برای مقابله با اين حس هر روز بعد ظهر از خود بپرسيد آيا کاری هست که فردا بشود بهتر آنرا انجام داد؟ 👤اینگوار کامپراد 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️تفاوت افراد پرمشغله و افراد بهره‌ور : پرمشغله 👈همواره از اینکه وقت ندارند شاکی هستند. بهره ور 👈 برای اولویت هایشان همیشه زمان خالی دارند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در حالی که ما تلاش می کنیم به فرزندانمان همه چیز را در خصوص زندگی آموزش بدهیم فرزندانمان به ما یاد می دهند که زندگی کلا درباره چیست! آنجلا شوینت 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌با چه خوراکی‌هایی به جنگ پیری برویم؟ ✍سویای نارس پخته شده (اِدامامِه) ✍توفو (پنیر لوبیا) ✍ماهی سالمون ✍خانواده کلم ✍مرکبات ✍هویج 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه میگفت : واسه کی کار میکنے ؟! میگفتم : امام حسیــن :)) میگفت : پس ، حرف ها رو بیخیـال !! کار خودت رو بکن جوابش با امام‌حسین "شهـیدمحمدحسیـن‌محمدخانی" http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴شش صورت زیبا در قبر! 🔰ابوبصیر از ارباب امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که فرمود: هنگامی که جنازه مومن را در میان قبر می گذارند، شش صورت زیبا با او وارد قبر می گردند، 🍃یکی از آنها در جانب راست او می ایستد 🍃و دیگری در در جانب چپ او می ایستد، 🍃و سومی در روبروی صورت، 🍃چهارمی درپشت سر او، 🍃و پنجمی در کنار پای او می ایستد 🌟و یکی از آنها ششمی که از همه زیباتر است در بالای سر او می ایستد... 💠و به این ترتیب از صاحبشان پاسداری می کنند. 🌟آنکه از همه زیباتر است از پنج صورت دیگر می پرسد، شما کیستید، خدا به شما جزای خیر دهد؟ ✳️آنکه در جانب راست میت قرار دارد می گوید، من نماز هستم. ✳️آنکه در جانب چپ او است می گوید: من زکات هستم. ✳️آن که در روبروی او است، می گوید، من روزه هستم. ✳️آن که در پشت او است می گوید: من حج و عمره هستم. ✳️آن که در کنار پایش ایستاده می گوید: من نیکیهای او هستم که به برادران دینی خود نمود. ♦️سپس آن پنج صورت، از آن صورت نورانی تر از همه، می پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبو ترهستی؟ ♥️او در پاسخ می گوید: من ولایت آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستم. 🌼نیز امام صادق (علیه السلام) فرمود، در عالم قبر، از نماز و زکات و حج و روزه و ولایت و محبت میت با ما خاندان رسالت، سؤال می کنند، 🌴 مقام ولایت که به صورتی در جانب قبر قرار دارد، به نماز حج و روزه و زکات می گوید: اگر در شما نقص وجود دارد، من آن نقص را تکمیل می کنم 🌼بنابرین یگانه چیزی که در عالم قبر، به داد انسان می رسد و موجب نجات و دلگرمی او می شود، اعمال نیک و محبت اهل بیت علیه السلام است، 📘اصول کافی، ج 2، ص 90باب الصیر حدیث 8، 📗المحاسن البرقی، ص 288، بحار ج 6 ص 134. 📕فروغ کافی، ج 3، ص 241، لثانی الاخبار، ج 4، ص 31، بحار ج 6، ص 266، http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زائرین اربعین حسینی‌ ساعاتی پیش پس از شکستن موانع ایجاد شده از سوی فرمانداری خرمشهر، وارد مرز بین المللی شلمچه شدند از روزهای گذشته صدها نفر از زائرین پیاده روی اربعین، علیرغم هشدارهای مسئولین بهداشتی و امنیتی و اعلام عدم پذیرش زوار از سوی کشور عراق، به رسم هرساله‌ با پای پیاده به سمت مرز شلمچه حرکت کرده بودند.