🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت98
آرشام-هستیی
برگشتم سمت صدا.آرشام داشت صدام میکرد.منتظر واستادم تا بهم رسید
آرشام-کجا داری میری؟!
با چشمای خسته نگاش کردم
من-خونه دیگه.
بازومو گرفت و آروم کشید
آرشام-خودم میرسونمت.
لبخندی روی لبم نشست.از دست احسان دلخور بودم بهترین کار این بود که با آرشام میرفتم.با آرشام هم قدم شدیم نزدیک ماشین بودیم که صدای دویدنی پشت سرم اومد و بلافاصله اسمم توسط احسان خطاب شد
احسان-هستی؟!
منو آرشام همزمان برگشتیم سمتش.آرشامو که دید اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.حقشه.چقدر آدم پررو.خودش هرکاری میخواد میکنه بعد برا من اخم میکنی.منم متقابلا اخم بی حالی روی صورتم نشوندم
من-بله آقا احسان؟!
با این حرفم نگاهشو از آرشام گرفت و به من دوخت.
احسان-دارم میرم.بیا ببرمت.
همونطور که سعی میکردم لبخند بی حالی بزنم با کنایه گفتم
من-دستتون درد نکنه.آرشام جان لطف میکنه منو میرسونه.
با این حرفم اخمش پررنگ تر شد
احسان-میخوای با ایشون بری؟!
آروم سرمو تکون دادم که صدای آرشام در اومد
آرشام-شما نگران نباشیم آقا احسان خودم میبرمش.حواسمم عین دو تا چشمام بهش هست
خدا نکشتت آرشام بااین حرفش احسانو بیشتر عصبی کرد.از لای دندونای کلید شدش گفت
احسان-باشه هرجور راحتی.
قشنگ با اون نگاهش برام خط و نشون کشید بعدشم رفت.با حرص توی ماشین آرشام که یه پژو پارس بود نشستم و درشو محکم و با تمام توان کوبیدم.بدبخت ماشین آرشام..آرشامم که دید اصلا حوصله ندارم ماشینو راه انداخت وقتی آدرسو پرسید.چند لحظه چشماپو از حرص بستم.خجالت میکشیدم حتی بهش فکر کنم.آدرس خونرم آروم به زبون آوردم.که چشماش گرد شد حقم داشت
من-گفتم که نابود شدیم تو چرا باور نکردی؟!
آرشام-فکر نمیکردم بابات انقدر برشکست شده باشه.
پوزخندی روی لبم نشست.برشکست کجا بود.همه پولشو توی قمار داد رفت.تا رسیدن به خونه حرفی نزدم.آرشام سر کوچه نگه داشت و بعد به سمتم برگشت.
آرشام-شمارتو بده هستی.
شمارمو کامل گفتم و اونم سریع سیو کرد.آروم پیاده شدم و با آرشام خداحافظی کردم تا رفتنش منتظر موندم بعد اینکه کاملا رفت.رفتم توی کوچه خونمون حدودا سر کوچه بود و خیلی فاصله نداشت.داشتم راه میرفتم که صدای پایی رو پشت سرم شنیدم.با ترس برگشتم که احمدو دیدم اومدم بدو ام که سریع مچ دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار.به قیافه نحس و پیرش نگاه کردم
من-ها؟!چی میگی؟!
یک دستشو کنار صورتم روی دیوار گذاشتو گفت
احمد-خیلی وقت بود ندیده بودمت جیگر خانم
با چندش نگاش کردم.مرتیکه سگ.دلم میخواست دهنمو باز کنم هرچی از دهنم در میاد بهش بگم
من-بکش کنار ببینم بابا.چی برای خودت چرت و پرت بهم بلغور میکنی
اومدم رد شم که اون یکی دستشم این طرف صورتم گذاشت.و صورتشو خم کرد جلو
احمد-خوشگل شدی ها
از اینکه جوابمو درست نمیداد بیشتر حرصی شدم.با کف دو تا دستم محکم خوابوندم تخت سینش.زورم خیلی زیاد نبود ولی از بس اون شل و معتاد بود زورش بهم نمیرسید.محکم رفت عقب و خورد رو زمین با حرص و صدای بلندی گفتم
من-یکبار دیگه دور و بر من پیدات شه پدرتو در میارم مرتیکه خر.
بعد حرفم سریع راه افتادم و رفتم تو خونه.چشمامو با عصبانیت بستم.چرا نمیتونستم یک روز آروم زندگی کنم؟!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت99
پوشه رو بستم و رفتم سراغ آلبوم بعدی عکس تمام مدل ها با لباس های تولیدی شرکت بود.سعی میکردم با هر چیزی خودمو سرگرم کنم ولی با احسان چشم تو چشم نشم.یه حسی همش قلقلکم میداد که سرمو بلند کنم ولی جلوی خودمو گرفتم.این آلبومم تموم شد.تمام کارامم که کرده بودم.خب حالا چیکار کنم؟!به ساعتم نگاه کردم ساعت ۶ بود دیگه باید میرفتم تا به خونه بهارشونم برسم.همه چیو مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون و جلوی اتاق احسان واستادم.نفس عمیقی کشیدم استرس داشتم و قلبم تند میزد شاید برای این بود که میخواستم ازش مرخصی بگیرم.از صبح که اومدم سرکار خودمو مشغول کرده بودم.اونم کاری به کارم نداشت.درو زدم چند لحظه طول کشید تا اجازه داد.با سرپایین رفتم داخل.نمیدونم با کی لج کرده بودم ولی نمیخواستم نگاش کنم.همونطوری چند قدم جلو رفتم و به انگشتای دستم خیره شدم
من-ببخشید آقای آرمان من همه کارامو تموم کردم میخواستم اگه میشه اجازه میدید امروز دو ساعت زودتر برم.
اوهوک.احسان از کی برای من آقای آرمان شده بود؟!حرفی نزد.ولی منم سرمو بالا نیاوردم چند دقیقه ساکت بودیم که بالاخره گفت
احسان-هستی ساعت کاریه این شرکت تا چنده؟!
دندونامو روی هم فشردم.میخواست دق و دلیشو الان سرم خالی کنه.
من-تا ساعت هشته آقای آرمان.
احسان-پس بفرمایید سرکارتون تا ساعت هشت.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش.اونم انگار عصبی بود.شاید بخاطر بی محلی من بود.
من-ولی من همه کارامو تموم کردم.الانم برگردم باید بیکار بشینم
از لای دندونای کلید شدش گفت
احسان-میتونستی فشرده کار نکنی تا حوصلت سرنره.
دیگه از حرص همه تنم میلرزید.چقدر لجباز بود..با حرص اومدم سمت در و لحظه آخر زیر لب گفتم
من-ببینم بالاخره با اینکارات به کجا میرسی.
ولی انگار شنید که گفت
احسان-نمیخوام به جایی برسم
دیگه به حرفاش گوش ندادم و در اتاقو محکم کوبیدم.و رفتم توی اتاقم.کاری که نداشتم پس سرمو بین دستام گرفتم و زل زدم به میز.نمیدونم چند دقیقه توی همین حالا بودم که در اتاقم باز شد یکی از بچه های شرکت اومد تو.به احترامش پاشدم و لبخند کمرنگی زدم
من-سلام آوا خانم
در جوابم فقط لبخندی زدو گفت
آوا-هستی جان شما شماره تلفن مدلینگ هارو داری
من-بله دارم
آوا-میشه بدی بهم
من-بله حتما
خم شدم سمت میزم و سر رسیدی در آوردم دادم بهش.همونطور که به سمت در میرفت و سر رسید و چک میکرد گفت
آوا-راستی هستی جان آقا احسان گفت بهت بگم میتونی بری.
درو پشت سرش بست و لبخندی که روی لب من نقش بست وندید.با همینکارش همه ناراحتیا از دلم بیرون رفت.انقدر مغرور بود که خودش نیومد بهم بگه.سریع کیفمو برداشتم واز شرکت زدم بیرون
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت100
چایی رو از توی سینی برداشتم و رو به پری خانم مادره بهار گفتم
من-دستتون دردنکنه.پری خانم.نیاز به اینکارا نیست.من فقط اومده بودم حرف بزنم باهاتون.
پری جون روی مبل روبه روم جا گرفت وبا لبخند مهربونی گفت
پری جون-این چه حرفیه عزیزم.میدونی الان چندماهه که ندیدمت.
لبخند تلخی زدم.بخاطره فوت مامان انقدر از هم دور شده بودیم.بهار که دید من رفتم تو خودم رو به مامانش گفت
بهار-مامان هستی اومده بود باهات حرف بزنه.
پری جون سوالی نگام کرد گفت
پری جون-درباره چی دخترم؟!
لبمو با زبون تر کردم
من-درباره آقا امیر میخواستم باهاتون حرف بزنم.
با این حرفم اخماش رفت توی هم سریع دستپاچه گفتم
من-پری جون بخدا منظوری ندارم.اصلا به من ربطی نداره که بخوام توی این موضوع دخالت کنم.بالاخره شما پدرومادر بهارین.هرچی شمل بگین صحیحه.من فقط میخوام یکم با هم دربارش حرف بزنیم.
با این حرفم اخم پری جون کمرنگ تر شد و بهار بهم چشم غره رفت.توقع داشت چیکار کنم؟بیام بگم چرا چرت میگی اینا عاشق همن...سکوتو پری جونو که دیدم دهن باز کردم
من-پری جون بخدا میدونم نگرانه بهارید.ولی بخدا امیر پسر خوبیه.درسته مادرش خارجیه ولی توی ایران بزرگ شده.اونا خوشون به آداب و رسوم ایران عادت کردن.آخه نمیشه که چون فقط ژنشون ایرانی نیست با همه چیز مخالفت کنین.
پری جون آهی کشید و گفت
پری جون-هستی تو که خبر نداری از نگرانی های من!من میخوام این دخترو بسپرم دست اون پسر.خارجیا بی غیرتن.اونا از اینکه دختر و پسر باهم نامحرمن یا اینجور چیزا چیزی حالیشون نمیشه من نمیتونم دخترمو دست کسی بدم که اینجور چیزا براش اهمیتی نداشته باشه.
وااای خدا.اگه الان امیر اینجا بود و پری جون انگ بی غیرتی رو بهش میزد قیامت به پا میکرد.منو بهار با دهن باز به پری جون نگاه میکردیم.من زودتر از بهار به خودم اومدم
من-پری جون توروخدا نگین این حرفو.به امیر بی غیرت نگین که بخدا بعدا پشیمون میشین.امیر و مادرش توی ایران بزرگ شدن.همه اعتقاداتشون با ایرانی ها یکیه.
با خنده اضافه کردم
من-آخ اگه امیر بشنوه بهش گفتین بی غیرت جنگ به پا میکنه
پری جون و بهارم خندیدن
پری جون-من نمیگم بی غیرته منظورم اینکه اونا به این مدل زندگی عادت کردن.
چی داشتم بهش بگم؟!هرچی میگفتم حرف خودشو میزد.بلند شدم و کیفمو برداشتم.
من-چی بگم پری جون من که هرچی میگم شما همینو میگید.فقط بدونین این دوتا جوون همو دوست دارن.امیرم پسر خوبیه.شما فکر کنین شما فقط اگه نمیدونستین مادر امیر خارجیه بازم همین نظرو داشتین؟!
جوابی نداد.حتما یکی نرم شده.آهسته رفتم سمت در
من-بازم ببخشید پری جون اگه ناراحتتون کردم.من قصد دخالت ندارم.بازم هرجور خودتون تصمیم میگیرید.
لبخندی به صورتم پاشید
پری جون-کجا؟!بمون حالا!
کفشامو پام کردمو گفتم
من-دستتون دردنکنه.باید برم پیش بابا.
از در اومدم بیرون بهار اومد توی چارچوب در
بهار-کجا میری؟!بیا حداقل شام کوفت کن
با خنده گفتم
من-عوض دست دردنکنه گفتنته؟!منو بگو اومدم یک ساعت مامانتو راضی کنم بزاره تو به اون نکبت برسی
بهار-هووووی با شوهرم درست صحبت کنا.
همونطور که از در دور میشدم گفتم
من-حالا تو بزار شوهرت بشه.
دورترشدم و دستمو براش تکون دادم اونم همین کارو کرد.با انرژی راه افتادم سمت خونه.دستامو توی بغلم جمع کروم.آخرای بهمن بود و هوا وحشناک سرد بود
http://eitaa.com/cognizable_wan
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
✅ سقط جنین برای اوتیسمی ها و یا سندرم دان توسط رهبری ممنوع اعلام شده است
✍️ 99 درصد کسانی که توسط #وزارت_کشتار_جمعی غربالگری میشوند و سونوگرافی می شوند بچه سالمی دارند اما به دروغ گفته میشود #جنین مشکل دارد و باید سقط شود تحت هیچ شرایطی سقط نکنید و اگر موردی باشد بدن خودش آن را دفع می کند... به بهانه های مختلف اقدام به سقط می کنند و خانم ها را می ترسانند.
.
❤️💫❤️
#همسرانه
*ضرورت احترام به همسر*
💞 مرد بایستی به همسر خود، بخصوص در حضور دیگران احترام بگذارد. این احترام باید توأم با صمیمیت و مهربانی باشد.
💞 زن نیازمند دریافت محبت و احترام از شوهر است به ویژه هنگامی كه در حضور دوستان و آشنایان قرار داشته باشد.
💞 این امر باعث می شود كه زن از داشتن شوهر احساس افتخار و سربلندی كند و این احساس، شوق او را به زندگی زناشویی و آمادگی وی را برای گذشت و بردباری در برابر محرومیت ها و سختی های احتمالی بیشتر میكند.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نماز #توجه
💠 حقیقت نماز
🔻 اگر چشم انسان باز باشد شايد در جمعی وارد شود صورت نمازهاي خوانده شده را باطناً نشان او بدهند، ببيند که يک تکهي دست يک جا افتاده است، يک تکهي پا يک جا افتاده است، يک تکهي گوش [يک جاي ديگر افتاده است]
🔸 اينها چيست؟ اينها بنا بوده است که دو رکعت، سه رکعت، يک نماز مغرب تامّ و تمام به صورت انساني کامل در بيايد، يک لحظه يا دو لحظه توجه در اين نماز بوده است و يک عضوی از آن بدن ساخته شده است، از آن فردِ کامل، فرشته، مَلَک.
🔹 فرض کنيد يک نماز کامل يک فرشتهي کامل است يا يک ملک کامل است، ولي در عمل ميبيني اگر از ابتدا تا انتهاي نماز توجه کامل بود يک فرد کامل ميساخت، اما در اينجا يک ثانيه توجه بوده است و يک جزئي از اجزاء آن فرد ساخته شده است.
🔸 آن چيزي که به درد ميخورد اين است که يک نماز، يک انسان کامل در عالم باطن تحويل بدهد که در روايات هم زياد دارد که اين انسان بالا ميرود و در ظلّ عرش الهي براي صاحب خود استغفار و طلب خير ميکند تا لحظهي مرگ بيايد و داخل قبر با او باشد.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🔺http://eitaa.com/cognizable_wan
به بچه داداشم گفتم هر وقت جاييت زخم شد بيا عمو ماچ کنه خوب ميشه آ قربونش🤗
.
.
.
.
.
.
.
الان چند وقته ختنهش کردن در به در دنبال منه 😐😁
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
شما یادتون نمیاد
یه زمانی تو دانشگاه به خوابگاه پسرا میگفتن CNN (سازمان نران ناکام)
به خوابگاه دخترا هم میگفتن DDT (دیار دختران ترشیده)😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #زیر_ذرهبین_گرفتن_زن
💠 گاهی مرد باید ساعتی با #دقت تمام، همسرش را هنگام #خانهداری، کار در آشپزخانه و یا بچّهداری زیر #ذرهبین بگیرد تا ببیند چه ریزهکاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل میشود.
💠 این کار میتواند در #قدردانی از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز #درک او کمک شایانی به مرد کند.
💠 لذا در #تشکر از او اعلام کنید که گاهی با #دقت، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه میشوم که واقعاً #زحمت زیادی در منزل میکشی.
💠 این روش، زن را بسیار #دلگرم کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و #عاشقانه به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه میدهد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅فواید و خواص گیاه بامیه
✔️بامیه برای دفع سموم
✔️تقویت کننده مغز
✔️برای درمان چاقی
✔️برای سلامتی قلب
✔️برای بی حالی
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan