#پارت100
سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر امد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه و سالن دیدمش، ولی او یاسرش پایین بودو یا مسیرش را عوض می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود.
ناراحت به نظر می رسید.
فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند. شایدهم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید.
با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش میروم.
تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم.
به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانه ی آنها می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم.
سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود.
ولی وقتی قضیه ی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امدو گفت:
– مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن.
با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم:
– هنوز که رفتن و خبری نیست.
در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود، درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی پررنگ تر به چشم می خورد، شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند.
سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوسترj رئیس جمهور فعلی کرد.
–به نظرت دوباره انتخاب میشه؟
–بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه.
–خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی.
–گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه.
تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشیام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. میخواست بپرسد خبری از آرش شده یانه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت:
–صبر کن میام دنبالت.
کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزدموردنظرش روی شیشه پرسیدم:
تبلیغ می کنی؟
–آره دیگه چیکار کنم؟ از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد میکنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادند.
آهی کشیدم و گفتم:
–کاش بیشتر فکر کنی.
سعیده پوفی کردو گفت:
–آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط.
چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
باتعجب نگاهش کردم.
–این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن.
ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی ازوقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستند.
نمی دانم چرا از حرف هایش خنده ام گرفت و گفتم:
– وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله روبدم.
همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه.
وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو...
– حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن.
سعیده خودش هم خنده اش گرفت وگفت:
–نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه...
اشاره ایی به پوستری که به شیشهی ماشین چسبانده بود کردم.
–تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟
–مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم.
–خب؟
–ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم.
–یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه. خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول میکنی؟
به آرومی گفت:
–آخه یکی از دوستهام هم میگفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردند. می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه.
در دلم به سادگی سعیده افسوس خوردم. واقعا آزموده را آزمودن خطاست.
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت100
چایی رو از توی سینی برداشتم و رو به پری خانم مادره بهار گفتم
من-دستتون دردنکنه.پری خانم.نیاز به اینکارا نیست.من فقط اومده بودم حرف بزنم باهاتون.
پری جون روی مبل روبه روم جا گرفت وبا لبخند مهربونی گفت
پری جون-این چه حرفیه عزیزم.میدونی الان چندماهه که ندیدمت.
لبخند تلخی زدم.بخاطره فوت مامان انقدر از هم دور شده بودیم.بهار که دید من رفتم تو خودم رو به مامانش گفت
بهار-مامان هستی اومده بود باهات حرف بزنه.
پری جون سوالی نگام کرد گفت
پری جون-درباره چی دخترم؟!
لبمو با زبون تر کردم
من-درباره آقا امیر میخواستم باهاتون حرف بزنم.
با این حرفم اخماش رفت توی هم سریع دستپاچه گفتم
من-پری جون بخدا منظوری ندارم.اصلا به من ربطی نداره که بخوام توی این موضوع دخالت کنم.بالاخره شما پدرومادر بهارین.هرچی شمل بگین صحیحه.من فقط میخوام یکم با هم دربارش حرف بزنیم.
با این حرفم اخم پری جون کمرنگ تر شد و بهار بهم چشم غره رفت.توقع داشت چیکار کنم؟بیام بگم چرا چرت میگی اینا عاشق همن...سکوتو پری جونو که دیدم دهن باز کردم
من-پری جون بخدا میدونم نگرانه بهارید.ولی بخدا امیر پسر خوبیه.درسته مادرش خارجیه ولی توی ایران بزرگ شده.اونا خوشون به آداب و رسوم ایران عادت کردن.آخه نمیشه که چون فقط ژنشون ایرانی نیست با همه چیز مخالفت کنین.
پری جون آهی کشید و گفت
پری جون-هستی تو که خبر نداری از نگرانی های من!من میخوام این دخترو بسپرم دست اون پسر.خارجیا بی غیرتن.اونا از اینکه دختر و پسر باهم نامحرمن یا اینجور چیزا چیزی حالیشون نمیشه من نمیتونم دخترمو دست کسی بدم که اینجور چیزا براش اهمیتی نداشته باشه.
وااای خدا.اگه الان امیر اینجا بود و پری جون انگ بی غیرتی رو بهش میزد قیامت به پا میکرد.منو بهار با دهن باز به پری جون نگاه میکردیم.من زودتر از بهار به خودم اومدم
من-پری جون توروخدا نگین این حرفو.به امیر بی غیرت نگین که بخدا بعدا پشیمون میشین.امیر و مادرش توی ایران بزرگ شدن.همه اعتقاداتشون با ایرانی ها یکیه.
با خنده اضافه کردم
من-آخ اگه امیر بشنوه بهش گفتین بی غیرت جنگ به پا میکنه
پری جون و بهارم خندیدن
پری جون-من نمیگم بی غیرته منظورم اینکه اونا به این مدل زندگی عادت کردن.
چی داشتم بهش بگم؟!هرچی میگفتم حرف خودشو میزد.بلند شدم و کیفمو برداشتم.
من-چی بگم پری جون من که هرچی میگم شما همینو میگید.فقط بدونین این دوتا جوون همو دوست دارن.امیرم پسر خوبیه.شما فکر کنین شما فقط اگه نمیدونستین مادر امیر خارجیه بازم همین نظرو داشتین؟!
جوابی نداد.حتما یکی نرم شده.آهسته رفتم سمت در
من-بازم ببخشید پری جون اگه ناراحتتون کردم.من قصد دخالت ندارم.بازم هرجور خودتون تصمیم میگیرید.
لبخندی به صورتم پاشید
پری جون-کجا؟!بمون حالا!
کفشامو پام کردمو گفتم
من-دستتون دردنکنه.باید برم پیش بابا.
از در اومدم بیرون بهار اومد توی چارچوب در
بهار-کجا میری؟!بیا حداقل شام کوفت کن
با خنده گفتم
من-عوض دست دردنکنه گفتنته؟!منو بگو اومدم یک ساعت مامانتو راضی کنم بزاره تو به اون نکبت برسی
بهار-هووووی با شوهرم درست صحبت کنا.
همونطور که از در دور میشدم گفتم
من-حالا تو بزار شوهرت بشه.
دورترشدم و دستمو براش تکون دادم اونم همین کارو کرد.با انرژی راه افتادم سمت خونه.دستامو توی بغلم جمع کروم.آخرای بهمن بود و هوا وحشناک سرد بود
http://eitaa.com/cognizable_wan