🌼علامه طباطبایی (ره) :
معاشـرت با بدان و تبهکاران مایه هرگونه تیرهبختی و بدفرجامی است، وبرای روشنشدن اینمطلب، همین بس که اشاره شود اگر جنایتکاران و زشت کرداران، ماننـد دزدان و راهزنان ، سبب انحـراف و کجرویشان را بپرسیم، بدونتردید خواهند گفت: همنشینی با بدان و معاشرت با آنان ما را به این روز انداخته است! و درمیان هر هزار نفر بدکار و آلوده یکی پیدا نمیشود که از پیش خود، راه نـاشایست را انتخاب کند. امیرالمومنین علی(علیه السلام) میفرمایند: از همنشینی با بدان دوری کن، چه آن که یارِ بد، تو را همانند خود میسازد، زیرا تا تو را مانند خود نسازد، تو را نمیپذیرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
علی بن مهزیار اهوازی از محبین و شیفتگان امام زمان«ارواحنافداه»بود.
ایشان بیست سفر به مکه رفت تا مولا و صاحبش را زیارت کند،در سفربیستم توفیق زیارت نصیبش شد.
حال سوال این است که چرا بعد از بیست سفر؟!
وقتی که قاصدآمدعلی بن مهزیار را خدمت حضرت ببرد ازاو پرسید: چه میخواهی؟
به قاصدحضرت عرض کرد:«اریدالامام المحجوب عن العالم».من دنبال امامی میگردم که محجوب و غایب از دیدگان عالم است.
قاصدگفت :جواب غلطی دادی.«وماهوالمحجوب عن العالم ولکن حجبه سوء اعمالکم».حضرت محجوب از عالم نیست.اعمال بدشما او را محجوب کرده است.
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است؟ / گفتا توخود حجابی ورنه رخم عیان است
قاصدعلی بن مهزیار را آورد خدمت امام زمان«ارواحنافداه». می گوید:
وقتی خواستیم برمحضر مبارک امام زمان «ارواحنافداه» واردبشویم گفتم:اسبم را کجا ببندم؟
معلوم شد غیر از عشق حضرت چیز دیگری هم در دلش هست. آقا گفته است بیا ولی او هنوز اسبش رافراموش نکرده است. این تعلقات دنیوی ما را گرفتارکرده است.
علی بن مهزیار می گوید: خدمت حضرت رسیدم ونشستم .اولین سوال حضرت این بود:
«یااباالحسن !ماالذی بطا بک عنا الی الان»:چه شدکه تاالان به نزد ما نیامدی؟چرا تاخیر افتاد؟
«قدکنا نتوقعک لیلا ونهارا»:شب وروز منتظرتو بودیم.
(جانهای مافدای آن آقایی که شب و روزمنتظر دیدن وآمدن شیعیان ومحبینش هست.)
علی بن مهزیارگفت: من بیست سفربه خاطرشما آمدم ولی سفربیستم توفیق
پیداکردم.!!!
ولی امام زمان«ارواحنافداه»:فرمودند:
«لا ولکنکم کثرتم الاموال وتجبرتم علی الضعفاء المومنین وقطعتم الرحم الذی بینکم فای عذرلکم؟»
سه چیز باعث شده که پیش مانیایید:
۱) کثرتم الاموال : دنبال دنیا بودن.
مااین همه که درشبانه روز برای دنیا وقت می گذاریم چند ساعت برای امام زمان «ارواحنافداه» وقت گذاشتیم؟!
دنبال آقابودن بادنبال دنیا بودن جمع نمی شود.
۲) تکبروبزرگی دربرابر ضعیفان.
این تکبرهم درهمه زندگی ممکن است جاری است:درخانواده،محل کار،جامعه و… .بااین بزرگی وتکبر نباید انتظارداشته باشیم خدمت آقاشرفیاب شویم.تکبروبزرگی فقط برای خداست.
۳) قطع رحم کردن.
متاسفانه درزندگی امروز صله رحم خیلی کمرنگ شده وحتی باهربهانه ای ازدوستان وخویشاوندان فاصله می گیریم.
آیاحاضریم به خاطر امام زمانمون اختلافات را کناربگذاریم وبه دیدن همدیگربرویم؟
یعنی چیزی که آقاجان دوست ندارند.
حضرت فرمودند:اکنون چه عذری داری؟
گفتم:آقاجان مراببخش.آقاجان توبه.
حضرت فرمودند: علی بن مهزیار!اگراستغفارشما برای همدیگر نبود مارحمتمان را ازشما قطع می کردیم. همین استغفار ومهربانی که نسبت به همدیگر داریدسبب شده که لطف مابه شما برسد.
حال بنگریم چه اندازه درفکرامام زمان «ارواحنافداه» وجلب رضایتش هستیم؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست های مردانه
زن از مرد صداقت میخواهد .
تعریف ومجدد زیادی و غیر واقعی او را ناراحت می کند به طور مثال :
👗اگر همسر شما در لباسی که به تازگی خریده کمی چاق به نظر میرسد لازم نیست به او بگویید
« عزیزم چقدر در این لباس زیبایی » چون زنها درک بسیار دقیقی از اندام و کاستیهای خود دارند. بهتر است خیلی محترمانه به او بگویید:
« عزیزم کمی اضافه وزن داری ولی هنوز هم مثل همیشه دوست داشتنی هستی ». به همسر خود ثابت کنید که وجودش بیشتر از هر چیزی برایتان اهمیت دارد. حتی بهتر است برنامه ریزی نموده و با هم شروع به ورزش کردن کنید.
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
حرفتان را با طعنه و ڪنایه
بیان نڪنید!
زخم زبان،
"عمق قلب" فرد را نشانه میگیرد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتار قورباغه ای!
اگر قورباغهاي را به همراه مقداري از آبي كه در آن زندگي ميكند در ظرفي بريزيد و آب را به آرامي گرم كنيد خواهيد ديد كه قورباغه به گرم شدن آب عكسالعملي نشان نميدهد تا آن كه آب جوش ميآيد و قورباغه ميميرد.
دليل اين رفتار اين است كه قورباغه يك حيوان خونسرد است و دماي بدن خود را با تغييرات تدريجي دماي محيط تطبيق ميدهد.
اگر قورباغه ديگري را بگيريد و در ظرف آبي كه اختلاف دماي قابل ملاحظهاي با دماي بدن قورباغه دارد اما براي آن قابل تحمل است، بياندازيد خواهيد ديد كه به سرعت به بيرون ميجهد چرا كه نميتواند اين تغيير دما را تحمل كند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
👸, نکته ای از زندگی 👸
‼بعد از ازدواج فقط به شوهر
خودت فکر کن
و روی افکار و آرزوهای گذشته
خط بطلان❌ بکش ،!!!
🔴خواستگاران گذشته را فراموش کن
و شوهر خود را با دیگران مقایسه نکن ‼️
💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
✨💞✨
#هارون و #صیاد 👇🏻👇🏻👇🏻
آوردهاند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج
بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد . در آن حال صیادی زمین ادب
را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون
اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و
کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم
نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد .
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سؤال نما این
ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما
نیست و او مجبور میشود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او
گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیاد
پولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پلههای قصر پایین میرفت یک درهم از پولها به زمین
افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :
این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمیگذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد
بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و
گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت
پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه
روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون
گفت : من از تو دیوانهترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف
آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .
http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست های زنانه
جنبه یا بخشهایی از شخصیت شوهرتان را
كه باعث تمایز او از سایرین میشود
را مورد توجه و تحسین قرار دهید.
💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست های همسرداری
عطری را که دوست داری
از بدن همسرت استشمام کنی .
به همسرت هدیه کن....
💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بيمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزراییل را ديد، از او پرسيد:
آيا وقت من تمام ا ست؟!
عزرایل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز ديگر عمر می کنيد.
زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصميم گرفت در بيمارستان بماند و عمل های زير را انجام دهد:
۱- کشيدن پوست صورت
۲- ليپو ساکشن
۳- جمع و جور کردن شکم
و کاشت گونه و تاتوی ابرو
و به رنگ کردن موها و سفيد کردن دندوناش هم مشغول شد!
يه هفته بعد از اتمام آخرين عمل زيبایی، هنگام مرخص شدن از بيمارستان، در حالی كه می خواست از خيابون رد بشه، با يه ماشين تصادف كرد و كشته شد!!
وقتی با عزراییل رو به رو شد پرسيد: مگه جناب عالی نفرموديد من ۴۳ سال ديگه فرصت دارم؟! چرا جانم را گرفتی؟!!
عزراییل گفت:
اِ اِ اِ تو بوودی؟!!
چه قدر عوض شدی! به این برکت نشناختم. شرمنده.😂😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨💞✨
سیاست های زنانه
🌸همسرتان را به عنوان یك مرد بپذیرید
و برای شناخت دنیای مردانه او دانش و
آگاهی خود را افزایش دهید.
💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
یک ذهن خلاق
میتواند از بدترین ها ؛
بهترین ها را خلق کند...!!! ☘
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*خانمها به درک و توجه نیاز دارند*.......
آقایان باید توجه داشته باشند که خانمها (مادر، همسر و دختر) به درک و توجه نیاز دارند. در نظر بگیرید که فردی بهترین گل را از هلند بیاورد، اگر دو هفته به آن توجه نکند و آب ندهد چه اتفاقی میافتد؟ یقیناً گل از بین میرود. زن هم مانند گل است و نیاز به رسیدگی دارد. اگر مورد درک و توجه قرار نگیرد، خشک میشود.
امام علی (علیه السلام) می فرمایند: «فَانَّ المَراة رِیحَانَة وَ لَیست بِقَهرمانَة ؛ زن مانند گل لطیف و زیباست و مانند مردان جنگى سخت و خشن نیست » (نهج البلاغه، نامه 31)
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
# *خانم هابخونن*
#سرکوفت_زدن به شوهرت همان و شمارش متلاشی شدن زندگی شما هم همان
حرفهایی مثل
تو حالیت نیست
تو زندگی ما رو خراب میکنی
بی عرضه هستی
اینا زندگی رو نابود میکنه
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 # *رفتار_باد_بزنی*
💠 چند تکّه #چوب و زغال را تصوّر کنید که در حال آتش گرفتن است وقتی حجم چوبها زیاد میشوند شعلههای #آتش، کم میشوند مهمترین کار در این هنگام این است که به فضای بین چوبها اکسیژن و هوا برسد لذا باد زدن آنها با #بادبزن باعث میشود شعلههای آتش زبانه بکشد.
💠 در زندگی مشترک گاه آتش دعوا و مشاجره #شعلهور میشود و زن یا مرد با یکی از اعضای خانوادهی همسر یا خانوادهی خود و یا اطرافیان بر سر موضوعی #منازعه و اختلاف جدّی پیدا میکنند که نتیجه آن تخریب و سرد شدن رابطه زن و شوهر است.
💠 در این شرایط نباید رفتار یا گفتاری از ما سر بزند که نقش #بادبزن برای آتش داشته باشد. به طور مثال خبر چینی، یادآوری عیوب طرفِ مشاجره، دفاع متعصّبانه از خانوادهی خود و هرگونه عکسالعملی که #آتش خشم همسرمان را زیاد میکند ممنوع است.
💠 دستور اسلام در این مواقع این است نقش آتش نشان داشته باشیم و حتّی گاه با ترفند و جملهی #دروغ، دلهای طرفین دعوا را به یکدیگر نزدیک کرده و با تشویق آنها به گذشت و بخشش، دلها را #نرم کنیم.
💠 امام علی علیهالسلام در نامه ۴۷ نهجالبلاغه میفرمایند: "صَلاحُ ذاتِ البَينِ اَفضَلُ مِن عامَّةِ الصَّلاةِ و الصّيامِ" اصلاح و سازش دادن ميان مسلمانان از همهی نمازها و روزهها #افضل و بالاتر است.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستویکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
روبروم ايستاد .محمد-: فشفشه ميخواي برات بيارم؟ ميدونستم داره شوخي ميکنه ولي اصلا نخنديدم . به وسيله هاي توي دستش اشاره کردم و گفتم-: از اينا ...نوچي کرد . با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد-: ببين ... جلو بقيه نميتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن... آخه اينا خطرناکه ...بهش نگاه کردم . دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم-: چرا واسه تو خطر نداره ؟دقيقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد . محمد-: چون من بزرگم ...وااي که چقد دلم ميخواست قهقهه بزنم ولي جلو خودمو گرفتم چون بايد قهر ميکردم-: تو از منم بچه تري... خنديد و گفت-: با تو بودني بچه ميشم ...مرتضي اومد کنارمون . يه ابشار گرفت طرفم . با کلي ذوق ازش تشکر کردم . اومدم بگيرمش که محمد قاپش زد . محمد-: بيا خودم واست روشنش ميکنم ...زير لب بد و بيراه بهش گفتم. ولي وقتي دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه حرفامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به اين ... اين گل پسر... فداش بشم حرف بد زدم .خيره به آبشاري بودم که داشت اوج ميگرفت. علي بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کرديم .علي با دست به محمد اشاره کرد که زود بره... مرتضي-: محمد ... علي کارت داره ...محمد يکم مکث کرد. محمد-: ناهيد خانووووم؟ با اين کارش و صدا کردن ناهيد همه وجودم لرزيد. خشک شدم سر جام . ناهيد از جمع برادرش وخانواده مرتضی جدا شد و اومد طرف ما. راستي چرا داداش ناهيد با محمد اينقد خوب بود؟ مثلا خواهرشوطلاق داده بودها؟رفتارشون خوب بود باهم ولي صميمي نبودن .نبايدم ميبودن ...محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهيد بياد جلوتر چون خودش دويد طرف ناهيد .همونطور که از کنار ناهيد رد ميشد خم شد و درگوشش يه چيزي گفت که ناهيد بلند خنديد. بغضم گرفت .يه بغض سنگين . به سنگيني تمام دنيا. چشمام داشت پر ميشد .اونقدر ناهيدو دوست داشت که وقتي ناهيد بلند ميخنديد دعواش نميکرد. اصلا از اون روزي که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بيرون اينقد خوب شد ميونشون . والا تا قبل اون محمد خيلي سرسنگين بود . ولي خداييش رفتار ناهيد از اول که ديدم همين بود.خيلي عادي و راحت با محمد برخورد ميکرد.انگار هيچ حس مالکيتي روش نداشت.حالا اونوقت مني که تازه از راه رسيدم با يه نگاهش به ناهيد ميميرم و زنده ميشم .ناهيد اومد کنارم واستاد ناهيد-: فشفشه هات تموم شد؟ مرتضي اومد نزديک ناهيد -: آقا مرتضي داداشم کارتون داشت ...خنديد . به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازير نشن . متوجه حالم شد انگار . يکم نگام کرد . بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهيد-: ميدوني چي بهم گفت؟شونه بالا انداختم . مهم نيس...ناهيد -: باشه ...واسه تو مهم نيس ولي واسه من مهمه که بهت بگم ...گفت بيام کنارت واستم و نذارم مرتضي بهت نزديک شه و باهات صحبت کنه ...میدونی که چقدر ناراحت میشه. قلبم ريخت. با اينکه دليلش رو هم ميدونستم-:چون من امانتم دستش ...ميخواد به بهترين صورت امانت داري کنه...باز هم نگام کرد . انگار ميخواست يه چيزي بگه. نگاهشو يه جای ديگه پرتاب کرد. رد نگاهشو
گرفتم و رسيدم به محمد.بسه ديگه چقدر داريد خوردم ميکنيد؟ -: ببخشيد من برم تو نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ...فقط با اين دروغ خواستم از موقعيت فرار کنم. شما ها بمونيد و نگاه هاي عاشقونتون به همديگه.رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسي تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زير گريه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توي اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم.خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد . نتونستم نگاه کنم ببينم کيه چون چشمم رو بستم-: ميشه خاموش باشه؟ خاموش کرد.مرتضي-: گريه کردي؟ واااي اين بشر چقدر فضول بود . قلبم تند تند ميزد. ميترسيدم باز محمد سر برسه و...مرتضي -: ميدونم چقدر داري عذاب ميکشي ...آه عميقي کشيد مرتضي-: کاش محمد دوست صميميم نبود و همين الان ميتونستم بهت بگم ... ولي صبر ميکنم... تا وقتي ناهيد خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم ميکنم ... بالاخره که ناهيد مياد... بالاخره که زمان گفتن حرفم ميرسه ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستودوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تکيه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود.از حرفاش سر در نمي آوردم. مرتضي-: ميدونم... وحشتناکه ... تو يه دختري ... ميفهمم که حس مي کني غرورت داره شکسته ميشه -: من متوجه منظورتون نميشم...مرتضي-: منظورم رفتاراي محمد با توعه ... جلوي بقيه ... بقيه نميدونن ... ما که ميدونيم همش فيلمه.آهي کشيدم. راست ميگفت .آروم جوابشو دادم-: نه تنها غرورم... شخصيتم... احساساتم...من هنوز اونقدر بزرگ نشدم...مرتضي-: ميدونم...کاش ميشد بهت بگم ... يه خورده ديگه صبر کن...تحمل کن ...هرطور شده ناهيد رو بر ميگردونم...از همه اين غصه ها نجاتت ميدم...خودم... خودم کمکت ميکنم...که...که...يکم سکوت کرد.آخه تو چطور ميخواي به من کمک کني وقتي دردمو نميدوني ؟نجات من اينه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهيد فقط نابود ميشم ... نجات پيدا نميکنم ... مرتضي -: خدايا ديگه نميتونم تو خودم نگه دارم...منو ببخش محمد ...چرخيد رو به من. چراغاي بيرون روشن بود و به همين دليل من از داخل اتاق فقط سايه و سياهي مرتضي رو ميديدم .چشام ميسوخت چون گريه کرده بودم. به همين دليل انگار سايه دونفر رو ميديدم تو قاب در... مرتضي-: عاطفه ... من من... هنوز حرفشو نزده بود که سايه اي که دوتا ميديدم کاملا از هم تفکيک شدن . چشام اشتباه نميديد . واقعا دونفر اونجا بودن . مرگ رو جلوي چشمام ديدم. محمد بود ...مرتضي تکيه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد-:مرتضي بايد باهات حرف بزنم...به نظر آروم مي اومد. ولي من واقعا ترسيده بودم. مرتضي تکيه اش رو از در گرفت و چرخيد طرف محمد. محمد روبروش ايستاد و دستاش رو فرو کرد تو جيبش. از جا بلند شدم و جا نماز روگذاشتم يه گوشه و رفتم بيرون. علي و ناهيد هم ایستاده بودن جلو در ورودي خونه. ناهيدم مثل من رنگش پريده بود.معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علي خيره شدم.چشاشو روي هم فشار داد. علي-: نگران نباش آبجي ...همه چي درست ميشه...علي خيلي آروم بود و اين من رو هم آروم تر کرد. حتما محمد عصباني نبود ديگه. سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضي. خيلي آروم با هم پچ پچ ميکردن. نميشنيدم چي ميگفتن. کامل برگشتم و کنار ناهيدايستادم. آروم دم گوشم گفت ...ناهيد-:کاش مي ايستادي تا بهت ميگفتم اون چيزي رو که بايد بدوني... ولي حالا ديگه قول دادم ...با چشاي باز نگاهش ميکردم. اومدم بپرسم چی رو که يه صدايي اومد. با وحشت به محمد و مرتضي نگاه کردم. محمد محکم کف دستاشو کوبيد به سينه مرتضي و بعد پيرهنش رو گرفت تو مشتش.داد ميزد.محمد-: مرتضي بفهم داري چي ميگي... بفهممم ...مرتضي نيشخند زد.محمد محکم کوبيدش به ديوار و همونطور که يقه اش تو مشتش بود داد زد. محمد-: يه بار ديگه از اين غلطا کني دندوناتو خورد ميکنم...مرتضي هيچ حرکتي واسه دفاع از خودش نميکرد. فقط محمدو نگاه ميکرد. مرتضي-: هه... قبلا هم ميخواستي اينکارو کني ... يادته به خاطر کي ؟يا من يادت بيارم؟ محمد چشماشو بست.محکم چنگ زد لای موهاش . دستاش رو از موهاش کشيد بيرون و محکم مشت کوبيد به ديوار . خيلي ترسيده بودم. وحشتناک بود حال محمدم . هيچ بعيد نبود بزنه بکشه يکيو. مرتضي هم که لال نميشد. عوضي.مرتضي -:من دليل اين ديوونه بازيات رو نميفهمم محمد... تو مالکيتي روش نداري... خودتم اينو خوب ميدوني ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوسوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد جوري داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد. محمد-: مرتضي...مرتضي ...علي چرخيد طرف ناهيد. بدتر از من اين دو تا ترسيده بودن. علي کاملا جا خورده بود. مرتضي با صداي بلند گفت
مرتضي-: من با اين مسخره بازيات بيخيالش نميشم... تو هم هيچ کاري نميتوني بکني... من ولش نميکنم محمد... ولش ن مي ک نم ...محمد يه سيلي محکم زد تو گوش مرتضي. از شدت ترس به هق هق افتادم . محمد-: خفه شو مرتضي ... نذار بهت بي احترامي کنم ... خفه شو...علي-: ناهيد خانوم شما برو بيرون نذار کسي بياد تو چن دقه کسي چيزي نفهمه...بدو...ناهيد دستپاچه رفت. علي دويد طرف اون دوتا . مرتضي همينطوري يه ريز داشت حرف ميزد. گريه ميکردمو نميفهميدم چي ميگه علي -: مرتضي بس کن لطفا ...علي دو تا شونم هل داد توي اتاق و درو بست و قفل کرد. اخه منه خاک برسر برا چي اومدم تو ويلا .داشتم سکته ميکردم. فقط و فقط هم به خاطر حال محمد. هيچوقت اينطوري نديده بودمش. همه وجودش داشت ميلرزيد. به شدت داشت ميلرزيد. به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم. معلوم نبود مرتضي احمق چي به محمد گفته بود که به اين حال افتاده. همينطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق ميکردم. با شنيدن يه سري
سر و صدا فهميدم که دارن ميان تو بقيه. سريع دويدم توي دستشويي. اون قدر موندم و آب يخ به سر و صورتم زدم تا قرمزي بيني و چشام از بين رفت . اومدم بيرون و ديدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک. با ناهيد مشغول چيدن سفره شديم. يکي از يکي بد تر بود حالمون. هر از گاهي نگاه نگرانمون رو به هم ميدوختيم. ناهيد همش سعي داشت با لبخندش آرومم کنه ولي چشاش نگرانيشو داد ميزدن.
بقيه هم فکر مي کردن پسرا سه تايي رفتن تو اتاق و حرفاي دوستانه و خصوصي ميزنن. نشسته بودن درمورد دوستي قشنگ اين سه نفر حرف ميزدن. تا بيان بيرون واسم اندازه يه قرن طول کشيد. ولي بالاخره در باز شد. من و ناهيد دستپاچه سريع چرخيديم به سمت در. محمد با مو هاي وحشتناک ژوليده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بيرون. دکمه بالاي پيرهنشم باز بود. پد
علي بلند خنديد.پدر علي-: کشتي ميگرفتين؟ همه خنديدند. جز من و ناهيد. محمد لبخند خيلي مصنوعي زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم. اي بميري مرتضي. ببين چه به روزش آوردي ...محمد-: جمع کن بريم ...صداش ميلرزيد. از دست مرتضي بي نهايت عصبي بودم.دلم ميخواست يکي بزنم تو گوشش و بپرسم چي گفتي بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضي روي صندلي نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روي رون پاش.علي هم جلوش روي زانو نشسته بود روي زمين و دستاشم رو زانو هاي مرتضي بود. وضعيت جور نبود انگار. بيخيال شدم و رفتم بيرون-: من اماده ام ... بريم ...محمد کلي عذرخواهي کرد و گفت که داره واسمون مهمون مياد و خداحافظي کرد. ولي پدر و مادر مرتضي بيخيال نشدن و غذامونم کشيدن توي ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشين. کلي تشکر کرديم و سوار ماشين شديم. محمد راه افتاد. داشت پرواز ميکرد. عاشق سرعت بوم ولي ميدونستم الان حال درستي نداره و حواسش به رانندگي نيست اصلا. يکم ترسيده بودم ولي جرأت نداشتم حرف بزنم. ميدونستم اصلا اعصاب نداره. ترجيح دادم ساکت بمونم. به بيرون خيره شدم. ساعت نزديکاي يازده بود. خيابونا خلوت بود ولي باز هم هرازگاهي صداي سوت و ترقه مي اومد. معمولا عصبي بودني يا با انگشت يا پاش ضرب میگرفت ولي الان خيلي آروم نشسته بود و تکونم نميخورد. ولي مطمئن بودم عصبيه. پيچيديم تو خيابون خودمون. چند تا قطره بارون نشست روي شيشه جلوي ماشين. آخي...بارون... بارون چهارشنبه سوري رو نديده بودم تا حالا. تا برسيم جلو آپارتمان شيشه پرشد از قطره هاي بارون. از جلوي ورودي پارکينگ رد شد و جلوي آپارتمان نگه داشت. ماشين رو
خاموش کرد. خيلي آروم از ماشين پياده شد و درو بست و تکيه داد به در..چشاش بسته بود علي باز دستاي محمدو فشار داد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوچهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
قطره هاي باروني که ميريخت نگاه کردم و فکر کردم. يه ربع بعد من هم پياده شدم. ماشين رو دور زدم و کنار ايستادم و به در عقب تکيه دادم. بهش نگاه کردم. دست هاش روي سينه اش بود و پاي راستش رو از روي پاي چپش ضربدري رد کرده بود و نوک پاي راستش روي زمين بود. سرشم پايين بود و به زمين نگاه ميکرد. فک کنم آروم شده بود. بارون همينطوري روي سر و صورتمون ميباريد. نم نم بود ولي خيلي حال ميداد. آروم کتش رو که تنم بود در آوردم تا بندازم روي دوشش. آخه داشت خيس ميشد. هنوز دستام بهش نرسيده بودن که کت رو از دستام کشيد بيرون و محکم کوبوندش روي زمين. دهنم باز مونده بود. خشکم زد اصلا. کت رو از روي زمين برداشتم و دويدم بالا. همونطور که از پله ها بالا ميرفتم و اشکام ميريخت با خودم حرف ميزدم. انگار من کيسه بکسش هستم. يا سر و صورتم رو کبود ميکنه يا همه حرص و ناراحتياشو سر من خالي ميکنه. اين دفعه ديگه امکان نداره باهاش آشتي کنم. کليد رو برداشتم. خودم درو باز کردم و پشت سرم کوبيدم. کتش رو با حرص پرت کردم روي مبل و دويدم توي اتاق و درو محکم بستم و خودمو انداختم روي تخت.کلي گريه کردم.انقدر گريه کردم و کردم تا خوابم برد. با صداي وحشتناکي از خواب پريدم و سريع نشستم. تمام بدنم خيس عرق سردي بود. صداي ديناميتي چيزي بود يعني؟صداي انفجار شايد. تو همين فکرا بودم که اتاق روشن شد و دوباره صدا بلند شد. يه رعد و برق وحشتناک زده شد. بي اراده جيغ کشيدم. همه جا هم تاريک بود لعنتي. قلبم از ترس داشت مي اومد تو دهنم که يه صداي ديگه اي هم اضافه شد. يه چيزي محکم ميخورد به شيشه. آروم رفتم جلو و پرده رو زدم کنار. تگرگ بود يا دونه هاي درشت بارون نميدونم فقط خيلي سنگين بودن . بدجور با شيشه برخورد ميکردن. داشتم سکته ميکردم. لباسام هنوز تنم بود. روسريم رو روي سرم مرتب کردم و تند رفتم بيرون و دنبال محمد گشتم تا بهش پناه ببرم. ساعت ۴ صبح بود. محمد نبود. باز معلوم نبود کجا گذاشته رفته نصفه شبي. نميدونه من وحشت دارم از تنهايي و تاريکي؟ همه جا رو گشتم. گريه ام گرفت . کلا کارم شده بود گريه از وقتي محمد وارد زندگيم شده بود. از اتاقش اومدم بيرون که چشمم افتاد به کتش روي مبل. قلبم ريخت. محکم زدم تو سرم و دويدم بيرون.از دستپاچگي در رو هم پشت سرم نبستم. حتي نتونستم منتظر آسانسور بايستم و از پله ها دويدم پايين . در ورودي آپارتمان رو باز کردم.يا امام حسين. حدسم درست بود. محمد هنوزم همونجا زیر بارون ايستاده بود و تکيه داده بود به ماشين و سرشم پايين بود. از ساعت ۱۱ شب تا حالا مونده زير بارون. واااي خداي من. اين بارون هم معلوم بودکه اصلا بند نيومده. دويدم کنارش ايستادم و بازوش رو کشيدم. مقاومت کرد. ضجه زدم-: محمد...گريه ميکردم -: بيا بريم تو ...وحشتناک خيس شده بود. فقط آب از صورت و سر و بدن و لباساش ميچکيد. دوباره کشيدمش. کنده نشد-: محمد... جون من...بيا بريم تو...آخه تو چته؟دوباره کشيدمش. ايندفعه جدا شد از ماشين. سريع سويچ رو برداشتم و ماشين رو قفل کردم و بازوش رو گرفتم بغلم و بردمش طرف خونه.احساس ميکردم خيلي بي جون و بي حاله.با آسانسور بردمش بالا. انگار زير دوش ايستاده بود. فقط آب بود که ميچکيد ازسر تا پاش.رسيديم طبقه خودمون .در آسانسور رو باز کردم و نگه داشتم تا بره بيرون. با قدم هاي سست و نا متعادل و سنگين رفت بيرون. منم دنبالش. هنوز به در نرسيده بود که دستشو گرفت به ديوار...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوپنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دويدم جلو و گرفتمش. يه لحظه دير رسيده بودم، افتاده بود. دست چپش رو انداختم پشت گردنم. محکم انگشتاشو گرفتم و دست راست خودم رو حلقه کردم دور کمرش. همه زورم رو واسه نگه داشتنش به کار بسته بودم. هي داشت سست و سست تر ميشد. اين اشک هاي لعنتيم هم که امونم نميدادن ببينم دارم چيکار ميکنم. نگاش کردم. اشکام نذاشتن چيزي ببينم. همه لباسام خيس شده بود. با پشت دست محمد که تو دستم بود چشامو پاک کردم و نگاش کردم. سرش يه طرفي افتاده بود و چشاشم بسته بود. برام تحمل وزنش خيلي سخت بود. ديگه نميتونستم نگهش دارم. يه يا علي گفتم و هرچي زور داشتم به کار بستم تا ببرمش تو. خودشم طفلک با اون حالش ميخواست قدم برداره به زور. با هر بدبختي اي بود تا اتاقش رسوندمش و خوابوندمش روي تخت. دويدم تو اتاقم و لباسام رو کندم و برگشتم. اي واي. همه پتوش خيس آب بود.بايد تا خيسي تنش به تشک تخت نفوذنکرده يه کاري ميکردم. از کمدش با عجله يه تي شرت و شلوار و کت گرم کن برداشتم.حوله بزرگ هم برداشتم از اتاقم و رفتم سراغش. اول آروم دکمه هاي پيرهنشو بازکردم و دست هاشو از آستيناش کشيدم بيرون. پيرهنش رو از زير بدنش کشيدم بيرون. بدنش رو خشک کردم. تي شرتش رو بهش پوشوندم. واااي...حالا بقيه شو چيکار کنم؟ فک کنم بايد به علي زنگ ميزدم. زنگ بزنم چي بگم؟تا علي بياد هم اين حالش بد تر ميشه با لباساي خيس تو تنش. ولي اون شوهرم بود. بايد خجالت رو ميذاشتم کنار. مهم سلامتي محمد بود الان.حوله رو انداختم روپاهاشو بقيه لباساشم عوض کردم. بعدش کتش رو بهش پوشوندم و موهاشو خشک کردم و يه کلاه هم کشيدم رو سرش. پتوي خيس رو هم از زيرش کشيدم بيرون و پهن کردم توي بالکن و لباساي خيس رو هم شوت کردم توي لباسشويي. کفشاشو کندم. براش بالش از اتاق خودم بردم و دو تا پتو از کمد برداشتم و روش کشيدم. بيهوش نبود. چون هر از گاهي سرشو تکون ميداد و يه ناله اي ميکرد.ناله کردني انگار خنجر ميزدن به قلبم. اصلا دلم نميخواست اينطور ببينمش. دلم واسه صداش تنگ شده بود. دلم ميخواست واسم بخونه. رفتم بيرون تا براش چايي دم کنم تا بلکه گرم شه. ساعت پنج بود. اول نماز خوندم تا آب بجوشه. داشتم ميرفتم آشپزخونه که نگاهم به درياچه اي افتاد که از دم در تا اتاق محمد کشيده شده بود. يه اسفنج و دستمال برداشتم و کل جاهاي خيس رو تميز کردم. براش چايي ريختم و بردم تو اتاق.ساعت ۶ شده بود. يه صندلي هم از آشپزخونه بردم و گذاشتم کنار تختش و نشستم روش. دستم رو گذاشتم روش. يا حسين. عين کوره داغ بود. داشت ميسوخت .دويدم يه کاسه آب با يه پارچه تميز براش آوردم و گذاشتم روي پيشونيش دستمال خيس رو... دستم رو هم خيس کردم و گذاشتم روي بقيه صورتش.فايده اي نداشت.سريع بخار ميشد.خيلي ترسيده بودم پاشويه اش کردم.بازم فايده اي نداشت تا نزديکاي ظهر فقط بي وقفه پاشويه اش کردم و دستمال خيس گذاشتم رو پيشوني اش.هيچ کاريم بلد نبودم..اصلا هم به ذهنم نرسيد به کسي زنگ بزنم از بس هول بودم و ترسيده بودم...انقدر گريه کردم و پاشويه اش کردم و باهاش حرف زدم و بوسيدمش و التماسش کردم خوب شه که بالاخره يه کمي تبش اومدپايين وسايلاي اضافه اي که تو اتاق بود رو جمع کردم و بردم بيرون.زنگ زدم به مامان جون و ازش يه کم کمک گرفتم واسه پختن سوپ براي اينکه نگران نشه هم بهش گفتم که محمد يکم سرما خورده ميخوام واسش سوپ درست کنم.کلي قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد. رسيدن يه زن به شوهرش چيز غير عادي نبودمادر جون خاطر سنم ذوق میکرد.در یخچالو که باز کردم یادم به قرص سرما خوردگی افتاد که هفته پیش برای من که داشتم عطسه میزدم خریده بود ومنم بیشترازدوتا ازش نخورده بودم سریع یکی از قرصا رو همراه کمی آب پرتقال براش بردم وباهر مصیبتی بود کمی بلندش کردم تا اونو بخوره وبعدمشغول پختن سوپ شدم کم کم داشت آماده ميشد.اومدم برم يه سر به محمد بزنم که در زده شد.لباسم مناسب بود.رفتم درو باز کردم.علي نگران پشت در ايستاده بود...علي:- سلام...کجائين شما ها؟ چرا گوشياتون رو جواب نميدين؟ اومد داخل.يادم افتاد که تمام وسيله ها مون جا مونده تو ماشين .بهش گفتم...علي-: جون به لبمون کردين آخه...-: خب چرا به خونه زنگ نزدين؟ علي-: محمد قدغن کرده. با سوال نگاهش کردم... علي-: محمد کجاست؟ بيرونه؟ با ياد آوري ديشب بغض نشست تو گلوم...همه چيزو براش تعريف کردم...خيلي پريشون و ناراحت شد.در حاليکه ميرفت سمت اتاق محمد گفت علي-: آخه چرا به من نگفتي آبجي؟چرا خبرم نکردي؟ پشت سرش راه افتادم-: ميخواستم...ولي نشد...به هزار و يک دليل...رفتيم تو اتاق محمد و علي نشست روي صندلي. لبه تخت محمد نشستم...علي دستاي محمدو گرفت تو دستاش علي-: چقد داغه
نگاهشو ازم گرفت .علي: محمد؟ داداش؟ داداشم؟خوبي؟ محمد آروم سرشو تکون داد
http://eitaa.com/cognizable_wan
📝حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🎭نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت:
هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد.
از او علت آن را پرسید؟
گفت:
من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی!
امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده...
"داستانی بسیار تامل بر انگیز است."
*"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.*
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه زیاد دچار انفولانزا یا سرما خوردگی میشوید از مصرف بِه غافل نشوید
بِه یک ضد ویروس و ضد انفولانزای قوی می باشد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan