eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ محمد جوري داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد. محمد-: مرتضي...مرتضي ...علي چرخيد طرف ناهيد. بدتر از من اين دو تا ترسيده بودن. علي کاملا جا خورده بود. مرتضي با صداي بلند گفت مرتضي-: من با اين مسخره بازيات بيخيالش نميشم... تو هم هيچ کاري نميتوني بکني... من ولش نميکنم محمد... ولش ن مي ک نم ...محمد يه سيلي محکم زد تو گوش مرتضي. از شدت ترس به هق هق افتادم . محمد-: خفه شو مرتضي ... نذار بهت بي احترامي کنم ... خفه شو...علي-: ناهيد خانوم شما برو بيرون نذار کسي بياد تو چن دقه کسي چيزي نفهمه...بدو...ناهيد دستپاچه رفت. علي دويد طرف اون دوتا . مرتضي همينطوري يه ريز داشت حرف ميزد. گريه ميکردمو نميفهميدم چي ميگه علي -: مرتضي بس کن لطفا ...علي دو تا شونم هل داد توي اتاق و درو بست و قفل کرد. اخه منه خاک برسر برا چي اومدم تو ويلا .داشتم سکته ميکردم. فقط و فقط هم به خاطر حال محمد. هيچوقت اينطوري نديده بودمش. همه وجودش داشت ميلرزيد. به شدت داشت ميلرزيد. به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم. معلوم نبود مرتضي احمق چي به محمد گفته بود که به اين حال افتاده. همينطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق ميکردم. با شنيدن يه سري سر و صدا فهميدم که دارن ميان تو بقيه. سريع دويدم توي دستشويي. اون قدر موندم و آب يخ به سر و صورتم زدم تا قرمزي بيني و چشام از بين رفت . اومدم بيرون و ديدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک. با ناهيد مشغول چيدن سفره شديم. يکي از يکي بد تر بود حالمون. هر از گاهي نگاه نگرانمون رو به هم ميدوختيم. ناهيد همش سعي داشت با لبخندش آرومم کنه ولي چشاش نگرانيشو داد ميزدن. بقيه هم فکر مي کردن پسرا سه تايي رفتن تو اتاق و حرفاي دوستانه و خصوصي ميزنن. نشسته بودن درمورد دوستي قشنگ اين سه نفر حرف ميزدن. تا بيان بيرون واسم اندازه يه قرن طول کشيد. ولي بالاخره در باز شد. من و ناهيد دستپاچه سريع چرخيديم به سمت در. محمد با مو هاي وحشتناک ژوليده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بيرون. دکمه بالاي پيرهنشم باز بود. پد علي بلند خنديد.پدر علي-: کشتي ميگرفتين؟ همه خنديدند. جز من و ناهيد. محمد لبخند خيلي مصنوعي زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم. اي بميري مرتضي. ببين چه به روزش آوردي ...محمد-: جمع کن بريم ...صداش ميلرزيد. از دست مرتضي بي نهايت عصبي بودم.دلم ميخواست يکي بزنم تو گوشش و بپرسم چي گفتي بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضي روي صندلي نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روي رون پاش.علي هم جلوش روي زانو نشسته بود روي زمين و دستاشم رو زانو هاي مرتضي بود. وضعيت جور نبود انگار. بيخيال شدم و رفتم بيرون-: من اماده ام ... بريم ...محمد کلي عذرخواهي کرد و گفت که داره واسمون مهمون مياد و خداحافظي کرد. ولي پدر و مادر مرتضي بيخيال نشدن و غذامونم کشيدن توي ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشين. کلي تشکر کرديم و سوار ماشين شديم. محمد راه افتاد. داشت پرواز ميکرد. عاشق سرعت بوم ولي ميدونستم الان حال درستي نداره و حواسش به رانندگي نيست اصلا. يکم ترسيده بودم ولي جرأت نداشتم حرف بزنم. ميدونستم اصلا اعصاب نداره. ترجيح دادم ساکت بمونم. به بيرون خيره شدم. ساعت نزديکاي يازده بود. خيابونا خلوت بود ولي باز هم هرازگاهي صداي سوت و ترقه مي اومد. معمولا عصبي بودني يا با انگشت يا پاش ضرب میگرفت ولي الان خيلي آروم نشسته بود و تکونم نميخورد. ولي مطمئن بودم عصبيه. پيچيديم تو خيابون خودمون. چند تا قطره بارون نشست روي شيشه جلوي ماشين. آخي...بارون... بارون چهارشنبه سوري رو نديده بودم تا حالا. تا برسيم جلو آپارتمان شيشه پرشد از قطره هاي بارون. از جلوي ورودي پارکينگ رد شد و جلوي آپارتمان نگه داشت. ماشين رو خاموش کرد. خيلي آروم از ماشين پياده شد و درو بست و تکيه داد به در..چشاش بسته بود علي باز دستاي محمدو فشار داد... http://eitaa.com/cognizable_wan