eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
8 خاصیت بی نظیر آب انگور 👌👇 1⃣نوشیدن روزانه آب انگور به پایین نگه داشتن فشارخون کمک  می‌ کند. 2⃣برای درمان ورم معده و روده مفید است‌. 3⃣هر شخصی باید در روز انگور میل کند زیرا میوه ای ضد عفونی کننده است. 4⃣خوب است بدانید انگور پتاسیم زیادی دارد که به جبران ضعف بدن کمک می کند. 5⃣اخلاط بدن را متعادل می‌کند‌. 6⃣بسیار مقوی و مغذی است‌. 7⃣خون را تصفیه می‌ کند‌. 8⃣سینه و ریه را صاف می‌کند‌. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین غذاها برای مغز : 🔷عدس پلو تقویت هوش به خاطر عدس 🔷خورش بامیه جلوگیری از سردرد به خاطر بامیه 🔷زرشک پلو ترمیم سلول های مغز به خاطر زرشک 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
۹ گزینه غذایی سالم که منابع غنی از هستند! ← تخم‌مرغ ← نخود ← لوبیا سفید ← اسفناج ← تخم شربتی ← کاکائو و پودر کاکائو ← زردچوبه ← عدس ← آویشن 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸اگر حسابی اعصابتان به هم ریخته موز بخورید 🔸اگر می خواهید کلیه تان سنگ نسازد، زرد آلو بخورید 🔸اگر فشار خونتان بالاست، کشمش بخورید 🔸اگر از سر و صدای معده رنج می برید ماست بخورید 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
خوراکی‌هایی که به جنگ می‌روند معروف است که این غذا‌ها سیستم ایمنی بدن را بیش از حد شارژ می‌کنند. ۱. همه مرکبات ویتامین C دارند بدن شما به خودی خود ویتامین C تولید نمی‌کند و این بدان معناست که باید روزانه این ویتامین را دریافت کنید ۲. فلفل قرمز دو برابر یک پرتقال ویتامین C دارد ۳. کلم بروکلی را خام بخورید ۴. سیر همراه با گل میخک محافظ سیستم ایمنی بدن ۵. زنجبیل بیشترین میزان توصیه این ماده ۳-۴ گرم عصاره زنجبیل در روز یا حداکثر سه فنجان چای زنجبیل است. اگر باردار هستید بیش از ۱ گرم در روز نخورید. ۶. اسفناج یا هر نوع سبزیجات برگ سبز ۷. بادام ۸. زردچوبه مبارز با التهاب پزشکان به افراد مبتلا به بیماری‌های خود ایمنی می‌گویند ۵۰۰ میلی گرم کورکومین برای کاهش التهاب روزانه مصرف کنند. ۹. چای سبز ۱۰. پاپایا یا عنبه هندی شفا دهنده گرمسیری پاپایا بیش از دو برابر مقدار توصیه شده روزانه ویتامین C دارد. ۱۱. کیوی؛ نیروگاه تامین ویتامین وقتی به آنتی اکسیدان فکر می‌کنید، باید به میوه‌هایی بیاندیشید که در آفتاب رشد می‌کنند. ۱۲. دانه‌های آفتابگردان 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره): ✅ دو چیز است که ثواب آن و دو چیز هم که عقوبت آن سریع به انسان می‌رسد ! 🔹پیامبر خدا فرمودند: دو چیز است که ثواب آن زود به انسان می رسد. دوچیز هم هست که عقوبت آن سریع به انسان می رسد. آن دوچیز که ثواب آن زود می رسد: 🔸⇦اول صِلَةُ الرَّحِم(دیدار با خویشاوندان) 🔸⇦دوم اِعانَةُ المَظلوم، (کمک کردن مظلوم) بیچاره ای مظلوم شده، شما به او کمک می کنید خداوند سریع به او ثواب می‌دهد. 🔹و دو چیز هم هست که عقوبت آن سریع و به عجله و زود به انسان می‌رسد، یعنی به آخرت نمی کشد. 🔸⇦اول: قَطعُ الرَّحِم، با خواهرت قهر کنی، به دیدنش نروی و ... در همین دنیا سی سال از عمرت کم می‌شود. بترسید از قطع رحم! 🔸⇦ دوم: الظُّلم، به کسی ظلم بکنید. 📚بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام آیت الله مجتهدی تهرانی ،ص۱۶۳ و ۱۶۴ 👇👇🔻 ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁 ❤️‍ انسان سالم" ⇦ کينه نمي ورزد، ⇦ دوست مي دارد، ⇦ خجالت نمي کشد، ⇦ خود را باور دارد، ⇦ خشمگین نمیشود ⇦ و مهربان است... ❤️‍ ˝انسان سالم" ⇦ حرص نمي خورد، ⇦ همه چيز را کافي مي داند، ⇦ حسد نمي ورزد ⇦ و خود را لايق مي داند... ❤️‍ انسان سالم" ⇦ نيازي به رقص و پايکوبي ⇦ و تظاهر به خوشي ندارد، ⇦ زيرا شادکامي را در درون خويش ⇦ می جويد و مي يابد... ❤️‍ "انسان سالم" ⇦ براي بزرگداشت خود احتياج به ⇦ تحقير ديگران ندارد، ⇦ زيرا خوب مي داند که هر انسان ⇦ تحفه الهي است. 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 "تفرقه بنداز و حکومت کن"،شیوه جدید برای جنگ افروزی.... به ایرانی میگن لبنان داره مالت رو میخوره به لبنانی میگن ایران داره تو کشورت دخالت میکنه به عراقی میگن نفتت میره ایران به ایرانی میگن آب و پولت میره عراق به افغانی میگن ایران حامی طالبانه به ایرانی میگن افغانی قاچاقچی تریاکه به سوری میگن ایرانی رافضیه به ایرانی میگن بشار آدم کشِ جانیه ❗️چه قدر بعضی از آدم ها ساده بودند که حتی برای یک لحظه با این دروغ ها و عوام فریبی ها ، دشمن اونا رو سرکار گذاشت و فریب داد. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃 با انسانهای مثبت معاشرت کن؛ چون آنها بر اندیشه و عقل و رفتارت تأثیر می‌گذارند؛ و تو بصورت ناخودآگاه به انسانی مثبت تبدیل خواهی شد؛ آنگاه شروع به تاثیر بر دیگران خواهی کرد! اگر کسی با تندی تو را نصیحت کرد، سخنش را قطع نکن چون در پشت تندی اش محبت عمیقی قرار دارد، مانند کسی نباش که ساعت زنگدار را می شکند فقط به جرم این که او را بیدار کرده است!ِ 🔻🔻👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 # *فروش_عصبانیت‌ها* 💠 زن وشوهری بیش از ۶۰ سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. پیرمرد با اجازه‌ی همسرش جعبه کفش را آورد. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ ۵۰۰ هزار تومان دید. پیرمرد گفت اینها چیست؟ پیرزن گفت: اوّل زندگی، مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی شما این است که هیچ وقت مشاجره نکنید و هر وقت از دست شوهرت عصبانی شدی ساکت بمان و یک عروسک بباف. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشکهایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دوبار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود و از این بابت شادمان شد. سپس پرسید: این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک‌ها به دست آورده‌ام. ‌ ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 # *درک_توان_شوهر* 💠 برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی امکانات شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت فشار نگذارید. 💠 درک توان شوهر، و ابراز این درک، از چشم همسرتان دور نمی‌ماند و محبوب او می‌شوید. این درکِ مهربانانه‌ی شما، به همسرتان آرامش می‌دهد! ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ يه گوشه نشستيم و با هم صحبت ميکرديم . شهاب -:ميگفتم ما واسه چي بيايم کسي مارو نميشناسه که... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث ميشه از دوماد هم عزيزتر بشيم ...خنديدم و زدم پشتش . بیشتر کسايي که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن بعد شام دوباره مشغول صحبت بوديم که گوشي شهاب زنگ خورد. کاري واسش پيش اومده بود. خانوما رو سپرد به من و رفت . منم پاشدم رفتم دم در . يکم منتظر خانوما موندم . گوشيم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود . جواب دادم . عاطفه -: مخمد سمت راستتو ببين ... چرخيدم . داشت واسم دست تکون ميداد .عاطفه -: بيا اينجا ...کت و شلواري که عروسي مازيار پوشيده بودم تنم بود. رفتم سمتش . دوستاش سلام واحوال پرسي گرمي باهام کردن . معرفيشون کرد بهم . ب کيميا نگاه کردم -: خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خنديدن .کيميا -: ولي من اصلا شما رو نميشناسم متاسفانه-: اي اي اي اي ... دوستاش خيلي ذوق کرده بودن . کوچولوي کيميا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. اي جونم ...عاطفه اومد روبروم ايستاد . رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسيد. دم گوشش گفتم-: حاج خانوم ماهم دل داريما...برام زبون دراورد . بهم نگاه کرد. اقامون؟ -:جونم ضعيفه ...عاطفه -: ميشه بريم عروس گردوني ؟اقامون خواااااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود . با لهجه اصفهانی گفتم -: شوما جون بخواه... عروس و داماد سوار ماشين شدن . ميدونستم دوستاشم باهامون ميان . راهنماييشون کردم سمت ماشين . باسر اومدن. البته فقط سه نفرشون بقیه باخونواده بودن . عاطفه جلو نشست و کيميا و بقيه هم عقب .کوچولوي کيميا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهي ميکردن . يکم بعد اينکه راه افتاديم کيميا يه فلش داد دست عاطفه -: اهنگ داريم...کيميا -:نه اقا محمد از اينا ندارين ... ميدونم ... عاطفه فلشو انداخت . ياخدا ... اینا چی بودن دیگه ...من که اصلا عادت به گوش دادن وشنیدن چنین چیزایی نداشتم... دوستاش يواشکي از پشت مي گفتن صدای اهنگو زیاد کنه . همشون دست ميزدن و کلي شلوغ کردن .هي عاطفه صداشو زیادمي کرد و هي من کم ميکردم . خلاصه کلي شلوغ کردن و ادا اصول در آوردن.عروس رو بردن خونه مادرش ... اينا هم رفتن تو !!! اخه مونده بودم اينا کجا میرن دیگه؟ از داخل هم فقط صداي دست وسوت وجیغ وداد اینابود که بيرون مي اومد . غزاله هم پيش من بود . سير که شدن اومدن بيرون . همه رو رسونديم خونه هاشون و رفتيم سمت خونه عزيز اينا . ماشينو پارک کردم و رفتيم داخل . هوا خيلي خوب بود . نميتونستم دل بکنم . تو حياط يه گوشه نشستم . عاطفه و کيميا روبروم ايستادن . دستت درد نکنه اقا محمد. دوتايي همزمان گفتن و خنديدن-: قابل شوما را نداشت ...عاطفه-: نمياي تو؟-: نه بابا ... بشينين از هواي به اين قشنگي لذت ببريم خب ... کيميا -: من برم تو پيش شوهرم ... شما دوتا هم بشينين اينجا و خاطرات عروسيتونو مرور کنيد ...رفت او . عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم . به اسمون خيره شد. من هم به اون . نگاهش اومد روي صورتم . سرشو بالا اورد . يکم نگاهم کرد ...صورتش رو قايم کرد تو سينه ام . ميدونستم هر وقت خجالت ميکشه اين کارو ميکنه . معلوم نبود باز چي تو کله کوچولوش مي گذره ... قبل اينکه بپرسم خودش به حرف اومد .عاطفه-: مخمد -: اي جونم ... عاطفه -: الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون خوش به حالشون منظورش همين دوستش بود که الان عروسيش بود.-: خب به سلامتي ... ايشالا خوشبخت بشن ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ " عاطفه " صبح رفتيم به پدر و مادرمون سر زديم تا عصر اونجا بوديم . عصر عزيز قرار شهربازي هماهنگ کرد . خانواده من و داييم و عزيز . شام رفتيم شهر بازي .يه جاي سر سبز و پر ازدارو درخت زير انداز پهن کرديم و ده دیقه نشستيم . بعد ما جوونا بلند شديم رفتيم سراغ وسايل بازي. ديگه همشون رو تست کرديم . خيلي بيشتر خوش ميگذشت اگه ملت امون ميدادن و ميذاشتن محمد دو دقه با ما باشه . همش عکس و فيلم و امضا... اه اه اه ... شيدا -: خب حالا فقط موند دو چيز ...اوليش کشتي صبا ...رنگم پريد -: نهههه ...شيدا -: اره ...-:پس شماها برين من ازين پايين نگاتون ميکنم ...تا حالا سوار نشده بودم وحشت داشتم . شيدا و شيده کلي اصرار کردن ولي حريفم نشدن . پامو کردم توي يه کفش که الا و بلا نميام . محمد -: پس منم نميام... شيدا محمد رو به زور راضي کرد و بردش تا به هواي محمد من هم برم . ولي واقعا نميتونستم . رفتن نشستن . شيدا ديد نرفتم باز اومد پايين و اصرار کرد . گفتم واقعا ميترسم . به محمد نگاه کردم . همون لحظه دو تا دختر نشستن کنارش . شروع کردن با نيش باز باهاش حرف زدنش . قلبم ريخت . داشتم سکته ميکردم . عرق سردي تموم بدنم رو پوشوند . يه بار تا مرز از دست دادنش رفته بودم . چشام پر شد . شيدا رد نگاه ميخکوب شده ام رو گرفت-: شيدا بريم سوار شيم .ميام .قهقهه زد.از پله ها رفتيم بالا . شيدا ايستاد مقابلشون شيدا -: ببخشيد اينجا جاي ما بود ...دختره ي عوضي خودشو چسبوند به محمد -: بيايد اينجا برا يه نفرم جا ميشه. اخه ما ميخواييم کنار اقاي نصر بشينيم .داشتم خفه ميشدم . کم مونده بغضم بترکه . محمد خودشو کشيد کناروبعدهم يه جا باز کردبرام . اخماش رفته بود تو هم . بلند گفت محمد -: بيا کوچولوي خودم . بيا اينجا بشين ...دستشو دراز کرد طرفم. شيدا دستم رو گذاشت تو دست محمد. محمد منو کشوند طرف خودش . محمد-: اي جونم ...دختره پرسيد -: خواهرتونه ؟محمد با لحن سردي و درحالي که اخماش تو هم بود بدون اينکه نگاهش کنه گفت. محمد -: همسرم هستن ...رنگ از روي دختره پريد . دوستش گفت -: ببخشید نميدونستيم جاي خانومتونه ... پاشو بريم اونور ... دست دختره رو گرفت و بلندش کرد . من و محمد و شيده کنار هم نشستيم. شهاب و شيده و کيميا هم پشت سرمون . دخترا که رفتن همشون زدن زير خنده شهاب -: چي شد عاطي خانوم ؟ نمي اومدي؟ دوباره چشمام پر شد . دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما . محمد نگاهم کرد . دستشو گذاشت زير چونه ام و زل تو چشام. محمد-: به خداي احد و واحد قسم ... يه قطره ... فقط يه قطره از اون مرواريدات بريزه ... شهربازي رو رو سر اون دوتا خراب ميکنم...انگار براش مهم نبود پشت سريا و جلوييا دارن ميشنون .کيميا با چه عشق و مهربوني اي نگاهمون ميکرد . لبخند زدم -: کاش معروف نبودي ... کاش خواننده نبودي ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم . بيشتر خودشو بهم نزديک کرد . يه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست ديگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت . کشتي صبا حرکت کرد. خيلي اروم دم گوشش گفتم-: خب حق بده بترسم ... تو راحت ميتوني اسممو از تو شناسنامه ات پاک کني ...دو طرف صورتم رو گرفت .محمد-: من همه روحم همه قلبم همه فکرمو ذهنم مال توعه کامل کامل ... مگه مالکيت فقط جسميه ؟ چيزايي از من مال توعه که هيچ وقت از بين نميره ...کشتي صبا داشت لحظه به لحظه تند تر ميشد . سرمو فرو کردم تو سينه اش . داشتم از ترس سکته ميکردم . يه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پايين . جيغ زدم.از اونور هم شيدا خودش رو چسبوند بهم.وقتي پايين ميرفت از صندلي جدا ميشدم . حالم داشت بد ميشد ...داشتم سکته مي کردم . از يه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از يه طرف شيدا حواسش به من بود . ولي باز ميترسيدم . ميدونستم رنگم مثل گچ سفيد شده. مردم و زنده شدم تا ايستاد . برام اندازه يه قرن گذشت. پياده شديم . حالم داشت بهم ميخورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده . اصلا حالم خوب نبود ولي براي اينکه محمد ناراحت نشه رفتم . ديگه واقعا اعضا و جوارحم داشت مي اومد تو دهنم . به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نيارم . رفتيم سمت خانواده . سفره شام رو پهن کرده بودن . همه مشغول خوردن شدن. سالاد الويه بود . اصلا نميتونستم به غذا نگاه کنم http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم.... -: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون " " فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون " سوره يس دو آيه اخر سوره ياسين . تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود: صداي خنده خدا را مي شنوي ؟ دعاهايت را شنيده ... و به آنچه محال ميپنداري ميخندد... اميدوارم راضي بوده باشين .... يه دنيا ممنون از همه شما... يا حق 😇 🙃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 🍃 🍃به نام خداوند لوح و قلم مددی برای نزدیک ساختن ظهور آقا امام زمان عجل الله فرجه و نمایی از یک زن مسلمان ایرانی ، دغدغه ها و چالش هایی که با آن روبه روست . 🥀🍃🥀 با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم اما آنقدر آثار خستگی در تنم هویدا بود که بی توجه به خودکشی اپلم پتو را روی سرم کشیدم . چند بار زنگ خورد و قطع شد ، اما فرد پشت خط تصمیم نداشت دست از بیدار کردن من بردارد ، مامان با صدای تلفنم به اتاق کشیده شده بود و صدایم کرد :‌ ــ هانا ؟ هانا ؟ پاشو تلفنت خفه شد ! ــ ولش کن مامان خاموشش کن ، خوابم میاد . ــ پاشو آقای قادریه حتما کار واجب داره . با فکر اینکه حتما کار چاپ کتاب تازه مجوز گرفته ام تمام شده و شاید میخواهد خبر از نشرش بدهد ، مثل کسی که برق سه فاز بهش وصل کرده باشند تیز نشستم و گوشی را از مامان گرفتم و قبل از اینکه تماس قطع بشه وصل کردم که صدای محجوبش در گوشم پیچید : ــ سلام خانم جاوید ، چندبار تماس گرفتم موفق نشدم باهاتون صحبت کنم . ــ سلام آقای قادری واقعا متاسفم ، دیشب تا اذان پای نوشتن خبر دِپُ برنج بودم باید امروز تحویلش میدادم شرمنده تازه صبح خوابم برد . ــ خواهش میکنم شما ببخشید که بیدارتون کردم ، اما خبر مهمی دارم که خستگی از تنتون به در میبره باصدایی که سعی کردم هیجان رو ازش دور کنم که با جیغ جوابش رو ندم گفتم : ــ کتابم منتشر شده ؟ ــ بله ، ضمنا ... ــ ببخشید چند لحظه ... گوشی را زیر بالشت و پتو گذاشتم و پریدم بغل مامانم ، مادری که کم به خاطر من نکشیده بود ، منتظر ایستاده بود تا از تماسم بهش توضیح بدم ، اون هم بغلم کرد و بوسیدم . شروع کردم با جیغ های فرا بنفش و شادی و هیجان تعریف کردن که هیراد آمد به اتاقم و گفت : چته هانا سر ظهری یواشتر !؟ ــ هیراد کَنه اگه بدونی چیشده ؟! وای خدا مرسی فداتشم الهی . مامان با لبخند و هیراد با چندش شادی من را نگاه میکردند که با سوال هیراد تازه یادم افتاد شادی کافی ست و باید جواب بنده خدا پشت خط را بدهم . هیراد : حالا کی بهت خبر داد ؟ جیغ خفیفی کشیدم و به سمت تلفنم رفتم و گفتم : ــ الو آقای قادری ؟ پشت خطید ؟ با صدای که سعی در کنترل خنده اش داشت و نشان میداد سر و صدایم را شنیده گفت : بله هستم در خدمتتون ، عرض میکردم ؛ خبرگزاری کتاب نیوز میخواد باهاتون مصاحبه کنه تا راجب کتاب جدیدتون بهشون توضیح بدید از چاپ آخرین اثرتون همه منتظر اثر جدید هستن . غلو یا چاپلوسی نمیکرد واقعا از زمان چاپ آخرین رمانم خیلی ها سراغ بعدی ها را میگرفتند از آنجایی که رمان « فراری از خود » که داستان زندگی خودم بود را با صداقت نوشته شده بودم ، نوشته هایم خیلی خواننده و طرفدار پیدا کرده بود ! اما خب نوشتن انگیزه می خواست که من دیگه نداشتم این بار هم مثل ۸ سال پیش ناجیم به دادم رسید و جان دوباره ای به من داد . با صدای قادری که خطاب قرارم داده بود از افکارم بیرون آمدم و گفتم : ببخشید چی فرمودید ؟ ــ عرض کردم کی قرار مصاحبه بذارم ؟‌ ــ آقای قادری من نیاز به سه یا چهار روز وقت دارم تا مثل یک خواننده معمولی کتاب رو بخونم . ــ باشه ، فقط لطفا طولانیش نکنین . ــ چشم . ــ بسیار خب من مزاحمتون نمی شم پس خبر از خودتون فقط اگه میتونید امروز تشریف بیارید دفتر اولین جلد رو به خودتون بدیم . ــ حتما ، ممنون از کمکتون . ــ خواهش میکنم انجام وظیفه است امری با بنده ندارید ؟ ــ خیر عرضی نیست ــ خداحافظ ــ خدانگهدارتون یادم نمیاد تا قبل از مهدا کلمه خداحافظ رو به کار برده باشم ، معتقد بودم خدایی برای مراقبت از ما وجود نداره . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با خوشحالی به سمت کمدم حمله کردم و برخلاف همیشه بدون توجه به اینکه چی می پوشم و با چه آرایشی ستش میکنم از خونه به سمت دفتر راه افتادم آنقدر انرژی داشتم که یک پیاده روی طولانی رو به بی ام وِ مشکیم ترجیح دادم و به سمت مقصد راه افتادم . هر قدمی که برمیداشتم یک ورق از گذشته پیش چشمم رخ نمایی میکرد ، اولین باری که مهدا را در کلانتری دیدم فکرش را هم نمیکردم روزی با این دخترجوان که همه سروان رضوانی خطابش میکردند رفیق شوم تا جایی که داستان زندگیش را بنویسم و حتی اینقدر زندگیم با تغییر و چالش مواجه شود . وقتی که کلانتری بر سر سربازی که کنارم ایستاده بود داد و بیداد میکردم ، دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه ام حس کردم ، به سمتش برگشتم و به معنای هان ؟ چته ؟ خیره اش شدم ، ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به سرباز گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه من ادامه داد : همراه من بیاید . بدون اینکه مثل سایر پلیس های زن دستم را بگیرد و بکشد خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشوم . تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و آن ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتند و اعمال شیطان پرستی پارتی را انکار میکردند نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث شد با پراخاش بگویم : ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟‌ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم ، فکر میکردم یه پارتی معمولیه ..... و توضیحاتی برای نجات خودم دادم ، میدانستم که هیچ مدرکی برای بی گناهیم وجود ندارد و اگر گیرشان بیافتم کم ترین حکم حبس ابد است ، ولی کاملا حق به جانب رفتار کردم . با آرامشی که دیوونه ام میکرد گفت : ــ تموم شد ؟ ــ بله ــ خیلی خب ، بریم . ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟ سربازی جلو آمد احترام نظامی گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه . خواستم به سرباز حمله لفظی کنم که سریع گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق سرگرد امیری تا من با سرهنگ صحبت کنم . راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر بهم احترام نذاشته بود با خودم گفتم خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داشت چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس میدید باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگد در پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرها پیشنهاد رقص میدادن . با صدایش دست از آنلایزش برداشتم و با حرفی که زد حسابی شکه شدم ، با صدای آرام که فقط خودمان بشنویم گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید . خیلی معمولی بدون اینکه تحیرم را نشان بدهم ، چشمی نازک کردم و گفتم : ــ حالا نه که خیلی خوشکلی ! کمی سرخ شد ، نمیدانم چرا ؟! شاید عصبانی شد یا بهش برخورد ، شاید هم خجالت کشید ! اینا چرا این جورین آخه ؟!! سرباز : اما خانم این باید ... ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟ اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که من چموش هم حساب بردم . ــ هی ! این به درخت میگن ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* در تربيت فرزند، از سه كليد " منطق، عاطفه و جديت " استفاده كنيد. منطقی بودن، مثل زمانی كه فرزند شما خواسته‌ای دارد و بايد برآورده شود. بنابراين: دليلی برای جدال و بحث نيست. عاطفی بودن، مثل زمانی كه احساس ميكنيد با كمی ابراز عشق و توجه، ميشود به اتمسفر ارتباط شما و فرزندتان آرامش منتقل كرد. بنابراين: دليلی برای استفاده از روش های منفی ارتباطی مثل بحث، توهين، تحقير نيست. جدی بودن، مثل زمانی كه قانونی را وضع كرده ايد و اطمينان داريد به صلاح فرزندتان است، بايد با جديت (بدون عصبانيت)، روی حرف‌تان بايستيد. بنابراين: دلیلی برای بحث های طولانی و قوانين بی‌ثبات نيست ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی سلطان محمّد خدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛ ولی به دلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت, خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست. آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند, سپس مجدداً سلطان میتواند با او ازدواج کند. سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید , فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! گفتند : بله. در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت: جناب سلطان! در شهر علامه ای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید.(منظورِ وی، علامه حلی بود.) عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان, افرادی کم عقل و بی خِرَد میباشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد. سلطان گفت: به هر حال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلی را در محضر او احضار نمایند. وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّد خدابنده شد, علمای مذاهب چهارگانه ی اهل سنت نیز در آن جلسه حاضر بودند. علامه بدون هیچ ترس و واهمه ای نعلینِ (کفش) خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست. عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند : دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان, افرادی سبک سر و بی عقل میباشند؟! سلطان گفت: او عالِم است. دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید. آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را به جا نیاوردی؟ علامه گفت: رسولِ خدا از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام میکردند. و خدای تعالی نیز فرموده است : (چون داخل خانه ای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.) از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است. پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساوی اند و این جسارت به محضر سلطان نیست. پرسیدند: چرا کفش های خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار میکند؟علامه گفت: ترسیدم حَنَفی ها کفش هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم را دزدید. علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند : چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟* ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد. علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود. احتمالا شافعی , نعلینِ پیامبر را سرقت کرده است. این بار صدای شافعی ها درآمد که *شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. علمای مالکی هم مثل حنفی ها و شافعی ها و به همان شیوه اعتراض کردند.* علامه گفت: پس فقط احمد بن حنبل میماند.قطعا سارق احمد بن حَنبل است. حنبلی ها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند. *در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت : جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا حاضر نبوده اند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیده اند...* سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت میباشند), رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکرده اند. *آنگاه علامه گفت : ولی ما شیعیان , پیرو آن آقایی هستیم که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا بود و از کودکی در دامان پیامبر پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا معرفی شد. سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟ علامه پرسدید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل , جاری نموده اید؟ سلطان گفت: نه! علامه گفت: در این صورت طلاق باطل میباشد چون فاقد شرایط صحت است. *آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه شیعه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمۀ دوازدهگانه ی شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە ی اطهار , سکه ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند.🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃حضرت آیةالله‌العظمی بهجت (رحمة الله علیه): 🔖 اگر جلوی خود را در ارتکاب معاصی نگیریم، حالمان به انکار و تکذیب و استهزا به آیات الهی و یا به جایی می‌رسد که از رحمت خدا ناامید می‌شویم. 📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٩٣ •┈┈••✾❀✾••┈┈• 🇮🇷http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با حالتی عصبانی نگاهم کرد و آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اثبات بی گناهیت جلوی کل پادگان ایستاده . ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟ ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده ، این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه اما خودتو با طناب این فرشته نجات بده ، فقط حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست ! ــ به نظر خیلی بچه میاد !! ــ ۲۱‌ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کردم که گفت : برو داخل خواهر هیراد . این منو از کجا میشناخت ؟! به سوال ذهنم پاسخ داد و گفت : ــ از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت . صدا زدن های پسر گل فروش من را از گذشته متوجه اطرافم کرد . پسر : خانم ؟ گل میخری ؟ به رسم گل خریدن های مهدا رو به پسر گفتم : کل گلات چقدر میشه ؟‌ ــ ۲۰۰ هزارتومن . پول گل ها را به پسر دادم . همین که خواست سطل سنگین پر از گل های نرگس را به سمتم بگیرد سریع یک دسته گل به نیت مشکات برداشتم و روبه پسر گفتم : ــ این واسه من بقیه اش هدیه من به تو ــ اما شما همش رو از من خریدی !! ــ الان همش رو میدم به خودت جز این . و اشاره ای به دسته گل ، اسیر دستانم کردم . ــ مرسی خانم ، خداکنه به همه آرزو هات برسی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پله های دفتر را یکی پس از دیگری با سرعتی وصف ناشدنی طی کردم و در را با شتاب باز کردم ، چند تا از بچه های دفتر به سمتم برگشتند و تبریک گفتند . به سمت دفتر کار مولف راه افتادم و پریدم داخل که دیدم هیچ صدایی از اتاق ال شکل عریض و طویل فاطمه نمی آید . از اینکه نیامده باشد دلگیر شدم و با نا امیدی راه روی اتاق را طی کردم که صدای فشفشه ، دست و سوت بچه ها متعجبم کرد ؛ علت خلوتی سالن همین بود ، همه در اتاق جمع شده بودند . بعد از سلفی های متعدد و کیک بریدن ، هر کس مجددا تبریک گفت و با سهم کیکش راهی اتاق کارش شد . من ماندم و مادر و دختر دوست داشتنی . رو به مشکات گفتم ‌: ــ مشکات خانم ؟ اگه بدونی چی واست دارم ! ــ خاله کتابه ‌؟ ــ نه ــ گل مو صورتی ؟ ــ نه با لب های آویزون گفت : ــ پس چیه خاله ؟‌ دسته گل نرگس را بسمتش گرفتم و گفتم : ــ گل برای گل ــ ممنون خاله من خیلی نرگس دوس دارم ــ بزارشون داخل آب که بیشتر پیشت بمونن ــ باسه خاله جون ــ قربونت بشم الهی فاطمه : خدانکنه ــ حالا مشکات جون نمی خواد بره بازی ، من با مامانش صحبت کنم ؟ ــ باسه میرم نخود سیا بخلم رو به فاطمه با خنده گفتم : ــ این چقدر تیزه ! مطمئنی ۵ سالشه ؟ با غم نگاهم کرد ، لبخند تصنعی زد و گفت : ــ آره ، میخواستی تیز نباشه ؟ حرفش مرا هم غم زده کرد ولی سعی کردم بحث را عوض کنم و رو به مشکات گفتم : ــ خب خاله جون برو دنبال نخود که ناهار درست کردن با توئه هر چند منظورم را نفهمید ولی از اتاق بیرون رفت ، زیاد از حد روی نبوغ یک بچه ۵ ساله حساب کرده بودم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ــ فاطمه ، چه خبر ؟ از این که کتابم چاپ شده ناراحت نیستی ؟ ــ معلومه که نه ، من واقعا از صمیم قلب خوشحالم هانا . ــ آخه تو بخشی از این زندگی هستی و آرامشت رو سخت بدست آوردی ، فکر کردم شاید ... ــ نه این طور نیست من هم به مهدا همون حسیو دارم که باعث شد تو این کتابو بخاطرش بنویسی ، باور کن ــ تصمیم گرفتم اول خودم بخونم بعد هدیه بدم ــ کار خوبی میکنی و شروع کردم به لیست کردن : ــ بدم به مهدا ، آقا محمد ، انیس خانوم ، حسنا اینا ، ثمین ، به ندا هم بدم ؟‌ ــ نمیدونم اون هنوز رابطه خوبی با مهدا نداره ــ میدونم برا همین میگم شاید اونم کتابو خوند آدم شد ــ اِ هانا ؟ ــ آره دیگه یادت رفته این خانوم و مادرش چقدر مهدای بدبخت و خون به جیگر کردن . ــ خب بدی و اشتباه اونا دلیلی بر قضاوت و اشتباه ما نیست هانا ، اونا هر اشتباهی هم کرده باشن خدا حکم میکنه نه ما بنده سرپا تقصیر ــ راس میگی ولی دلم برا این دختر خونه فاطی ــ فاطمه ــ خب حالا فاطمه بانو ــ سیدم حساسه ــ اوه اوه سیدم کی میره این همه راهو ؟!‌ ــ فعلا اونی که باید بره ، داره تخت گاز میره به سمت هدف ــ یا صاحب اصحاب کهف چه قدر مطمئنم هست مثل کارگاه های جنایی نگاهم کرد و گفت : ــ شک داشتی ؟! ــ اگه تا الانم داشتم بر طرف شد!!! ــ خوبه ــ خدا به داد شوهرت برسه ــ چیزی گفتی ؟ ــ نه نه ... مشکات وارد اتاق شد و با حالت زاری گفت : ــ مامانی میسه از باباجون اجازه بگیری برم پیس مس رحیم ؟ تو رو خدا ؟! این حالتش دل سنـگ را می سوزاند چه برسد به فاطمه با آن دل نازکش . ـــ قول میدی کار خطرناک نکنی ؟ انگشتش را در انگشت فاطمه قفل کرد و گفت : ــ قول تا خواست حرفی بزند ، تلفن همراهش زنگ خورد و ❤ آقامون ❤ ظاهر شد بی معطلی تماس را وصل کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : ــ نه بخدا یه گوشه نشستم ، دست به هیچی نزدم ، نه بابا دوربین کجا بود ، نوشتن که قبلا قدغن کردی ‌ ، نه اینجاست ، راستی ؟‌ میخواست زنگ بزنه اجازه بگیره بره پیش نوه های مش رحیم ، آره قول داده ، باشه ، نه ، خودم یکاریش میکنم باشه ، ــ هانا ماشین داری ؟ ــ نه ... ــ نه نداره ، اونم سلام میرسونه ( من کی سلام رسوندم ) ؟!! ــ باشه عزیزم منتظریم ، یا علی &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین شهیدی که در جنگ لقب سیدالشهدا را گرفت💔😳👇 ” در عملیات خیبر در یڪے از سخت‌تریــن شرایط را خواستم. نیرو‌هایے ڪه باید از جزیره جنوبي می‌گذشتنــد و مےآمدند از پشت طلائیه حمله مےڪردند و دروازه‌اش را باز می‌کردند، نتوانسته بودند ڪار را تمام کنند یا اصلاً پیش ببرند. به گفتم: «این کار را تو باید انجام بدهے. مشڪلش این بود ڪه نیروهایش نسبت به آن منطقه توجیه نبودند و وقت طولانے می‌خواست. آمادگے هم نداشت. خودم هم این را می‌دانستم. منتها ما هم نمی‌توانستیم هیچ نیرویے را غیر از لشکر ۲۷ حضرت رسول به آنجا وارد کنیم. زمان ما هم ڪمتر از بیست و چهار ساعت بود وگرنه جزیره را ازدست می‌دادیم. نگاهی به من کرد. در آن نگاه، حرف‌ها نهفته بود. پرسید: «واقعا باید اینجا عمل ڪنم؟» به او گفتم: «بله. باید حتماً عمل ڪنے» اگرچه چند نفر از فرماندهان دیگر نتوانسته بودند از آنجا بگذرند. او رفت، عمل کرد و جزیره حفظ شد، ولی چند روز بعد خبر رسید که شهید شده است. اولیــن بارے ڪه در جنگ به ڪسے عنوان «سید الشهدا» دادند در همین جزیره خیبر به حاج ابراهیم همتــــــ💔 بـــود... 🔴http://eitaa.com/cognizable_wan
پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است! پس باشتاب رفت، تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی تا برایت انجام دهم؟ مادر گفت: از تو درخواست آخری دارم. می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم!! فرزند با تعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست میکنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی!!.. مادر پاسخ داد: بله فرزندم. من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم. ولی می ترسم که وقتی فرزندانت تو را در پیری به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی! 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan