eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم.... -: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون " " فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون " سوره يس دو آيه اخر سوره ياسين . تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود: صداي خنده خدا را مي شنوي ؟ دعاهايت را شنيده ... و به آنچه محال ميپنداري ميخندد... اميدوارم راضي بوده باشين .... يه دنيا ممنون از همه شما... يا حق 😇 🙃 http://eitaa.com/cognizable_wan