🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_سوم
قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود .
مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون
ـ باشه الان میام
سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟
خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ...
ـ آقای رسولی ؟
از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود .
ـ بله
ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ...
ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان
ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم
ـ نقشه ثمینه ...
ـ قضاوت عجو...
ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده
ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه
ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم
خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ...
ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره
ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ...
ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد
ـ منـ...
در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_چهارم
مهراد کلاس داشت اما سوئیچ ماشینش را به سمت حسنا گرفتو گفت : زود برسونینش بیمارستان ، من کلاس دارم نمیتونم بیام باهاتون
مهدا : نه استاد لازم نیست ، با تاکسی میریم ضمنا حسنا باید بره جایی
ـ خب بیا تو بگیر ، مهدا فقط ترمزش بگیر نگیر داره خیلی تند نرو مراقب باش
ـ نه استاد مزاحم شما نمیشم
امیر با درد گفت : حق با خانم فاتح هست با تاکسی میریم
ـ حرف اضافه نباشه مهدا این حالش خوبــ...
+ من میرسونمشون
با صدای محمدحسین همه نگاه ها به طرفش برگشت ، از وقتی مهدا با امیر صحبت میکرد حرفشان را شنیده بود اما با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد دخالت نکند .
اصلا نفهمید چرا از شنیدن ماجرا از زبان ثمین ناجی اینقدر غیرتی شده آن هم برای کسی که هیچ شناختی جز زبان دراز ، ادب و متانتش ندارد !..
ثمین فکر میکرد بروز این اتفاق مهدا را از چشم ها می اندازد اما ظاهرا این اتفاق برعکس رخ داده بود .
محمدحسین خودش را با این حرف که دختر حاج مصطفی ست و او فقط میخواهد حقِ ... حق ِ... حتی نمی دانست بهانه اش را چگونه تکمیل کند
و نمی دانست حق چه چیزی را میخواهد بجا بیاورد ...!
افکاری که سرش یا بهتر است بگوییم قلبش را به باد میداد را کنار زد و گفت :
بفرمایید عجله کنید ، حال ایشون خوب نیست ...
مهدا : ممنونم آقای حسینی ، استاد اگه اجازه بدید با آقای حسینی بریم ! ؟
مهراد : بفرمایید ، خواهش میکنم ، محمد جان مراقب باش
ـ باشه حواسم هست
مهدا رو به حسنا گفت : ببخشید حسنا گلی من باید برم ، زنگ بزن با فاطمه هماهنگ کن ، از طرف من هم باز به خانواده جاوید تسلیت بگو
و رو به جمع ادامه داد : استاد ممنونم ، لطف کردین .
خداحافظ همگی .
بسمت ماشین محمدحسین رفتند مهدا در صندلی جلو را باز کرد و آن را کمی خواباند و با سری افتاده رو به امیر گفت : بفرمایید آقای رسولی ...
امیر با سر تشکر کرد و نشست .
مهدا در را بست و پشت سر محمدحسین نشست .
همگی به اورژانس رفتند ، دکتر بعد از معاینه گفت :
کاملا مشخصه عمدی بوده اگه میخوای میتونی شکایت کنی و دیـ....
ـ نه آقای دکتر من شکایتی از کسی ندارم
دکتر زیر چشمی به محمدحسین نگاه کرد و گفت : تو زدیش ؟
امیر لبخندی زد و بجای محمدحسینِ بهت زده گفت : نه آقای دکتر ایشون لطف کردن منو رسوندن
بعد نگاهی به مهدا انداخت و گفت : قضیه ناموسیه ؟
مهدا از این همه تجسس دکتر کلافه شد و گفت :
مشکل حل شده آقای دکتر ! مشکل فعلی بیمار شماست که دستشون درد داره و شما باید به ایشون توجه کنید .
دکتر ابرو هاشو بالا داد و رو به امیر گفت :
عجب نامزدی ، خدا نجاتت بده !
محمدحسین باز احساسی غریب را در وجودش پذیرا بود که اول از همه خودش را متعحب کرد .
خواست جواب دکتر را بدهد که امیر پیش دستی کرد و گفت : ایشون هم کلاسی من هستن دکتر .
دکتر که قانع نشده بود اما از تجسس دست کشید .
نسخه را داد و گفت آن را تهیه کنند محمدحسین خواست نسخه را بگیرد که مهدا سریعتر عمل کرد و رو به محمدحسین گفت : شما لطفا مراقب آقای رسولی شاید با شما راحت تر باشن ،قراره دستشونو گچ بگیرن . من میگیرم دارو ها رو .
امیر : مهدا خانوم ؟
ـ از داخل سویشرتتون پول بر میدارم ، بعدشم ما یه خرده حسابی با هم داریم . نگران نباشین
امیر میدانست ته جیب سویشرتش به اندازه ی چند تا از دارو ها پول هست اما چیزی نگفت و از این که این دختر اینقدر فهمیده بود و به غرور مرد مقابلش اهمیت میداد در دلش هزاران بار پدر و مادرش را تحسین کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_پنجم
مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین داد .
خودش پشت در منتظر نشست .
امیر روی تخت دراز کشیده و به سرم در دستش خیره شده بود که با حرف محمدحسین متعجب به او زل زد .
ـ خوشت میاد ازش ؟
ـ از کی ؟
ـ خانم فاتح
امیر پوزخندی زد و گفت : کسی هست که بتونه از این خانوم بدش بیاد ؟!
ـ جدی پرسیدم امیر رسولی
ـ بازجویی میکنید آقای حسینی ؟
ـ نه فقط سوال پرسیدم ولی به جوابم رسید...
ـ شما چیزی نمی دونین
ـ بخوای بگی گوش میکنم .
ـ من ... من خیلی بهش مدیونم ، به اندازه آخرتم به اندازه ی یه عمر جهنمی شدن ، به اندازه ی نجات از جهالت بنظرتون همچین آدمی ...
ـ پس ...
ـ برا نتیجه گیری زوده دکتر کِی سنگ خارا لایق دُر و جواهر بوده که من لایق اون باشم ؟!
ـ از دلت پرسیدم !
ـ به دلم فهموندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه
برای من فقط یه دختر استثنایی و یه
انسان واقعی باقی میمونه
محمدحسین از این همه معرفت و درکی که فرد مقابلش داشت حسرت خورد ، حسرت خورد که نمی تواند مثل او باشد و بگذرد ....
امیر راز دلش گفت :
ـ پدر و مادرم ۲۳ سال پیش صاحب دو
فرزند دو قلو شدن یه دختر به شکل مهتاب و یه پسر شیطون .
اسم دختر رو ارام و اسم پسر رو امیر گذاشتن ، زندگی اونا روتین بود تا اینکه پدر امیر در یه سرمایه گذاری بشدت ضرر کرد بچه ها فقط ۴ سالشون بود که به این وضع دچار شدن روز ها سخت میگذشت تا اینکه یه روز یه نفر که خودشو دوست پدر امیر معرفی کرده بود وقتی امیر و آرام مهد کودک بودن آرامو دزدید
برای اینکه امیر رو راضی کنه براش بستنی و شکلات خرید
یه چک داد بهشو گفت بده به پدرش و بگه معامله خوبی بوده و جای آرام خوبه ، لازم نیست نگرانش باشن .
امیر همان طور که اشک میریخت ادامه داد : امیر خواهرشو به بستنی و شکلات فروخت و پدر دخترشو به یه چک...
اما اون چک به امیر و پدر و مادرش وفا نکرد نه تنها جای آرامو نگرفت بلکه همون پول بدبختشون کرد ، پدرش از غصه و ... به قمار روی آورد و مرتب باخت اینقدر باخت که جز یه خونه هیچی براشون باقی نموند
میخواست همونم بفروشه مثل دخترش ، اما مادر امیر نذاشت ... به قدر در منجلاب فرو رفته بود که هیچی براش مهم نبود و مادر امیر رو اینقدر زد که از حال رفت
امیر وقتی از مدرسه برگشت با مادری غرق در خون مواجه شد وقتی مادر توی بیمارستان بهش گفت چه اتفاقی افتاده امیر نوجوان افتاد دنبال پدرش
اونو پیدا کرد سند خونه رو پس گرفت و برای جبران کتک هایی که مادرش خورده بود اونو زد و انتقام یک عمر بدبختی رو ازش گرفت و تو همون حال ولش کرد
دو سال از این پدر بی خبر بودن که آخرش فهمیدن همون طلبکار اونو کشته ...
مادر امیر افسرده شده بود و هر روز بدتر از دیروز از پدر امیر هم جز قرض و بدهی هیچی نمونده بود امیر خونه رو فروخت و با مادرش فرار کردن و اومدن اصفحان ....
مادرش اصلا حال خوبی نداشت امیر همه جا هر جا و هر کاری رو کرد اما مادرش بی تاب دخترش بود ، امیرم هم افتاد دنبال خواهرش ...
تنها بود خیلی تنها خیلی بی کس با خدا قهر بود بخاطر هر چی بدبختی کشیده بود ... از عالم و آدم شاکی بود حتی خودش
تو بد مخمصه ای گیر افتاده بود مادرش هر روز حالش بد تر و هزینه های درمانش بیشتر میشد ، امیر بیچاره تر از اونی بود که تصورش رو بکنی ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک اهنگ شمالی گوش کنیم🎸🎸🎸
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عججججججب
چه پرنده هایی هستن😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر جایی قدرت مردی را نادیده بگیرید تا آن را مورد انتقاد قرار دهید مرد کلافه می شود و از شما متنفر می گردد و رشته های صمیمیت از هم گسسته می شود شما می پندارید واقعیت را می گوئید! این درست، ولی هزاران مشکل می آفرینید.
سوال کردن از مرد خشمگین، بر شدت خشم او می افزاید.
راه محبت به مرد قدردانی و تشکر از او و راه دیگر نادیده گرفتن اشتباهاتش است.
تشکر و قدردانی از تصمیمات و اقدامات مرد و نادیده انگاشتن اشتباهات او، راه مستقیم نفوذ به قلب مرد است.
مردها نیاز دارند از کارشان تشکر شود این مهر و حمایتی است که مرد از زن انتظار دارد.
🍃🍃🍃🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍵چای بهارنارنج
خواص:
آرامبخش، تقویتکننده قلب و اعصاب، مفرح و نشاطآور
طرز تهیه:
یک قاشق غذاخوری با 2 لیوان آبجوش و نبات
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻣﻘﺪﺱ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ ؛
ﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ...!
ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻳﺪ !؟
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ،
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻣﻌﺎﺑﺪ ﻭ ﻣﺴﺎﺟﺪ مقدس، ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﺍﺭﻧﺪ ...!
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ یعنی ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻤﯽ ﮐﻪ ؛
ﺣﻖّ ﻣﺴﻠّﻢ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻣﺘﺮ ،
ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻓﮑﺮ ، ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺷﻮﺩ .
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺣﻖّ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮﻃﻮﺭﮐﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ،
ﺳﺮﮎ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻳﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻛﻨﻴﻢ ...!
حتی ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺎﻥ ...
دكتر حلت
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در هجده سالگی، نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید
وقتی چهل ساله میشوید، اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شما چه فکر میکنند
و زمانی که شصت ساله میشوید، پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است!
وای که چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان...
تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن
دکتر محمود معظمی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ کسانی که ما را مسخره می کردند به واقعیت تبدیل می شود
✍️ بببنید چه زیرکانه حرفی از چیپ گذاری نمیزنند- فعلا - ولی معلوم است که این ردیابی و گواهینامه در آخر به چیپ گذاری ختم خواهد شد
✍️ ضمنا به ۲ دوز بودن واکسن هم اشاره میکنه - پس منتظر ۲ دوز باشید !
✍️ مردم و مسئولین کشور کی میخواهند بیدار شوند
⭕️ اصلا از دست ندهید
#دروغ #کرونا
.
یا صاحب الزمان !قلب سوخته من آموخته است که هر صبح جمعه، با دیگر "ندبه کنان" شعلهور شود، بسوزد و مویه کند؛ تا چنین، سند دل باختگی خود را ثبت کند. من بزرگ شدهام به عشق دیدار تو و نفس کشیدن در دنیای ظهورت.
مولای من!تا کی باید در بن بست حیرت و گمراهی باشم؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_ششم
بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود
یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن
امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ...
محمدحسین : ولی چی ؟
ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ...
زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد :
بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده ....
اشک ریخت و ادامه داد :
آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟
ـ چی گف..ت؟
ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟!
اصلا تا حالا کجا بودن ؟
برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام
ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟
ـ .... ثمین ناجی ...
مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ...
خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد
تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ...
بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود
یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ...
خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ...
اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ...
... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن ....
هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده ....
یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم
همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ...
هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ...
نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ...
دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_هفتم
درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ...
تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود
اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون.....
رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم
اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود..
هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود .
لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ...
ـ پس به شما هم گفت ...
ـ از خودش نه از آشناییتون !
این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت :
همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟!
بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛
اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم .
و به سرعت از محمدحسین دور شد .
محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد .
ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟
ـ خوبم .
وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم :
نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟
ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه
و به من اشاره کرد ...
داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه .
در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که...
سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم .
ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم ....
گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ...
آخرش حرفی زد که خلاصم کرد .
ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ......
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_هشتم
با هق هق ادامه داد ؛
بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ...
حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده .
بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم .
قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ...
سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ...
تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ...
همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... !
به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت :
ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین
ـ چیه ؟
ـ میشه صحبت کنیم ؟
ـ راجب چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله
با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟
ـ بیاین بشینین خواهش میکنم .
بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت :
کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟
ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟
ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟!
... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... !
تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی !
هر مشکلی یه راه حل داره ...
ـ مشکل من راه حل نداره ...
ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ...
ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ...
ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ...
اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ...
اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ...
ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟
ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟
دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ...
اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ...
اعتقادی به کمک خدا نداشتم ...
یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی
همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟!
با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... !
برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟
اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت :
خواهشا ....
انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_نه
وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم :
آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی
نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ...
با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ...
تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ...
همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ...
ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ...
نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ...
هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ...
اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ...
نه فریاد نه فحش نه ...
بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم
به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه ....
طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم ....
همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ...
هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ...
با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی ....
اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ...
یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ...
با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ...
برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر...
اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن...
نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی ....
باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ...
وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ...
وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ...
بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ...
بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که ....
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاهم
یه روز با برادرش اومدن خونه برای ناهار دادن به من بالاخره زبون بار کردم و ازش پرسیدم :
ـ ببخشید امروز چندمه ؟
انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت : ۲۵ اسفند ... تقریبا ۵۰ روز گذشته
فهمیده بود سوالمو ، لحظه ای یاد مادرم افتادم با همون لباسای خونگی از در بیرون زدم . نمیدونستم چه بلایی سرش اومده ...
همین طور وسط خیابون کلافه دور خودم میچرخیدم که باز همون دستا منو از تصادف حتمی نجات داد ... وقتی بخودم اومدم متوجه راننده شاکی شدم که سرش فریاد میزد ...
ـ عذر میخوام آقا حق با شماست برادر من زیاد حالشون خوب نیست ....
بعد از کلی التماس و عذر خواهی دست از سرمون برداشت سردم شده بود بعد از مرگ هیوا فقط به جسم و روحم آسیب زده بودم ...
شال بافتشو هنوز نگه داشتم اون روز خیلی گرما بخش بود ... وقتی مرصاد شال خواهرشو روی شونم گذاشت یه لحظه حضور مادرمو حس کردم ...
اون گرمای محبت دوباره منو یاد مادرم انداخت برای همین فورا پرسیدم : از مادر خبر داری ؟ کجاست ؟ حالش چطوره ؟
ـ نگران ایشون نباشین تو این دو ماه من همه ی روز های فرد که شما به دیدنشون میرفتین پیششون بودم تنها نموندن
نمی دونستم این همه محبتو چطوری جبران کنم ... اینقدر با برادرش حواسشون به زندگیم بود و خوب ادارش کرده بودن که هیچ وقت خودم نمی تونستم ... حتی از رئیس شرکتم فرجه گرفته بودن ... در اون دو ماه من هیچی از دست ندادم جز خود باطلمو .... دنیا یه جور دیگه باهام کنار اومد ...
شوهر دوستش خیلی هوامو داشت و کمکم کرد جور دیگه ای زندگی کنم ... سید هادی و مرصاد اغلب مراسمای هیئت منو با خودشون میبردن ... خیلی چیزا عوض شد
بخاطر مراقبت های مهدا خانوم حال مادرم خیلی بهتر شد و الان باهم زندگی میکنیم اینقدر بهش وابسته شده که هر هفته باید مهدا خانومو ببینه ، حس میکنم به آرام خودش رسیده ...
اولین عیدی بود که ما هم مهمون داشتیم مادرم تازه برگشته بود خونه روز اول عید که همه برای خانوادشون وقت میذارن مهدا ، مرصاد ، سید هادی و خانومش اومدن پیش ما خیلی ساعات خوبی بود طوری با مادرم هم حرف میشد که انگار همسن و سالن .... !
از اون قضیه تقریبا یک سال میگذره ، امروز سالگرد هیواست ... اما به من اجازه نمیدن برم پیشش ، پنج شنبه ها با مهدا خانوم و مرصاد میریم سر خاکش
اونا میگن بخاطر گلزار شهدا میان اما من میدونم که مهدا هنوز میترسه دوباره بزنه بسرم ....
نگاهی به محمدحسین کرد و ادامه داد ؛ حالا متوجه شدین چرا اینقدر برام آدم ارزشمندیه ؟!
ـ درک میکنم .
ـ استاد حسینی همیشه باهاش دشمن بود ، خیلی مشکل داشتن عمدا بهش نمره نمیداد و به هر صورتی سعی داشت اذیتش کنه معتقد بود امله یا یه آدم بی سواد و بی احساسه اما وقتی شاهد رفتارش با من شد ، فهمید این خانوم کیه
ـ من نمی دونستم مهراد باهاش مشکل داشته ، یه زمانی میگفت از یه دختر چادری بدش میاد و از دست گل هایی که به آب داده بود گفت
ـ حتما منطورشون مهدا خانوم بوده چون جز ایشون همه دخترا عاشق استادن
با این حرف امیر ، محمدحسین خندید و گفت : بس بچه خوشتیپه
ـ بنظر من شما بهترین ، خیلی شباهت دارین هر دو حسینی هستین ، نکنه برادرین ؟
ـ نه پسر عمومه
ـ ببخشید ولی خیلی متفاوتین
ـ کلا خانوادگی متفاوتیم
ـ درست ، موفق باشین بابت امروز هم واقعا ممنونو متاسفم آقای دکتر .
ـ نه این چه حرفیه ، با من راحت باش ، مثل یه رفیق
دستش را روی شانه امیر گذاشت و ادامه داد : منو محمدحسین صدا کن
ـ ممنونم .
ـ فهمیدم قضیه چی بود ، دمت گرم پسر خیلی خوشحال شدم اینقدر غیرتمندی
ـ شما لطف دارین
ـ حالا اینقدر سر به زیر و مودب رفتار کن تا به غلامی قبولت کنم دخترمو دو دستی بسپارم دستتا
هر دو خندیدند که مهدا با چشم های متعجب به آنها نگاه کرد و با خودش گفت با فاصله دو تا نماز من قضیه این شکلی شد ؟!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
والدین، وظیفه دارند «انتخاب کردن» را به فرزندانشان بیاموزند...
شما دائم برای فرزندتان تصمیم گیری نکنید، یا نظرتان را به او تحمیل نکنید. زیرا او باید در سالهای آینده، تصمیم ها و انتخاب های مهمی داشته باشد، مثل: انتخاب دوست، انتخاب رشته تحصیلی، انتخاب شغل، انتخاب همسر و...
البته کودک در سن زیر پنج سال، قدرت تصمیم گیری و انتخاب محدودی دارد... و اگر تعداد گزینه ها زیاد شود، او قدرت انتخاب کردن ندارد.
تعداد انتخابهای کودک را محدود کنید تا قدرت تصمیم گیری پیدا کند و انتخاب کردن را یاد بگیرد. مثلا باید در سن زیر پنج سال، دو گزینه به او پیشنهاد دهید تا بتواند یکی از آنها را انتخاب کند. به عنوان مثال، موقع رفتن به مهمانی، دو لباس مناسب مهمانی از کمد خارج کنید، تا او یکی را بتواند انتخاب کند.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 علامه حسن زاده آملی :
📿 پنج #ذکر قرآنی که توی #زندگی معجزه ها میکنه :
💎 ذکر برای وقتایی که میخوای #خدا مکر و حیله دیگران رو در حق تو خنثی کنه
«اُفوِّضُ أمری إلَی الله إنّ الله بصیرٌ بالعباد» .
💎 ذکر برای کسی که #فرزند دار نشده و برای وقتی #ناراحتی و دلت گرفته
«لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَک إِنِّی کنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ» .
💎 ذکر برای وقتایی که طالب #زیبایی در #دنیا هستی
«ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ» .
💎 ذکر برای وقتایی که #ترس و #اضطراب داری
«حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» .
💎 ذکر برای گشایش در کارها و #آرامش #قلب و رهایی از #غم
«وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ»
____________________________
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ نصیحتهای شیطان به پیامبران
✍️ نصیحت شیطان به حضرت یحیی(ع): هنگامى که از خوردن غذا سیر مىشوى، سنگین مىشوى، به همین سبب نسبت به نماز، ذکر و مناجات خداى خود بى رغبت مىشوى.
✍️ نصیحت شیطان به حضرت نوح(ع): از سه خصلت احتراز کن؛ اول: «تکبر» نکن، که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و از درگاه ربوبى رانده شدم. دوم: از «حرص و طمع» بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید. سوم: از «حسد» احتراز کن؛ که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهى هلاک شد.
✍️ نصیحت شیطان به حضرت موسی(ع): در سه جا مواظب من باش تا هلاک نشوى؛ اول: به هنگام «غضب»، که روح من در آن هنگام در قلب تو، و چشم من در چشم تو مىباشد. دوم: هیچگاه با «زن نامحرم» در یک جا تنها مباش، که من بین تو و او وسوسه خواهم نمود. سوم: در «جنگها»، زیرا در آن هنگام من رزمندگان را به یاد زن و بچه و خویشان و اقوامش مىاندازم تا پشت به جبهه کرده و بگریزند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگر ✌️🏼
حقالناس اوج حماقت است،
نه زرنگی!
چون روزقیامت اعمال خوبت را
مجبور میشویبهکسیبدهی
کهدر زندگی از آن متنفر بودی
وغیبتش راکردی.
http://eitaa.com/cognizable_wan