🌼🍃🌼
#مرحوم_دولابی
هر جا غصه دار شدی استغفار کن😊
استغفار امان انسان است💐
به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای .
اذیتت کرده اند؟ گناهی کردی؟😔
محزون که شدی استغفار کن . 😇
چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را
استغفار غم ها را از بین می برد
همانطور که وقتی خطا می کنی همه صدمه میخورند ،
مثلا وقتی چند نفر کفران می کنند
به همه ضرر می رسد ، استغفار که می کنی
به همه ما سوای خودت نفع می رسانی.☺️👌
🍃(اَستَغْفُراللهَ رَبّی واَتوبُ اِلَیه)🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚نمک و آب
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و هشتم
نمی خواستم مغرورانه با سلطان رفتار کنم، ولی غرور جوانی ام اجازه نمی داد به پاي سلطان بیفتم و چرب زبانی کنم.
بسیار عادي و محتاط جلو رفتم و سر به زیر ایستادم.
ابوحسان شروع کرد به وراجی: فردي از اهل نجف، که جرمش تعرض و دست درازي به نخلستان سلطان است.
سلطان با چشم و دل سیر خرما را در دهانش گذاشت و گفت:هو.....م.
می دانستم حال سلطان خوش نیست و براي حکم دادن هیچ معیاري جز هوا و هوس ندارد ، همین مقدار بزتی یک آدم قدرتمند کافی است تا همه را به دار بیاویزد.
دقیقا" همانطور که فکر می کردم شد.
- اعدام.
چشمانم سیاهی رفت، گوشم سوت کشید، انگار که سیلی محکمی خورده باشم ،فکر کردن به اعدام هم عذاب آور بود.
دستانم یخ کرد. این فاصله یک قدمی تا مرگ عذابم می داد، هیچ گاه فکر نمی کردم با این حقارت، آن هم به جرم دزدی چند خرماي پلاسیده کارم به مرگ برسد.
ابوحسان با چشم اشاره کرد، سربازها وحشیانه دستم را گرفتند و به راه افتادند.
آنها از من سریع تر قدم برمی داشتند و من قدمم را کند می کردم تا یک ثانیه دیگر از مرگ فاصله بگیرم، هر ثانیه، ساعتی طول می کشید، تا در سالن رفتیم که صدایی جوان گفت:
- صبر کنید
همه ساکت شدند، یعنی چه کسی می توانست، روي حرف سلطان حرف بزند!
سربرگرداندم همان جوان زیبا رو بود، نمی دانستم او که بود؟و چرا اینکار را کرد ؟من و او که باهم صنمی نداشتیم.
سلطان گفت: چه شده عاطف ،میبري ،میدوزي؟!
- حیف است پدر، او به کارمان می آید.
- این جوان نحیف کجا به کارمان می آید، اگر منظورت غلامی است، این همه غلام، این لاغر
مردنی به چه کارت می آید؟
پس اسمش عاطف بود، چه اسم زیبایی اسمش شایسته خودش بود و بس.
اصلا" در مخیله ام نمی گنجید او پسر سلطان باشد. عاطف با آن زیبایی مسخ کننده اش هیج شباهتی به سلطان نداشت.
ولی من به چه درد عاطف می خوردم، انگار او هم به من علاقه مند شده بود، وگرنه دلیلی نمی دیدم که
روبروي حکم پدرش بایستد.
عاطف کمی جلو رفت و گفت:
- ببین پدر، این تکه چوب کار دست این جوان است ،زیبا نیست؟
چیزي را که می دیدم باور کردنی نبود، تکه چوب منبت کاري شده من را می گفت:
احتمالاً از اسمی که پشت چوب حک کرده بودم مرا شناخت. سلطان نگاهی به زیر و بم منبت کاري کرد و گفت؛
- آري زیباست.
- پدر ،او می تواند نجار مخصوص سلطان باشد، حیف است که با چوبه دار از او پذیرایی کنیم.
ابوحسان از دور چشم دوخته بود به من و با غضب به من نگاه می کرد. از اولش هم از من خوشش نمی آمد، نمی دانم چرا آنقدر پلیدي و شرارت از نگاه ابوحسان می بارید، هیچ کدام از لبخندهاي ساختگی اش به دل آدم نمی نشست.
ابوحسان خواست چیزي بگوید ولی سلطان نگاهش روي چوب رفته بود و مجذوب طرح قو شده بود گفت:
-خوب است ، بیا جلو تا از خودت بشنویم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد......
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست نهم
اینبار من نگاه تحقیر آمیزي به دو سرباز کردم و با گفتن: (اطاعت قربان) دستم را از چنگال سربازان کشیدم و خودم را به جاي قبلی رساندم.
ابوحسان همچنان با غضب به من نگاه می کرد، برایم به شدت سوال بود،که چرا قصر چنین جاي عجیبی است، یکی مثل عاطف که اصلا مرا نمی شناسد از من دفاع می کند و یکی دیگر که او هم مرا نمی شناسد، مثل کسی که طلبکار است با من رفتار می کند.
سلطان گفت: این چوب ،کار توست؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: آري جناب سلطان.
- این نقش و نگار با آدم حرف می زند. واقعا زیباست.
- آري جناب سلطان، این هدیه را براي معشوقه ام ساخته بودم، که البته قبل از رسیدن به دستش ، ماموران شما مرا دستگیر کردند.
سلطان سر تایید تکان داد و همچنان که به هدیه محبوبه نگاه می کرد گفت: هو....م م م ، چرا قو ؟طاووس که زیباتر است.
دور و اطرافیان که دنبال بهانه میگشتند تا هر جمله سلطان را مورد ستایش تکان دهند ،سر را به نشانه تایید بالا و پایین بردند.
- بله حرف شما صحیح است، طاووس پرنده زیبائی است ولی طاووس معروف است به غرور و تکبر و هدیه دادنش به معشوقه کار جالبی نیست ،اما قو پرنده اي عاشق است، او در تمام عمر فقط یک جفت انتخاب می کند و براي همیشه با او می ماند ،در افسانه ها آمده است که قو در تمام عمر خودش هیچ صدایی از خودش تولید نمی کند و فقط در پایان عمر خود و لحظه هاي آخرین عمرش، به گوشه اي دنج پناهمی برد و آوازي زیبا و عاشقانه سر می
دهد که به آن آواز قو می گویند، اما از همه عجیب تر این است که پرنده قو در همان جایی آواز سر می دهد که براي اولین بار جفت خودش را پیدا کرده است و این یعنی ثابت ماندن بر عشق حتی در لحظات مرگ ،به همین خاطر قو را انتخاب کردم زیرا قو سمبل عشق و وفاداري است و اسم این منبت را گذاشتم " آواز قو"، همانطور که زیرش حک شده.
وقتی حرفهایم را زدم، به اطرافیان نگاه کردم. شگفتی از نگاه همه موج می زد ، درباریان به شدت تحت تاثیر حرف هاي من قرار گرفته بودند. به عاطف نگاه کردم، لبخند تحسین از سر و رویش می بارید. سلطان که از حرف زدنم خوشش آمده بود گفت: برعکس هیکلت، خیلی خوش سر و زبانی.
سلطان رو کرد به سربازان و گفت:
با احترام او را به گرمابه قصر ببرید، هنرمند قصر نیاز به استراحت دارد.
در دلم جشن عروسی به پا بود، من نه تنها از مرگ نجات پیدا کرده بودم، بلکه حالا می توانستم مثل اشرافی ها زندگی کنم، شاید پدر محبوبه قبول می کرد که دخترش را به یکی از درباریان بدهد، البته .....
این فقط در صورتی امکان داشت که شنبه از راه نرسیده باشد.
ابوحسان بالاخره نتوانست خودش را نگه دارد، گفت:
- ولی قربان او یک دزد است، ماندنش در قصر مشکل ساز می شود.
- همان که گفتم ابوحسان، این فوضولی ها به تو نیامده.
- ولی قربان.....
- ساکت. او یک ماه وقت دارد تا یک تابلوي بزرگ و با عظمت با طرح قو عاشق براي قصر بسازد.
عاطف نگاه پیروزمندانه اي به ابوحسان کرد، ابوحسان از اینکه نتوانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند ناراحت بود.
به سلطان احترام کردم و همراه سربازان از سالن مرگ و زندگی بیرون آمدم، به راستی که هیچ اسمی نمی شد روي آن سالن گذاشت، آنجا هم مرگ من امضا شده بود و هم زندگی ام.
از سالن مرگ و زندگی که خارج شدم صدایی از پشت سر گفت: شما بروید، خودم همراهی اش می کنم.
برگشتم نگاه کنم، حدسم درست بود عاطف داشت طرف من می آمد، دوست داشتم از او تشکر کنم، ولی با آن سر و وضع اصلا موقعیت خوبی براي تشکر نبود، با چند روز ماندن در سیاه چال بوي تعفن گرفته بودم ،کاش می شد بعدأ با او ملاقات کنم. با آمدن عاطف سربازان رفتند، نگاهی به چهره اش انداختم، خودش با لبخند آمد جلو و به خلاف آنچه که فکر می کردم دستش را به طرفم دراز کرد.
با خجالت دستم را جلو بردم و گفتم:
خدا به من رحم کرد که شما رسیدي نمی دانم چگونه جبران کنم.
لبخن ملیحی زد و گفت:
- مهم نیست، با من بیا.
دنبالش راه افتادم، دوست داشتم بیشتر با او حرف بزنم ولی خجالت اجازه نمی داد.
یک راهروي پر پیچ و خم را گذراندیم و به در گرمابه قصر رسیدیم. برگشت رو به من و گفت:
- برو نفسی تازه کن، می گویم برایت لباس نو بیاورند.
حالا که پایم به اشرافگري قصر باز شده بود،زمان از قبل برایم مهم تر جلوه می داد. گفتم:
- ببخشید قربان، امروز چند شنبه است.
- یک شنبه.
بعد از رد شدن این همه گرفتاري، این خبر بد قصد داشت را سرازیر کند.
آرام تکرار کردم: یک شنبه
- از چیزي ناراحت شدی؟
- خیر قربان، چیزي نیست.
- پس من می روم.
زمان رفتن با صداي بلند گفت:
- راستی ، من مثل آنها نیستم، راحت باش، عاطف صدایم کن.
این را گفت و رفت.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی ام
گرمابه عجب صفائی داشت، در ابتداي ورود به گرمابه حس یک گربه چرکول را نسبت به خودم داشتم،
وقتی هم که خودم را شستم انگار چند کیلو چرك از تن من رفته بود.
نگاهی به لباس هایم انداختم و به خودم گفتم: وقتی لباس هاي زیباي قصر انتظارت را می کشد، اینها
فقط می تواند سطل آشغال را پر کند. آنها را در سطل آشغال انداختم و لنگ پوشان به طرف لباس هاي
نویی که انتظارم را می کشیدند رفتم، خودم را توي آینه دیدم، واقعا قیافه ام ترسناك شده بود.
سیاه چال شیره وجودم را کشیده بود همانطور که سلطان می گفت: شبیه آدمهاي بی خود و مردنی شده
بودم.
ولی انصافا لباس هاي قصر خوب به تنم جا خوش کرده بود.
غلام سیاهی دنبال من آمد و مرا با خودش برد،حجره اي را توي توي حیاط نشانم داد و گفت: این حجره
براي شماست.
کاش می شد توي آن حیاطی که حوض بزرگ داشت جا خوش می کردم.
گرچه این حیاط اول هم که پر از درخت کاج بود، جاي بدي نبود ولی آن حیاط چیز دیگري بود.
غلام در حجره را باز کرد و گفت:
- جناب عاطف، دستور دادند براي شما ابزار نجاري فراهم کنم، اگر چیزي کم است به من بگویید.
اتاق دو پنجره رو به حیاط داشت که شیشه هاي پنجره مشبک هاي رنگی بود.آفتاب بعدازظهر که به
حجره می رسید چندین رنگ نورافشانی می کرد.
دیوارها در عین سادگی بود ولی هر کس می توانست بفهمد که گچ کاري هاي حجره فقط می تواند کار
دست یک استاد زبردست باشد.
یک میز ته حجره بود که رویش وسایل نجاري و منبت کاري را چیده بودند، خوب نگاه کردم، أره، چاقو
مخصوص، انواع تیغه، همه چیز بود فقط یک چیز کم بود.به غلام گفتم:
- اصل کاري ها نیست، قلم منبت کاري و چوب.
- بله قربان، الساعه فراهم می کنم. فقط اینکه از چه چوبی استفادهمی کنید؟
من! قربان! فقیر بیابان گرد نجف فکرش را هم نمی کرد روزي به او بکویند قربان، اطاعت.
اینها الفاظ ناآشناي زندگی من بود. خودم را سریع از توي این فکر ها بیرون کشیدم، گفتم:
- بهترین چوب براي منبت کاري چوبی است که بافت ریز داشته باشد.
و هیچ چوبی مثل گردو این خاصیت را ندارد.
- بله حتما.
دلم هواي قهوه کرده بود که تمام خاطراتم را به محبوبه به یاد می آوردم گفتم:
- راستی یک فنجان قهوه هم برایم بیاور
- به روي چشم.
غلام در را بست و رفت، تازه چشمم به سبد میوه افتاد.
نشستم پاي میوه و دلی از غذا درآوردم، هرچیزي را که می خوردم به این فکر می کردم که من با این
همه گرسنگی و با اینکه خوردن سلطان را می دیدم ولی اصلا هوس خوردن به سرم نزد، مگر فکر کردن
به مرگ اجازه می داد که دلم هواي خوردن کند؟
ولی انصافا سلطان غذا خوردن بلد نبود چنان با چشم و دل سیر غذا می خورد که آدم از اشتها می افتاد.
اصلا غذا خوردن یعنی همانی که من به میوه ها حمله کرده بودم.
در خانه مان که چیز درست و درمانی پیدا نمی شد، سیاه چال هم که کسی به ما رحم نمی کرد یک
تکه نان خشک بیشتر به ما دهد. پس آن قرقی وار حمله کردنم به میوه ها تعجبی نداشت.
یک دل سیر که میوه خوردم، از فرط خستگی همان جا خوابم برد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهنتان را برنامه ریزی کنید
وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید.
نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. ۹۵ درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم».
بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به عنوان دستور می پذیرد، به شما انگیزه می دهد و محرکی می شود تا در واقعیت هم رفتارهای منظمی داشته باشید.
کتاب: #مدیریت_زمان
#برایان_تریسی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*پرسش*
*با سلام و احترام ، شوهرم چند سال قبل با خانمی رابطه برقرار کرد و بعد از این که من فهمیدم ، پشیمان شد ؛ اما من چند سال است که نمی توانم به او اعتماد کنم ؛ خواهش می کنم کمکم کنید* .
✍️ *پاسخ*
با عرض سلام و ادب خدمت شما بانوی گرامی ، جنابعالی با این کارتان ( بی اعتمادی ) ، شوهرتان را به سمت خلاف می کشانید ؛ چون با خودش می گوید : آش نخورده و دهن سوخته ؛ من آش نخورده ام ( خلافی نکرده ام ) ؛ اما خانمم نمی پذیرد و به من شک دارد ؛ پس حالا که دهنم سوخته ، اقلا آش را بخورم و دوباره به دنبال زن های دیگر می رود . از طرفی چون شما به همسرتان شک دارید ، به طور طبیعی به نیاز جنسی ، عاطفی و ... ایشان نمی رسید و با این کارتان ، به سمت خلاف می کشانید ؛ پس لطفا ادامه ندهید و سعی کنید در گفتار و کردار به همسرتان بفهمانید که به ایشان اعتماد دارید . در پناه حق باشید . 🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 *آقایان بخونن*
💠 وقتی زنی ناراحت هست؛ برای حل مشکلش نیازمند کسی هست که به حرفهایش گوش دهد.
💠 در مواقع ناراحتی نباید زن را به حال خودش رها کنید؛ چرا که روحیهاش خرابتر میشود!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #ایده_و_ابتکار_همسرداری
💠 آهای مردها! وقتی همسرتان از دستهایش زیاد کار کشیده است به او بگویید کنارتان بنشیند و دستهایش را #ماساژ دهید.
💠 و گاهی بین ماساژ دادن، دستش را ببوسید تا #علاقه و قدردانی شما را با تمام وجود حس کند.
💠 برخی کارها برای همیشه در #ذهن همسرتان میماند و با همان #تصویر، با سختیهای زندگی کنار میآید و باعث #همدلی میشود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سکوت_مرد_را_نشکنید
💠این اشتباه خانمهاست که وقتی مرد #ساکت است مدام به سمت او میروند و با او حرف میزنند. اگر او ساکت است به سکوت نیازمند است و #احترام به این سکوت یعنی صمیمیت بیشتر.
💠 البته این منافاتی با #پذیرایی و رسیدگی به همسر ندارد. فقط اجازه دهید خود از #سکوتش خارج شود.
💠 البته منظور از این سکوت سکوتی است که متوجه شوید همسرتان در این سکوت از ارتباط کلامی استقبال نمیکند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بیتوجهی_ممنوع
💠گاهی بیتوجهی به زن از ناسزا گفتن و تنبیه بدتر است.
💠در تصمیمات و اتفاقات مهم زندگی، از همسر #مشورت نگرفتن و او را در کارها شریک نکردن، نوعی بیتوجهی است.
💠اینکه زمانی رو برای همسر و خانوادهات نگذاری، نوعی بیتوجهی محسوب میشه. بازتاب توجه به همسر، #شیرین و دلچسب است!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan