eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
جویدن آدامس های با طعم تند که درواقع خاصیت سفیدکنندگی دندان ها را نیز دارد وبه انسان آرامش عجیبی می بخشند. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
باور داشته باش که کوچکترین محبت از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود. ویکتور هوگو 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️ 🔸 شخصی از حضرت آیت الله العظمی بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا می‌توانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند. 🔸 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّ‌الناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند. 🔸 و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّ‌الناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.» 📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١ 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه و دوم دستش را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم با یک دست دستش راگرفته بودم و با دست دیگر چراغ را تا اینکه وارد همان سلول خالی شدم ، دلش طاقت نیاورد ، با صداي بلند می خواست حرف بزرند که دوباره دهانش را گرفتم و با صدایی از ته گلو گفتم ؛ - چه خبرت است ؟ می خواهی همه بفهمند! دستم را کشید و گفت : تو که هستی ؟ - یک آشنا . دستش را گرفتم و گفتم : بیا برویم ، راه فرار باز است . -چرا آزادم میکنی ؟ من با تو هیچ کجا نمی آیم . دستم را زیر چانه اش بردم و گفتم : خوب آن چشم های درشتت را باز کن ، من عروسک خیمه شب بازي نیستم که به ساز تو برقصم ، حتی شده جنازه ات را از سیاه چال خارج کنم ، پس به سود خودت است که دنبال من بیائی . البته به او حق دادم به یک آدم غریبه که صورتش را هم پوشانده است اطمینان نکند ، ولی خودم از این ناراحت بودم که گرفتار بازي هاي عاشقانه و خطر ناك حلما و حمید شده ام . چراغ به دست در کانال می رفتم و حمید پشت سرم می آمد . تا اینکه رسیدم به آن درهاي آهنی، با چهره اي درهم کشیده و بی توجه به حمید کنار درب چهارم نشستم و به همان شیوه شمارش آجرها کلید را در آوردم و در را باز کردم . با چشم اشاره اي زدم و گفتم : خدا پشت و پناهت از همین در باید بروي . حمید که نگاهی به کانال می انداخت و دست را روي چهار چوبه در گذاشته بود گفت : - بدون چراغ؟ نمیدانستم چراغ را باید به او بدهم و خودم در تاریکی برگردم یا چراغ را با خودم ببرم و او را در تاریکی بفرستم . ناگهان فکري به ذهنم رسید، چراغی که در کانال افتاده بود . - دنبال من بیا رفتیم و چراغ را برداشتیم ،روشن کردیم و برگشتیم سر جای اولمان،کنار درب چهارم ایستاده بودم، چراغ را دستش دادم ، گفتم : -برو ، راستی این نامه را بانو حلما داده است . تا اسم حلما را شنید دست و پایش شل شد . ذوق را می شد در چهره اش احساس کرد ، گفت : مادرم چه می شود گفتم نمی دانم ، اگر خدا بخواهد اوهم به زودي آزاد می شود . نگاهش میکردم لنگان لنگان از من دور می شد تا اینکه از دید من ناپدید شد . حسابی خسته شده بودم ، آن همه فشار و ترس از دیده شدن و لو رفتن جانم را گرفته بود . _ قهوه را آرام آرام سرمیکشیدم دوست نداشتم چیزي که در مورد علاقه من است زود به پایان برسد . اصلاً محبوبه و قهوه یک خوبی مشترك دارند ، که آدم زود از آنها خسته نمی شود . نگاه کردن به چشمهاي محبوبه ، مثل نوشیدن قهوه است ، دوست دارم بیشتر با او باشم، دوست دارم شب را با نگاه کردن به چشمهای او سر کنم بدون اینکه بخوابم یا حتی چرت بزنم. برعکس همه شب هاي قبل که هوا سرد و سوزناك بود ، آن شب هواي خوب و ملایمی داشت ، با آسمانی صاف و پر از ستاره در قصر هیاهویی به پا بود ، ماجراي فرار حمید از سیاه چال دهان به دهان می چرخید ، خودم هم شنیدم که سلطان دو دربان سیاه چال که مسئول آنشب بودند رابه سیاه چال انداخته ، با اینکه یکی از آن دو نفر از همان هایی بود که مرا در نخلستان به دام انداخته ولی باز هم دلم برایشان می سوخت. چنان با خیال راحت قهوه می خوردم ، انگار نه انگار این کسی که روي صندلی چوبی نشسته و قهوه می خورد و به آسمان نگاه می کند ، همان مجرم دیشب است ، که همه درباره او حرف می زنند ولی کسی او را نمی شناسدحلما آدم زیرکی بود که مرا براي این کار انتخاب کرد . همه می دانستند که یکی از اهل قصر باید این کار را کرده باشد ، به خیلی ها بهتان این کار را چسبانده بودند، به غیر من . هیچ کس فکرش راهم نمی کرد که آدم سر به زیری مثل من دست به این کارها بزند، فنجان را تکان دادم و جرعه آخر قهوه را سر کشیدم . فرات را دیدم که از آنطرف حیاط می آمد ، انگار با من کار داشت ، جلوي من ایستاد ، سرش را پایین گرفت و گفت؛ - سلام قربان ، بانو حلما گفتند اگر هنوز سفارششان را حاضر نکرده اید ، خدمتشان برسید . می دانستم سفارش و این حرف ها پوشش است تا فراات بوئی نبرد . خنده ساختگی کردم و گفتم : پس بالاخره بانو تجدید نظر کرده اند! هان؟ - فکر می کنم همینطور باشدقربان. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه و سوم بلند شدم و سرخوشان به طرف حیاط اول حرکت کردم، اینبار در آستانه یکی از حجره ها منتظرم ایستاده بود . بیشتر اوقات کنیزي به نام انسیه همراه حلما بود که آن شب هم کنار او دیده می شد. رسیدم ،حلما غرور همیشگی اش را داشت . - سلام بر بانو حلما حلما نگاهی به دورو ور انداخت. - سلام . -امري باشد ، در خدمتم بانو - آج فیل از هندوستان به دستم رسیده است ، می خواهم به زیباترین طرح ها منقوشش کنی . کمی جا خوردم ، قرارمان این نبود ، خواستم حرف بزنم که خودش گفت : - تا کی آماده می شود . ؟ گفتن این جمله همانا و رد شدن ابوحسان از کنارم همانا ، از پشت سرم می آمد و حلما که رو به روي من ایستاده بود متوجه او بود . گفتم : بانو بستگی به سلیقه زیباي شما دارد که چه طرحی را انتخاب کنید ، هرچه ریزه کاري انتخاب شما بیشتر باشد ، بی شک وقت بیشتري هم باید صرف آن کرد . ابوحسان سرش را پایین گرفته بود و طوري وانمود کرد که انگار اصلاً ما را ندیده است . ابو حسان که شرش را کم کرد ، حلما با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : - اینجا امن نیست دنبال من بیا . حلما جلو افتاد ، انسیه پشت سرش و من عقب تر از آنها، آنها وارد حجره اي شدند ، من هم داخل شدم . حجره به اندازه کافی نور داشت و خیلی گرم و سنگین بود ، همین که وارد حجره شدم و در را پشت سرم بستم ، دلم هواي خواب کرد . چشمانم می خواست بسته شود ولی دستی روي سرو صورتمکشیدم و از این فکرها بیرون آمدم ، حلما که پشت به من کرده بود و با نگاه کردن به آینه و سرمه کشیدن خودش را مشغول کرده بود، گفت : خوب از پس مأموریت سیاه چال بر آمدي ، امیدوار شدم ، فکر می کردم دست و پا چلفتی تر از این حرف ها باشی. نگاهم را به شومینه دوختم و به چوب آتش گرفته خیره شدم ، باز هم حلما قصد تخریب داشت . ادامه داد : البته ... آدم بی ملاحظه اي نیستم ، پاداشت را همانطور که قول داده بودم آماده کردم . انسیه جلو آمد و دو کیسه طلا جلوي من گرفت ، از اینکه حلما شخصیتم را خرد می کرد حس بی کسی همه وجودم را گرفته بود . گفتم : ممنونم بانو . میل سرمه را زیر چشمش کشید و گفت : - می دانم که این پول ها براي تو کاري نمی کند و مهمتر از همه محبوبه است . سرم را بالا آوردم، حلما از کجا می دانست که محبوبه براي من مهم است ؟ اصلا او محبوبه را از کجا می شناخت ؟ سکوت کردم و حرفی نزدم تا خودش ادامه دهد : - می دانی که هر کاري از دستم بر می آید . حتی رساندن محبوبه به تو . یعنی واقعاً او می توانست کاري برایم انجام دهد ؟! دست و پایم را گم کردم، نمی دانستم از کدام در رحمت وارد شده که می خواهد محبوبه را به من برساند. - تو لیاقت داشتن محبوبه را داري مگر نه ؟ در جواب سوالش فقط نگاهش کردم ،خنده ریزي کرد و گفت : - مطمئن باش تو لیاقتش را داری. لحظه اي مکث کرد و ادامه داد : ولی خب هر چیزي بهائی دارد ، بهاي آزاد کردن حمید دو کیسه طلاست ، اما رسیدن به محبوبه ارزشش بیشتر است، درست است ؟! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه و چهارم - هرکار که باشد در خدمتم . - می دانستم جوان عاقلی هستی، می دانی نجار...گاهی زیباترین گل ها هم خار دارند . لحظه ای سکوت بر جلسه حاکم شد، میل را با ظرافتی تحسین بر انگیز زیر چشمش کشید و ادامه داد ؛ - بگو ببینم ، اصلا تا به حال باغ گل دیده ای؟ - خیر بانو - پس هنوز نمی دانی که باغبان ها چه کار می کنند، آنها خارها را از شاخه گل جدا می کنند ، تا به کسی آسیبی نرسد . - بانو وظیفه من چیست ؟ با انگشت اشاره ای به انسیه کرد و کنیز جلو آمد و یک ظرف کوچک فولادین را کف دستم گذاشت ، ظرف با همه کوچک بودنش ، محکم بسته شده بود و بسیار سنگینی می کرد . - خوب ازش مواظبت کن ،از هندوستان آمده آنقدر قدرت دارد که می تواند زمین را سوراخ کند . ظرف را در دستم بالا و پایین کردم و خوب نگاهش کردم ، سم دیده بودم ولی نه در ظرفی عجیب. - سم است بانو ؟ آري ، سمی مهلک براي از میان بردن کسی که وجودش مثل خار برای گل من است ، می دانی نجار، من زندگی کردن با حمید را پذیرفته ام ، ولی مادر کورش را نه . نجار تو فقط یک قدم با محبوبه فاصله داري . تحمل شنیدن این حرف ها را نداشتم . ناگهان بدنم سرد شد ، انگار هواي حجره آنقدر هم که فکر می کردم گرم نبود، دست هایم به سرعت یخ کرد و عرق سردي به پیشانی ام نشست ، محبوبه همه زندگی من بود ، براي رسیدن به او حاضر بودم هر کاري انجام دهم ، ولی گرفتن زندگی از کس دیگر تاخودم به زندگی ام برسم کار من عاشق نبود ، عشق پاك من طاقت لکه هاي سنگین گناه را نداشت . خیلی سریع خودم را از انتخاب این تو راهی سخت خلاص کردم . دو کیسه طلا را همراه سم ، روي تاقچه نزدیک در گذاشتم و گفتم : عذر می خواهم بانو ، من باغبان نیستم . بدون اینکه جمله دیگري بشنوم ، از حجره بیرون آمدم و به طرف حجره خودم حرکت کردم ، کنار شومینه نشستم ، و منتظر ماندم قهوه دم بکشد . از کاري که انجام داده بودم ناراحت نبودم ولی خوشحال هم نبودم ، مطمئن بودم کار درستی کرده ام ، عشقی که با خون یک بی گناه وصال یابد، عاقبتی جز فراق ندارد ، یادم نبود و گرنه به حلما می گفتم باغبانی که خارها را از گل جدا می کند ، خار در دست خودش فرو می رود . سُمباده را برداشتم و به جان تابلو افتادم تا هم سطح و لطیف شود،‌ چند قدم عقب رفتم تا با فاصله کم کار خودم را بسنجم ، واقعا زیبا شده بود . مخصوصا قسمت چشم هاي قو که آدم را عاشق می کرد . همه کارهایش را انجام داده بودم ، فقط می مانست رنگ کردنش که آن هم سر وقت انجامش می دادم . سیمرغ حالش خوب خوب شده بود و همه طرف بالا و پایین می پرید، آن روز، روز سه شنبه بود و باید خودم را براي شب چهارشنبه آماده می کردم ، حجره را جم و جور کردم تا کمی استراحت کنم . بالشت را نزدیک شومینه گذاشتم ، خواستم پرده ها را بکشم تا حجره مناسب براي خواب باشد که در کمال تعجی دیدم در باز شد، آن هم بدون اجازه ، با تعجب به در خیره ماندم کم پیش آمده بود کسی بدون در زدن وارد حجره شود ، ناگهان دو مرد تنومند وارد حجره شدند که هر کدام خنجر تیز در دست داشتند، آنها قدم به قدم با ابروهاي در هم کشیده جلو می آمدند و من پا به پاي آنها عقب می رفتم ، چشمانم از تعجب گرد شده بود ، آنقدر عقب رفتم که چسبیدم به دیوار هر دو جلو آمدند ، یکی دست گذاشت روی گلوی من و محکم فشار داد، دیگري یک ظرف کوچک جلوي چشمان من گرفت ، همان ظرف فولادین سم بود . می فهمیدم تابان چه کاري را پس می دهم . مردي که ظرف را جلوي چشمان من گرفته بود گفت : با این سم که آشنایی داري ؟ زمین را هم سوراخ می کند . دیگري گفت : نترس تو طعمه این خنجري . و خنجرش را گذاشت بر گلوي من ، نیمه جان شدم احساس می کردم همین الان است که کارم تمام شود . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
«دلیل از بین رفتن بیمار در بیمارستان بالاخره معلوم شد: باسلام و احترام و آرزوی سلامتی برای شما و عزیزان تان لطفا به این توصیه تا اطلاع ثانوی بدقت عمل کنید. ویروس کووید ۱۹ بطور خفته و ضعیف به وجود اکثر ما وارد شده و چون خفیف است بی اطلاع هستیم و به ظاهر سلامتیم. اما استفاده از وایتکس و محلول هایی چون جوهرنمک که دارای گاز متصاعد شونده بسیار قوی و خطرناک هستند و با اولین تنفس جذب ریه می شوند بلافاصله با ویروس کووید ۱۹ ترکیب شده و ویروس جدیدی را به وجود می آورند که بسیار قوی تر و خطرناک تر با قابلیت نفوذ بالاتر است. این ویروس ناشناخته جدید فرصت زنده بودن را تا ۲۴ ساعت هم نمی دهد. هیچ علامت بیرونی خاصی مثل سرفه یا تنگی نفس ندارد و مرگ بی صدا به دنبال دارد. لذا از استفاده از هرگونه محلول شیمیایی با بوی تند نظیر وایتکس و جوهرنمک و امثال اینها بپرهیزید و از خانه و کاشانه تان دور کنید. ویروس کووید ۱۹ در مقابل C2H5 یعنی الکل اتانول به شدت آسیب پذیر است. پس برای ضد عفونی کردن دست و روی تان از آب و صابون، برای ضد عفونی سطوح از الکل اتانول و آب و برای ضد عفونی کردن مواد غذایی از محلول نمک و سرکه رقیق شده استفاده کنید. *وایتکس را از خانه هایتان دورکنید* *سخنگوی بهداشت جهانی با نقشه از پیش تعیین شده توسط وایتکس به کشتار جهانیان شتافته* *وایتکس شوینده ای که برای ضد عفونی طراحی کرده اند سلاح سرد کشتار دسته جمعی مردم جهان است* *استشمام ضد عفونی کننده وایتکس به ریه ها آسیب جدی می رساند، شش ها را سفید می کند، تنفس را سخت می کند، تب و لرز به همراه دارد* *شخص دچار سرفه های شدید می شود کرونا چیزی نیست جز وایتکس* *در منزل و محل کار به هیچ عنوان از محلول ضدعفونی وایتکس وآب استفاده نکنید* *گاز موجود در وایتکس بسیار قوی و کشنده است* *وایتکس مرگ خاموش می آورد* *ملت فهیم ایران زودتر از هر دانشمند دیگری راز کرونا را کشف کردند* *این پیام را بسیار جدی بگیرید و به دیگر ایرانیان منتقل کنید تا سخنگوی بهداشت جهانی بداند که ایرانیان دستش را خوانده اند او قصد نابودی جهان را دارد* *کرونا وایتکس وایتکس پوست دست را می سوزاند وایتکس ریه ها و شش ها را در زمان بسیارکوتاه از بین می برد و شخص را به کام مرگ می کشاند* *ضد عفونی کردن با وایتکس حتی به مقدار یک قطره در یک لیتر آب استشمامش باعث مرگ زودرس می شود که امروز به نام مرگ کرونایی نسبت داده شده است* *این هشدار را جدی بگیرید و دیگران را هم از این آسیب نجات دهید* *وایتکس را از محیط زندگی تان دور کنید. کرونا همان وایتکس است». داروهایی که در بیمارستانهای ایزوله برای بیماران کرونایی انجام می شود 1. ویتامین C-1000 2. ویتامین E (E) 3. از (10 تا 11) ساعت ، 15-20 دقیقه در آفتاب بنشینید. 4. یکبار وعده غذایی تخم مرغ (مصرف کنید) 5- حداقل 7 تا 8 ساعت استراحت کنیم / بخوابیم 6. روزانه 1.5 لیتر آب می نوشیم 7. همه وعده های غذایی باید گرم باشد (نه سرد). و این تنها کاری است که ما در بیمارستان برای تقویت سیستم ایمنی انجام می دهیم. وتوجه داشته باشید که pH ویروس کرونا از 5.5 تا 8.5 متغیر است بنابراین ، تنها کاری که باید برای از بین بردن ویروس انجام دهیم ، مصرف غذاهای قلیایی بیشتر از سطح اسیدیته ویروس است. مانند : لیمو سبز - pH 9/9 لیمو زرد - 8.2 pH آووکادو - 15.6 pH سیر - 13.2 pH انبه - pH 7/8 نارنگی - 8.5 pH آناناس - 12.7 pH شاهی (نوعی سبزی ) - 22.7 pH پرتقال - 9.2 pH چگونه متوجه میشویم که شما به ویروس کرونا آلوده اید؟ 1. خارش گلو 2.خشکی گلو 3. سرفه خشک 4- درجه حرارت بالا 5- تنگی نفس 6. از دست دادن حس بویایی لیمو با آب گرم ویروس را در ابتدا قبل از رسیدن به ریه ها از بین می برد ... این اطلاعات را فقط برای خود نگه ندارید و آن را به همه آشنایان و دوستان خود ارائه دهید.(ارسال کنید آرزوی سلامتی و عمر طولانی برای شما دارم. http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 به پيشواز ماه مبارك رجب برويم ... *مروري بر آموخته ها* ماه مبارك رجب يكي از ماه هاي حرام می‌باشد. ماه هاي حرام: رجب، ذي القعدة، ذي الحجه، محرم می‌باشد. حرام به معني حرمت است. روايتي داريم از امام كاظم علیه السلام: گناه در اين ماه چند برابر حساب می‌شود به علت حرمتي كه اين ماه دارد. در ماه حرام ثواب ها دو برابر محاسبه می‌شود و همچنين گناهان . هر چه به طرف اعمال نيك قدم برداشته شود اجر و قرب معنوي بيشتر خواهد شد. و همين اثر براي گناهان هم هست. در حديث قدسي داريم: اي پيامبر به بندگان من بگو در اين ماه ها گناه نكنيد اثرات گناهانتان بسيار عظيم و سخت است. خداوند حساب ويژه اي در اين ماه برقرار می‌کند. روايت است: من اين ماه را يك اسباب اتصال گذاشتم بين خودم و بنده ام. 🍃اين ماه شهر الله است. ماه، ماه من و بنده، بنده من. روايتي دلچسب: از اول ماه رجب خداوند در آسمان هفتم فرشته اي را قرار می‌دهد به نام داعي (دعوت كننده) كه هر شب تا به صبح با صداي بلند ندا می‌کند. با صدایی خيلي بلند كه همه مخلوقات از اين صدا بهره مند شوند. خداوند خطاب به او می‌گوید: به بندگان من بگو هر كس در اين ماه مرا بخواند، او را اجابت می‌کنم، هر كس خواسته اي داشته باشد اجابت می‌کنم، هر كس طلب مغفرت و رحمت كند، رحمت و مغفرت خود را بر او نازل ميكنم، و هر كس از من هدايتي بخواهد او را هدايت می‌کنم. شب هاي رجب يك فرق عمده دارد با تمام شب هاي عمر ما؛ هر شب ما خدا را صدا می‌زنیم ولي در اين شب ها خدا ما را می‌زند. پس اين شب ها بسيار قيمتي است. روايت داريم: هر كس در يك شبِ ماه رجب عبادت كند، عبادت يك شب او برابر است با ٩٠ سال عبادت. خداوند در ماه هاي حرام بالخصوص در ماه رجب كه مقدمه اي بر ماه هاي شعبان و رمضان است اين امتياز را اختصاص داده است. در عبادت... در روزه، در ذكر. شب هاي ماه رجب را از دست ندهيد به هر طوري كه می‌شود ذكر بگوييد. اين شب ها خداوند off 100% زده، اين تعبيري است كه در مسائل مادي بيشتر محسوس است. فروش فوق العاده است... خداوند در برابر يك ذكر كوچك، يك روزه، يك نماز و تلاوت قرآن، اجر بسياري مرحمت می‌کند كه قابل وصف نيست. بنابراين فرصتي كه اين قدر طلائي است از آن خوب بهره ببريد و چمدان را پر كنيد. عبادتِ از روي شوق و اشتياق بسيار مهم است. ذكر استغفار، تهليل، سوره توحيد، حداقل هر شب يك دور تسبيح سوره توحيد را بخوانيم. روايت است: خداوند می‌بخشد آن بنده اي را كه در اين ماه اين ذكر را به عدد هزار مرتبه بگويد: "أَسْتَغْفِرُ اللهَ ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ مِنْ جَمِيعِ الذُّنُوبِ وَ الْآثَامِ " در اين شب ها اذكار را سهميه بندي كنيد، اگر گفته شده ١٠ ركعت نماز بخوانيد ولی نمی‌توانید، حداقل دو ركعتش را بخوانيد، كاري بكنيم اسممون نوشته شود. در اين ماه به علاوه شب ها، روزها هم خصوصيت ويژه ای دارد. روايت داريم: پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم از قبرستاني عبور می‌کردند، ديدند تمام اهل قبرستان در عذاب هستند. حضرت بر سر يكي از اين قبرها تأملي كردند و شروع كردند به دعا، عذاب قبرستان متوقف شد. يكي از اصحاب پرسيد يا رسول الله، موضوع چه بود؟ حضرت فرمودند: من وقتي عذاب و ناله اموات را شنيدم دلم به درد آمد و بر ايشان دعا كردم كه اين عذاب متوقف شود. سپس فرمودند: اگر صاحبان اين قبرها يك روز از ماه رجب را روزه می‌گرفتند به چنين عذابي معذّب نمی‌شدند. ذكر و صدقه و انفاق در اين ماه آثار بسيار عجيبي دارد. كسي كه وضعيت جسميش اجازه روزه نمی‌دهد، چه بايد بكند؟! حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: كساني كه نمی‌توانند روزه بگيرند، بابت هر يك روز، صدقه رد كنند كه فضيلتش از روزه گرفتن افضل است. از بهترين عمل اين است كه اول ماه، نيّت ٣٠ روز روزه كنیم و صدقه آن را پرداخت نماییم. كه اگر موفق به روزه نشديم اجر بندگی خدا را برده باشيم. 🍀صدقه دادن از طرف پدر، مادر و به خصوص فرزندان تا آنها هم پس انداز معنوي داشته باشند. ان شاءالله در اين شب ها براي سه دسته طلب رحمت و مغفرت كنيم؛ 🔺دسته اول: براي همه گنهكاران 🔺دسته دوم: همه اموات بد وارث و بي وارث كه در انتظار يك رحمت هستند. بدانيد بيشتر از آن اجر و بهره‌ای كه به آنها می‌رسد، نصيب خودتان می‌شود. 🔺دسته سوم: براي جوانها و فرزندان و ذرّيه و خانواده و بستگان. پس اين شب ها كه شبهاي رحمت و استغفار است، يك جمع را ببريم زير چتر استغفار تا همه بهره‌مند شوند و آثار نيكش ظاهر شود و همه دعاگو خواهند بود. 🕋 در اين ماه زيارت امام رضا علیه السلام تالي تِلْو حج است. يعني در ثواب، مثل انجام دادن حج عمره است. روايت داريم روزهای ١، ۲۳ و ۲۷ از روزهای زیارتی امام رضا علیه السلام در ماه رجب است که فضیلت خیلی بالایی دارد. ان شاءالله خداوند روزی کند.. عبادت در روزهای ١٥،١٤،١٣ رجب اثر بالايي دارد. @cognizable_wan
❤️✨❤️✨❤️ ❤️💫❤️ *کودک_نافرمان* 📣 آیا تا کنون احساس استیصال و تسلیم در برابر فرزندان نافرمان خود کرده اید؟😕 ⛔️ کودک خود را تهدید نکنید. مثلا نگویید" صبرکن تا بابات بیاد من و میدونم و تو!"و یا "اگه دست روی خواهرکوچیکت بلند کنی چنان بزنمت که....!" ⏪ شما با کردن فقط جسارت فرزند خود را زیاد میکنید. تهدید جرات را در شخص بیدار میکند تا شما را امتحان کند و در این امتحان شکستتان بدهد. ⛔️ احساس نا امنی را در فرزندان خود به وجود نیاورید. احساس نا امنی به وسیله شما با کودک، سرزنش و شماتت، داد و فریاد، فحش و بددهنی و.. فقط باعث برهم زدن خودِ شما و او میشود. ⏪ این روش شاید در کوتاه مدت جواب بدهد ولی طولی نمیکشد که فرزند شما گستاخ و عصبی و پرخاشگر خواهد شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✅ این چشم نظر، که در خانه های اغلب ما هست، چشم شیطان است و منبع انرژی شرّ و منفی و بد است ⭕️ نشر حداکثری .
تنها راهی که میشه یه زندگی بهتر داشت اینه که رشد کنیم تنها راهی که میشه رشد کرد اینه که تغییر کنیم و تنها راهی که میشه تغییر کرد اینه که چیزهای جدید یاد بگیریم 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه و پنجم چشمانم سیاهی می رفت ،سیمرغ را میدیدم که بال بال می زند، سیمرغ بلند شد و به کله کچل مردی که خنجر بر گلوی من گذاشته بود چنگ زد. مرد سعی می کرد سیمرغ را از خودش دور کند، هردو دستش را از من جدا کرد،براي سیمرغ خنجر کشید ومرد مدام دستهایش بالا و پایین می کرد. از فرصت استفاده کردم رو به در کردم و گفتم : نگهبان، نگهبان دیگري که من ترسیده بود به در نگاه کرد ، سیلی محکمی بر گوشش خواباندم و از کنارش فرار کردم ، آن یکی فریاد می زد: نگذار فرار کند. دومی هم خنجر به طرفم کشید و، خنجر لباسم را از بالا تا کمر پاره کرد ، در بسته بود ، اگر از راه در بیرون می رفتم ، سرعتم پایین می آمد و زود به دام می افتادم ، خودم را از پنجره که باز بود به بیرون پرت کردم ، نگهبان از من فاصله داشت، اگر به او می رسیدم آنها فرار می کردند،دنبال سرو صدا به پا کردن هم نبودم، ولی از بچگی نشانه گیري ام عالی بود. از زیر درخت کاج یک سنگ برداشتم و با نشانه گیري دقیق زدم به کمرش زدم. نگهبان با عصبانیت به من نگاه می کرد،گفتم: مجرم........... بیا اینجا........ انگار از حرف هاي من چیزي فهمیده باشد، دوید و آمد سمت من به آن دو نفر که داشتند به طرف ما می آمدند اشاره کردم،نگهبان گفت:چه کار کنم؟ - بگیرشان سریع تر. ناگهان زد زیره خنده و گفت : - مگر چه کار کرده اند! -آنها می خواستند مرا بکشند. -دست بردار قربان آنها از نگهبان هاي قصرند. نگهبان جلو رفت و شوخی وار با آنها دست دادو خوش و بشی حسابی راه انداخت و من ماندم حرفی که نمیتوانستم به کرسی بنشانم. __ هواي مسجد کوفه سرد و نمناك بود ، گوشه اي نشسته بودم وخدای خودم می گفتم : خدای من زمستان تا قلب خانه ها نفوذ کرده، کاری کن به قلب آدمها نرسد. آن شب ، سی و نهمین شبی بود که به مسجد کوفه می رفتم ، فقط یک شب چهارشنبه دیگر مانده بود تا حجت بر من تمام شود. مردم یکی یکی از مسجد بیرون می رفتند. پیرمردي که همیشه او را در مسجد کوفه می دیدم سمت من آمد، به احترامش بلند شدم از چهره روشن و پر نورش خوشم می آمد ، اخلاق خوبی هم داشت ، آدم ها را نشناخته تحویل می گرفت ، طبق معمول ، با همان لبخند همیشگی گفت : - چطوري پسرجان؟ لبخندي تحویلش دادم و گفتم : سلامتم به دعاي شما. می دانم که امشب هم قصد داري تا صبح اینجا بمانی ، وگرنه دعوتت می کردم که به خانه فقیرانه ام بیایی. ما بین صحبت های پیر مرد، لحظه اي به خواب فکر کردم ، از احساس نا امنی که داشتم تمام روز را بیدار بودم ، می ترسیدم بخوابم و دوباره سروکله آن دو غول بیابانی پیدا شود ، آن نگهبان هم که مرا به چشم ها دید سومی ما با آن دو نفر رفیق درآمد. - با اینکه خانه ما کوچک است ولی براي پذیرایی از هر مهمانی جا دارد. - ممنون این لطف شماست. پیرمرد که رفت ، دوباره در کنج خلوتم نشستم تا شب طولانی زمستان را با یاد محبوبه کوتاه کنم و به صبح امید برسانم. طولی نکشید که آفتاب هم طلوع کرد ، عجله می کردم تا به قصر برسم. با اینکه تمام شب را بیدار مانده بودم اما چنان شادي کاذبی به من دست داده بود که در پوست خود نمی گنجیدم ، به در قصر رسیدم . جلوي نگهبان هاي نیزه به دست ایستادم و گفتم : - نجار مخصوص قصر . همیشه همین طور بود، با شنیدن این چند کلمه کنار می رفتند و راه را براي من باز می کردند ،ولی آنروز نه، آمدند طرف من . دست هاي مرا گرفتند و بدون اینکه چیزي بگویند ، مرا کشان کشان به قصر بردند. - چه کار می کنید ؟ من نجار مخصوص قصرم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه و ششم آنها نه صداي مرا می شنیدند و نه توجهی به من می کردند . گاهی آدم می داند کاري که می کند هیچ فایده اي ندارد، ولی باز هم تلاش میکند، حرف زدن من هیچ فایده اي نداشت . به حیاط اول رسیدیم ، مرا از چند پله سنگی بالا بردند و در یک حجره انداختند و رفتند ، حتی در را هم قفل کردند . همان ابتداي حجره جدید ایستادم فضاي اطرافم را وارسی کردم. حجره بزرگ و پرنور بود ، با دیوار هایی نقاشی شده و پر ازطرح هاي مطلا . همه وسایل شخصی و وسایل کارم را آنجا ریخته بودند ، براي اطمینان برگشتم و دستگیره در را فشار دادم ، دیدم فایده ای ندارد، در های قفل با فشار دادن دستگیره باز نمیشوند. سیمرغ روي تاقچه نشسته بود و با چشم هاي گشوده مرا نگاه می کرد ، خنده ام گرفت ، آن مردك غول پیکر آنقدر خنجر را بالا و پایین کرد که سر آخر همه دم هاي زاغ چیده شد ، هیکلش آنقدر خنده دار شده بود که فکر کنم خود سیمرغ هم از آن حال و روزش خجالت می کشید که به استقبال من نمی آمد . رفتم نزدیک پنجره ، روي تاقچه نشستم، کنار سیمرغ، خوب می دانستم چرا زندانی ام کرده اند . در موجی از اقیانوس افکارم فرو رفتم؛ اگر از روز اول پا به آن حیاط نمی گذاشتم . حال و روزم این نبود، اگر آن خرماهاي لعنتی را هوس نمی کردم هرگز پایم به این قصر باز نمی شد، اگر آن پیرزن را کشته بودم به این روز گرفتار نمی شدم.......نه محمد حسن تو قاتل نیستی. فایده اي نداشت با این فکر کردن ها و غصه خوردن ها چیزي عوض نمی شد . نگاهی به دورتا دور حجره انداختم . حجره زیبایی بود ، حیف بود که پریشان و به هم ریخته باشد . تصمیم گرفتم به جاي اینکه زانوي غم بغل بگیرم و غنبرك بزنم حجره را تمییز کنم و از زندگی در قصر لذت ببرم ، بالاخره عاطف از سفر می آمد و مرا از این مظلومیت و بی کسی نجات می داد پرده ها را شبیه مادرم که در گوشه پنجره جمع می کرد ، جمع کردم و وسایل روی زمین ریخته را مرتب کردم، میز کارم را گوشه اتاق و پشت به پنجره گذاشتم تا فضاي کاري ام ساده و بی آلایش باشد و زمان کار حواسم به این طرف و آن طرف پرت نشود . از تابلوي بزرگ آواز قو فقط رنگ کاري اش مانده بود ، که رنگ هم نداشتم،پس باید بیکار میماندم، که بی کار نشستن را هم دوست نداشتم ، کنار پنجره رفتم و به حیاط کم و بیش شلوغ نگاه کردم . شاخه خشک و رو به بالاي درخت گردو مرا یاد شاخ گوزن می انداخت . ناگهان فکري به سرم زد تا از تنهایی در بیایم . بین چوب هاي اضافه گشتم تا بالاخره چوب دلخواهم را پیدا کردم . چوب حجیم و خوش بافتی که اندازه یک هنداونه بزرگ بود . چوب را وسط میز کارم گذاشتم ، و خودم چند متر عقب تر روي صندلی نشستم و عاقل اندر سفیهه نگاهی به چوب انداختم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بهترین طرح براي ساختن یک گوزن چوبی ظریف را در نظر گرفتم ، همیشه همین کار را می کنم ، چند متر عقب تر می نشینم و فقط به طرح جدید فکر می کنم ، آن قدر فکر می کنم تا همه جزئیات طرح در ذهنم نقش ببند آن وقت شروع به کار می کنم . آن روز هم تنها چیزي که کم داشتم فنجان قهوه بود ، مدت زیادي نشستم و خودم را به فکر کردن به طرح یک گوزن چوبی مشغول کردم ، گاهی فکر هاي دیگري سراغم می آمد آن ها را کنار می زدم و باز به یک گوزن که سرش را کج کرده و شاخ هاي بزرگش را به رخ می کشد و حریف را به مبارزه می طلبد فکر می کردم ، هر چقدر فکر می کردم بیشتر به جزئیات کار پی می بردم ، چه اوباهتی در این طرح نهفته بود. در حال و هواي خودم بودم که صداي کلیدي که در حال باز کردن در بود ، خوشحالم کرد ، خدا خدا می کردم که عاطف باشد تا با دیدنش او را در آغوش بگیرم و از همه تنهایی و بی کسی ام در این مدت کوتاه برایش بگویم . ولی وقتی در باز شد یک سرباز زره پوش که صورتش سیاه و آفتاب سوخته بود داخل آمد . بدون اینکه سلام کند به طرف میز کارم رفت و ظرف غذا را روي میز گذاشت ، چون فکر می کردم عاطف در را باز می کند ، کمی توي ذوقم خورده بود ، ولی با دیدن نگهبان خوشحال شدم که می توانم چیزهایی را که دوست دارم از او بخواهم ، تا همچین احساس تنهایی هم در این کنج خلوت به من دست ندهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه و هفتم - سلام ، خوب شد که آمدید، راستش رنگ سفید ، آبی فیروزه اي ، آبی ارغوانی ، سبز ، زرد و مقداري هم قرمز می خواستم براي کار سلطان . در ضمن با یک فنجان قهوه هم مشکلی ندارم ، اگر بیاورید ... بدون اینکه به من نگاه کند در را بست و رفت . صداي قفل کردن در هم خیلی روي عواطفم تاثیر گذاشت، اصلا به انسان بودنش شک کردم ، حتی به من نگاه نکرد . چند دقیقه بعد دوباره صداي باز شدن در آمد ، یک سینی بزرگ پر از رنگ را داخل فرستاد و دوباره در را بست . با صداي بلند گفتم : - قهوه هم خواسته بودم ها ... اما نه شنید و نه خواست بشنود. بلند شدم ، رنگ ها را وارسی کردم ، همه رنگ ها را آورده بود ، رنگ سفید که بیشتر همه رنگ ها به آن نیاز داشتم کفاف کار من را نمی داد . در همان بعد از ظهر کوتاه زمستانی رنگ کردن را شروع کردم و تا آخر شب آن را به اتمام رساندم ، تابلوي زیبایی شده بود، مخصوصاً وقتی از دور نگاهش می کردم جلوه زیبائی داشت، با دیدن آن تابلو بزرگ و زیبا ، البته اگر تعریف از خود نباشد ، می توانستم خودم قو شوم و در دریاچه آبی شنا کنم و هواي عشق را بار دیگر تنفس کنم و با هر دم و بازدم قلبم بتپد و دلم براي معشوقه ام تنگ شود ، اما براي دلتنگی نیازي به پرنده شدن و شنا کردن در دریاچه نبود ، باز هم دلم براي محبوبه تنگ شد، چند نفس عمیق کشیدم رنگ ها را کنار گذاشتم و کنار پنجره نشستم . باد می وزید و آخرین برگهای درختان را هم به زمین می انداخت ، پیه سوزهای روشن در حیاط خاموش شدند، بازهم دلم براي محبوبه تنگ شده بود ، بی قراریم اما قابل توصیف نبود ، حجره جدید امکانات بیشتري از حجره اولم داشت، در کنج حجره ، سکویی مستطیلی که جاي خواب مناسبی به نظر می رسید قرار گرفته بود، روي سکو دراز کشیدم و پتو را روي خودم انداختم ، از هر طرف فکري به سمتم روانه می شد ، هزار سوال برايم به وجود آمده بود که براي هیچکدامشان جوابی نداشتم ، چرا عاطف همه چیز را از محبوبه نگفت؟ یعنی خبر خوبی بود که خودش می خواست برساند ؟ یا خبر بدی بودکه از گفتنش در نامه هراس داشت ؟ چرا من عاشق شدم ؟ عشق چیست ؟ از کجا می آید ؟ و هزاران سوال و فکر بی مورد دیگر ، که همه آن ها را پس زدم ، اشک که در گوشه چشمم جمع شده بود را پاك کردم و خوابیدم . فردا صبح زود بعد از خوردن صبحانه ، طرح گوزن را شروع کردم و با قلم و تیغ و چاقو به جان چوبی که آماده کرده بودم افتادم. روزها پشت هم می گذشت و من هر روز مضطرب تر از روز قبل که نکند این شب چهارشنبه را که شب آخر است در این حجره بمانم و هرچه که بافتم رشته شود سر میکردم. روز سه شنبه از راه رسید ، هنوز هم عاطف نیامده بود، هنوز هم امید داشتم که برسد . چشم امیدم به در بود که با صداي کلید انداختن باز شود و عاطف را ببینم، کار گوزن را در آن چند روز تمام کرده بودم ، همانطور که می خواستم از آب در آمده بود ، با اوباهت و زیبا . از صبح سه شنبه که بیدار شدم بی قراری به من رو آورد ، قدم می زدم و آرام و قرار نداشتم . سیمرغ هم مثل من بی قرار بود ولی نمی دانم براي چه چیزي بی قراري می کرد ، دمش را بریده بودند نمی توانست بپرد ، فقط قدم میزد و غار غار میکرد . خودم را آرام کردم و با این دروغ که عاطف می آید، خوابیدم . غروب از خواب بیدار شدم ، زانوهایم را بغل گرفتم و مثل کودکی که با همه قهر کرده باشد به غروب آفتاب نگاه کردم ، دیگر امیدم را از دست داده بودم ، انگار قرار نبود عاطف بیاید ، دو هفته نبودنش واقعاً برایم سخت گذشت ، در واقع اگر می خواهی بفهمی چقدر یک نفر را دوست داري ، باید مدتی دوري او را تجربه کنی ، در نبودش هر چقدر بی قرار شدي ، همان قدر هم دوستش داری . آدمها وقتی همدیگر رادارند قدر همدیگر را نمی دانند و و قتی از هم دور می شوند تازه جاهاي خالی نیمه گشده شان را حس می کنند . رفتن به مسجد کوفه و تمام کردن چهله ای که نزدیک به یک سال برایش زحمت کشیده بودم و در گرما و سرما انجامش داده بودم بهانه اي بود تا عاطف را ببینم و دیدن عاطف بهانه اي بود تا به چهلمین شب و حیاتی ترین شب زندگی ام برسم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد: *یاد گرفتم* 🌟که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. *یاد گرفتم* 🌟که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. *یاد گرفتم* 🌟که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. *یاد گرفتم* 🌟که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. *یاد گرفتم* 🌟که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. *یاد گرفتم* 🌟کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. *یاد گرفتم* 🌟که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود. *یاد گرفتم* 🌟کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد. *یاد گرفتم* 🌟که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. *یاد گرفتم* 🌟کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد. *یاد گرفتم* 🌟کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند. *یاد گرفتم* 🌟که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنی ┏━━✨✨✨━━┓ ❄️ ❄️http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━✨✨✨━━┛ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
✅ سلمان و اباذر زمانه 💬 حضرت آیت الله جوادی آملی 🔸 اینکه خدا به این مردم جاهلی عرب می ‌گفت که ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْی﴾[1] اینها کَر و کورند، به چه مناسبت کر و کورند؟ فرمود چرا کوه را نمی ‌بینید؟ آنها کوه را می ‌دیدند! فرمود شما کور هستید! کسی تابلو را ببیند و نقاش را نبیند، کور است. دانشگاه‌ های ما که باید اسلامی بشود! الآن لاشه علوم در دانشگاه‌ ها تدریس می‌ شود؛ زمین‌ شناسی داریم، دریاشناسی داریم، صحراشناسی داریم، خداشناسی نداریم! ادر هنرکده ‌ها یک تابلو را که می‌ بینند، فوراً از نقاش حق ‌شناسی می ‌کنند، این است که قرآن می ‌فرماید اینها کور هستند، این است که می ‌فرماید مرگ بر این انسان![2] این نقش به این زیبایی را می ‌بیند اما پی به نقاش نمی ‌برد. وقتی دانشگاه‌ ها اسلامی می‌شود که علم، علم دینی باشد نه لاشه دانش تدریس بشود. 🔸 می ‌فرماید که خود انسان را نگاه کنید ﴿مِنْ أَی شَی‏ءٍ خَلَقَهُ﴾؛[3] چرا انسان را نمی ‌بینید؟ اینها که انسان را نمی ‌بینند، چیست؟ الآن صدها دانشگاه درباره بدن انسان کار می ‌کنند، هنوز بسیاری از بیماری ‌ها کشف نشده! بسیاری از داروها کشف نشده! فقط یک قطره آب که بیشتر نبود، یک قطره آب می ‌شود این‌طور؟! آن هم تازه بدن! آن ﴿وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی﴾[4] که حساب دیگری است، اگر کسی انسان را ببیند، آفریدگار انسان را نبیند کور است! دانشگاه وقتی اسلامی می ‌شود که دانش اول و آخرش باشد؛ چه کسی آفرید؟ برای چه چیزی آفرید؟ آن وقت [از] چنین دانشگاهی سلمان و اباذر در می ‌آید. 🔸 به برکت خون‌های پاک شهدا که باید میوه طیب و طاهر بدهد، دانشگاه‌ های ما مثل حوزه علمیه خواهد بود؛ چه اینکه بسیاری از اینها چنین هستند! اینها هم برای ما درس است! در پایان زیارت‌نامه ‌ها چه می‌ گوییم؟ می‌ گویم «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِی فِیهَا دُفِنْتُمْ»؛[5] شما طیب و طاهر شدید و کشور را پاک کردید. کشور را باران پاک نمی ‌کند، خون پاک می ‌کند. از استعمار و ترامپ ‌ها و مانند آنها این آلودگی ‌ها و این انجاس را باران پاک نمی‌ کند، فقط خون پاک می‌ کند «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِی فِیهَا دُفِنْتُمْ». مگر باران قدرت دارد استکبار را پاک بکند؟ استحمار را پاک بکند؟ استذلال را پاک بکند؟ این خون است که پاک می کند. 🔸 [توضیح مطلب] یک بخش را روایات دارد ـ که عِدل قرآن فرمودند ـ یک بخشی هم خود قرآن؛ فرمود کشوری که خون داد پاک شد، وظیفه ما که در این کشور پاک به سر می‌ بریم چیست؟ ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّیبُ یخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ﴾[6] یکی قرآن است، یکی آن عِدل قرآن که معصوم فرمود؛ فرمود کشوری که خون داد پاک شد، قرآن می‌ گوید کشور پاک باید میوه پاک بدهد، میوه پاک چیست؟ استقلال است، عظمت است، رونق تولید است، خودکفایی است؛ یعنی واقعاً این ایران بزرگ و ایرانی بزرگوار اگر بیفتد در تولید ما دیگر از تحریم هراسی نداریم. [1]. سوره بقره، آیه 18. [2]. سوره عبس، آیه 17؛ ﴿قُتِلَ الْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ﴾. [3]. سوره عبس، آیه 18. [4]. سوره حجر، آیه29؛ سوره ص، آیه72. [5]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص723. [6]. سوره اعراف، آیه 58 📚 درس تفسیر سوره مبارکه عبس جلسه ۵ تاریخ: ۱۳۹۸/۰۹/۱۳ 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🌹 *خانمها بخونن* *نکاتی مهم در مورد برخورد با مردان*!" 🍃 مردها همیشه دوست دارند در برابر همسر خود یک مرد پیروز باشند. پس اگر خطایی از مردها دیدید در جمع آن را بازگو نکنید، با او خلوت کنید و خطای او را بگویید. 👈 هیچ وقت در مواجه با اشتباهات آنها را تحقیر نکنید. مردها همانطور که خیلی قدرتمند دیده می‌شوند؛ خیلی هم ضعیف هستند. پس با او همدردی کنید نه اینکه با سرزنش او را ناراحت کنید. 👈 پول و ثروت همه چیز نیست. درست هست شاید گره گشا باشد اما برای بی‌پولی همسرتان را تا حد امکان سرزنش نکنید. نیمه پرلیوان را هم ببینید. گاهی یک محبت مرد از هزاران ثروت دنیوی برتر هست! 👈 نکته بعدی در مورد مردهای ایرانی باید بدانید وقتی کسی را دوست دارند کمتر دوست داشتن خود را ابراز می‌کنند مخصوصا در جمع خانواده خودشان این موضوع بیشتر دیده می‌شود! 👈 حرف آخر، با همسرتان رفیق شوید. گاهی خانم‌ها وقتی با هم جنس خود دوست یا اشنا هستند؛ احساس راحتی بیشتری دارند اما با همسر خود کمتر رفاقت دارند و بیشتر دعواهای زندگی را پیش می‌کشند! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🧔 *آقایون بخونن*... گاهی برخی واقعاً به همسرتان می‌نشیند و عمیقی در دل او ایجاد می‌کند . وقتی خانم شما منزل نیست برخی زمین مانده را دهید. مثلا یا را بشویید، خانه را بزنید، بکشید، وسائل منزل را کنید و اموری از این دست. این کارها علاوه بر اینکه فراوانی دارد ایجاد محبّت و همدلی می‌کند و گاه بسیاری از را از بین می‌برد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 اگر گاهی همسرتان از رفتار یا کلام مادر یا پدرتان و یا هر یک از اعضای خانواده‌تان گلایه کرد ســـریع گارد متعصبانه نگیــــرید! 💠حتی اگر حق با او نیست برای اینکه آبی بر آتش دعـوا بریزید بگویــید حق با شماست منم بـــودم ناراحت می‌شـــدم. 💠 با این روش هم جلوی مشاجره را می‌گیرید و هم همـــسرتان انـــرژی خود را صرف گــارد گرفتن با شـــما نمی‌کنــد. و نیــــز شما را فردی منصف و منطقی تلقی می‌کند و محبوب او می‌ شــــوید. 💠در فرصتی مناسب درباره گلایه او با منطق و به قصد نزدیک کردن دل همسرتان با طرف مقـــــابل صحبت کنـــید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan