❤️✨❤️✨❤️
❤️💫❤️
#همسرانه
*کودک_نافرمان*
📣 آیا تا کنون احساس استیصال و تسلیم در برابر فرزندان نافرمان خود کرده اید؟😕
⛔️ کودک خود را تهدید نکنید.
مثلا نگویید" صبرکن تا بابات بیاد من و میدونم و تو!"و یا "اگه دست روی خواهرکوچیکت بلند کنی چنان بزنمت که....!"
⏪ شما با #تهدید کردن فقط جسارت فرزند خود را زیاد میکنید. تهدید جرات را در شخص بیدار میکند تا شما را امتحان کند و در این امتحان شکستتان بدهد.
⛔️ احساس نا امنی را در فرزندان خود به وجود نیاورید.
احساس نا امنی به وسیله #لجبازی شما با کودک، سرزنش و شماتت، داد و فریاد، فحش و بددهنی و.. فقط باعث برهم زدن #آرامش خودِ شما و او میشود.
⏪ این روش شاید در کوتاه مدت جواب بدهد ولی طولی نمیکشد که فرزند شما گستاخ و عصبی و پرخاشگر خواهد شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ این چشم نظر، که در خانه های اغلب ما هست، چشم شیطان است و منبع انرژی شرّ و منفی و بد است
⭕️ نشر حداکثری
.
تنها راهی که میشه یه زندگی بهتر داشت اینه که
رشد کنیم
تنها راهی که میشه رشد کرد اینه که
تغییر کنیم
و تنها راهی که میشه تغییر کرد اینه که
چیزهای جدید یاد بگیریم
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب مرغ دزدیه
صاحب خانه رو سرگرم میکنه مرغاشو میدزده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و پنجم
چشمانم سیاهی می رفت ،سیمرغ را میدیدم که بال بال می زند، سیمرغ بلند شد و به کله کچل مردی که خنجر بر گلوی من گذاشته بود چنگ زد. مرد سعی می کرد سیمرغ را از خودش دور کند، هردو دستش را از من جدا کرد،براي سیمرغ خنجر کشید ومرد مدام دستهایش بالا و پایین می کرد.
از فرصت استفاده کردم رو به در کردم و گفتم :
نگهبان، نگهبان
دیگري که من ترسیده بود به در نگاه کرد ، سیلی محکمی بر گوشش خواباندم و از کنارش فرار کردم ، آن یکی فریاد می زد: نگذار فرار کند.
دومی هم خنجر به طرفم کشید و، خنجر لباسم را از بالا تا کمر پاره کرد ، در بسته بود ، اگر از راه در بیرون می رفتم ، سرعتم پایین می آمد و زود به دام می افتادم ، خودم را از پنجره که باز بود به بیرون پرت کردم ، نگهبان از من فاصله داشت، اگر به او می رسیدم آنها فرار می کردند،دنبال سرو صدا به پا کردن هم نبودم، ولی از بچگی نشانه گیري ام عالی بود.
از زیر درخت کاج یک سنگ برداشتم و با نشانه گیري دقیق زدم به کمرش زدم.
نگهبان با عصبانیت به من نگاه می کرد،گفتم:
مجرم........... بیا اینجا........
انگار از حرف هاي من چیزي فهمیده باشد، دوید و آمد سمت من به آن دو نفر که داشتند به طرف ما می آمدند اشاره کردم،نگهبان گفت:چه کار کنم؟
- بگیرشان سریع تر.
ناگهان زد زیره خنده و گفت :
- مگر چه کار کرده اند!
-آنها می خواستند مرا بکشند.
-دست بردار قربان آنها از نگهبان هاي قصرند.
نگهبان جلو رفت و شوخی وار با آنها دست دادو خوش و بشی حسابی راه انداخت و من ماندم حرفی که نمیتوانستم به کرسی بنشانم.
__
هواي مسجد کوفه سرد و نمناك بود ، گوشه اي نشسته بودم وخدای خودم می گفتم : خدای من زمستان تا قلب خانه ها نفوذ کرده، کاری کن به قلب آدمها نرسد.
آن شب ، سی و نهمین شبی بود که به مسجد کوفه می رفتم ، فقط یک شب چهارشنبه دیگر مانده بود تا حجت بر من تمام شود.
مردم یکی یکی از مسجد بیرون می رفتند. پیرمردي که همیشه او را در مسجد کوفه می دیدم سمت من آمد، به احترامش بلند شدم از چهره روشن و پر نورش خوشم می آمد ، اخلاق خوبی هم داشت ، آدم ها را نشناخته تحویل می گرفت ، طبق معمول ، با همان لبخند همیشگی گفت :
- چطوري پسرجان؟
لبخندي تحویلش دادم و گفتم : سلامتم به دعاي شما.
می دانم که امشب هم قصد داري تا صبح اینجا بمانی ، وگرنه دعوتت می کردم که به خانه فقیرانه ام بیایی.
ما بین صحبت های پیر مرد، لحظه اي به خواب فکر کردم ، از احساس نا امنی که داشتم تمام روز را بیدار بودم ، می ترسیدم بخوابم و دوباره سروکله آن دو غول بیابانی پیدا شود ، آن نگهبان هم که مرا به چشم ها دید سومی ما با آن دو نفر رفیق درآمد.
- با اینکه خانه ما کوچک است ولی براي پذیرایی از هر مهمانی جا دارد.
- ممنون این لطف شماست.
پیرمرد که رفت ، دوباره در کنج خلوتم نشستم تا شب طولانی زمستان را با یاد محبوبه کوتاه کنم و به صبح امید برسانم.
طولی نکشید که آفتاب هم طلوع کرد ، عجله می کردم تا به قصر برسم. با اینکه تمام شب را بیدار مانده بودم اما چنان شادي کاذبی به من دست داده بود که در پوست خود نمی گنجیدم ، به در قصر رسیدم .
جلوي نگهبان هاي نیزه به دست ایستادم و گفتم :
- نجار مخصوص قصر .
همیشه همین طور بود، با شنیدن این چند کلمه کنار می رفتند و راه را براي من باز می کردند ،ولی آنروز نه، آمدند طرف من . دست هاي مرا گرفتند و بدون اینکه چیزي بگویند ، مرا کشان کشان به قصر بردند.
- چه کار می کنید ؟ من نجار مخصوص قصرم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و ششم
آنها نه صداي مرا می شنیدند و نه توجهی به من می کردند . گاهی آدم می داند کاري که می کند هیچ فایده اي ندارد، ولی باز هم تلاش میکند، حرف زدن من هیچ فایده اي نداشت .
به حیاط اول رسیدیم ، مرا از چند پله سنگی بالا بردند و در یک حجره انداختند و رفتند ، حتی در را هم قفل کردند . همان ابتداي حجره جدید ایستادم فضاي اطرافم را وارسی کردم.
حجره بزرگ و پرنور بود ، با دیوار هایی نقاشی شده و پر ازطرح هاي مطلا . همه وسایل شخصی و وسایل کارم را آنجا ریخته بودند ، براي اطمینان برگشتم و دستگیره در را فشار دادم ، دیدم فایده ای ندارد، در های قفل با فشار دادن دستگیره باز نمیشوند.
سیمرغ روي تاقچه نشسته بود و با چشم هاي گشوده مرا نگاه می کرد ، خنده ام گرفت ، آن مردك غول پیکر آنقدر خنجر را بالا و پایین کرد که سر آخر همه دم هاي زاغ چیده شد ، هیکلش آنقدر خنده دار شده بود که فکر کنم خود سیمرغ هم از آن حال و روزش خجالت می کشید که به استقبال من نمی آمد .
رفتم نزدیک پنجره ، روي تاقچه نشستم، کنار سیمرغ، خوب می دانستم چرا زندانی ام کرده اند . در موجی از اقیانوس افکارم فرو رفتم؛ اگر از روز اول پا به آن حیاط نمی گذاشتم . حال و روزم این نبود، اگر آن خرماهاي لعنتی را هوس نمی کردم هرگز پایم به این قصر باز نمی شد، اگر آن پیرزن را کشته بودم به این روز گرفتار نمی شدم.......نه محمد حسن تو قاتل نیستی.
فایده اي نداشت با این فکر کردن ها و غصه خوردن ها چیزي عوض نمی شد . نگاهی به دورتا دور حجره انداختم . حجره زیبایی بود ، حیف بود که پریشان و به هم ریخته باشد .
تصمیم گرفتم به جاي اینکه زانوي غم بغل بگیرم و غنبرك بزنم حجره را تمییز کنم و از زندگی در قصر لذت ببرم ، بالاخره عاطف از سفر می آمد و مرا از این مظلومیت و بی کسی نجات می داد پرده ها را شبیه مادرم که در گوشه پنجره جمع می کرد ، جمع کردم و وسایل روی زمین ریخته را مرتب کردم، میز کارم را گوشه اتاق و پشت به پنجره گذاشتم تا فضاي کاري ام ساده و بی آلایش باشد و زمان کار حواسم به این طرف و آن طرف پرت نشود .
از تابلوي بزرگ آواز قو فقط رنگ کاري اش مانده بود ، که رنگ هم نداشتم،پس باید بیکار میماندم، که بی کار نشستن را هم دوست نداشتم ، کنار پنجره رفتم و به حیاط کم و بیش شلوغ نگاه کردم . شاخه خشک و رو به بالاي درخت گردو مرا یاد شاخ گوزن می انداخت .
ناگهان فکري به سرم زد تا از تنهایی در بیایم . بین چوب هاي اضافه گشتم تا بالاخره چوب دلخواهم را پیدا کردم .
چوب حجیم و خوش بافتی که اندازه یک هنداونه بزرگ بود .
چوب را وسط میز کارم گذاشتم ، و خودم چند متر عقب تر روي صندلی نشستم و عاقل اندر سفیهه نگاهی به چوب انداختم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بهترین طرح براي ساختن یک گوزن چوبی ظریف را در نظر گرفتم ، همیشه همین کار را می کنم ، چند متر عقب تر می نشینم و فقط به طرح جدید فکر می کنم ، آن قدر فکر می کنم تا همه جزئیات طرح در ذهنم نقش ببند آن وقت شروع به کار می کنم .
آن روز هم تنها چیزي که کم داشتم فنجان قهوه بود ، مدت زیادي نشستم و خودم را به فکر کردن به طرح یک گوزن چوبی مشغول کردم ، گاهی فکر هاي دیگري سراغم می آمد آن ها را کنار می زدم و باز به یک گوزن که سرش را کج کرده و شاخ هاي بزرگش را به رخ می کشد و حریف را به مبارزه می طلبد فکر می کردم ، هر چقدر فکر می کردم بیشتر به جزئیات کار پی می بردم ، چه اوباهتی در این طرح نهفته
بود. در حال و هواي خودم بودم که صداي کلیدي که در حال باز کردن در بود ، خوشحالم کرد ، خدا خدا می کردم که عاطف باشد تا با دیدنش او را در آغوش بگیرم و از همه تنهایی و بی کسی ام در این مدت کوتاه برایش بگویم . ولی وقتی در باز شد یک سرباز زره پوش که صورتش سیاه و آفتاب سوخته بود داخل آمد . بدون اینکه سلام کند به طرف میز کارم رفت و ظرف غذا را روي میز گذاشت ، چون فکر
می کردم عاطف در را باز می کند ، کمی توي ذوقم خورده بود ، ولی با دیدن نگهبان خوشحال شدم که می توانم چیزهایی را که دوست دارم از او بخواهم ، تا همچین احساس تنهایی هم در این کنج خلوت به من دست ندهد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و هفتم
- سلام ، خوب شد که آمدید، راستش رنگ سفید ، آبی فیروزه اي ، آبی ارغوانی ، سبز ، زرد و مقداري هم قرمز می خواستم براي کار
سلطان . در ضمن با یک فنجان قهوه هم مشکلی ندارم ، اگر بیاورید ...
بدون اینکه به من نگاه کند در را بست و رفت . صداي قفل کردن در هم خیلی روي عواطفم
تاثیر گذاشت، اصلا به انسان بودنش شک کردم ، حتی به من نگاه نکرد . چند دقیقه بعد دوباره صداي باز شدن در آمد ، یک سینی بزرگ پر از رنگ را داخل فرستاد و دوباره در را بست .
با صداي بلند گفتم :
- قهوه هم خواسته بودم ها ...
اما نه شنید و نه خواست بشنود.
بلند شدم ، رنگ ها را وارسی کردم ، همه رنگ ها را آورده بود ، رنگ سفید که بیشتر همه رنگ ها به آن نیاز داشتم کفاف کار من را نمی داد .
در همان بعد از ظهر کوتاه زمستانی رنگ کردن را شروع کردم و تا آخر شب آن را به اتمام رساندم ، تابلوي زیبایی شده بود، مخصوصاً وقتی از دور نگاهش می کردم جلوه زیبائی داشت، با دیدن آن تابلو بزرگ و زیبا ، البته اگر تعریف از خود نباشد ، می توانستم خودم قو شوم و در دریاچه آبی شنا کنم و هواي عشق را بار دیگر تنفس کنم و با هر دم و بازدم قلبم بتپد و دلم براي معشوقه ام تنگ شود ، اما براي دلتنگی نیازي به پرنده شدن و شنا کردن در دریاچه نبود ، باز هم دلم براي محبوبه تنگ شد، چند نفس عمیق کشیدم رنگ ها را کنار گذاشتم و کنار پنجره نشستم . باد می وزید و آخرین برگهای درختان را هم به زمین می انداخت ، پیه سوزهای روشن در حیاط خاموش شدند، بازهم دلم براي محبوبه تنگ شده بود ، بی قراریم اما قابل توصیف نبود ، حجره جدید امکانات بیشتري از حجره اولم داشت، در کنج حجره ، سکویی مستطیلی که جاي خواب مناسبی به نظر می رسید قرار گرفته بود، روي سکو
دراز کشیدم و پتو را روي خودم انداختم ، از هر طرف فکري به سمتم روانه می شد ، هزار سوال
برايم به وجود آمده بود که براي هیچکدامشان جوابی نداشتم ، چرا عاطف همه چیز را از محبوبه نگفت؟ یعنی خبر خوبی بود که خودش می خواست برساند ؟ یا خبر بدی بودکه از گفتنش در نامه هراس داشت ؟ چرا من عاشق شدم ؟ عشق چیست ؟ از کجا می آید ؟ و هزاران سوال و فکر بی مورد دیگر ، که
همه آن ها را پس زدم ، اشک که در گوشه چشمم جمع شده بود را پاك کردم و خوابیدم . فردا صبح زود بعد از خوردن صبحانه ، طرح گوزن را شروع کردم و با قلم و تیغ و چاقو به جان چوبی که آماده کرده بودم افتادم.
روزها پشت هم می گذشت و من هر روز مضطرب تر از روز قبل که نکند این شب چهارشنبه را که شب آخر است در این حجره بمانم و هرچه که بافتم رشته شود سر میکردم.
روز سه شنبه از راه رسید ، هنوز هم عاطف نیامده بود، هنوز هم امید داشتم که برسد .
چشم امیدم به در بود که با صداي کلید انداختن باز شود و عاطف را ببینم، کار گوزن را در آن چند روز تمام کرده بودم ، همانطور که می خواستم از آب در آمده بود ، با اوباهت و زیبا .
از صبح سه شنبه که بیدار شدم بی قراری به من رو آورد ، قدم می زدم و آرام و قرار نداشتم . سیمرغ هم مثل من بی قرار بود ولی نمی دانم براي چه چیزي بی قراري می کرد ، دمش را بریده بودند نمی توانست بپرد ، فقط قدم میزد و غار غار میکرد .
خودم را آرام کردم و با این دروغ که عاطف می آید، خوابیدم .
غروب از خواب بیدار شدم ، زانوهایم را بغل گرفتم و مثل کودکی که با همه قهر کرده باشد به غروب آفتاب نگاه کردم ، دیگر امیدم را از دست داده بودم ، انگار قرار نبود عاطف بیاید ، دو هفته نبودنش واقعاً برایم سخت گذشت ، در واقع اگر می خواهی بفهمی چقدر یک نفر را دوست داري ، باید مدتی دوري او را تجربه کنی ، در نبودش هر چقدر بی قرار شدي ، همان قدر هم دوستش داری . آدمها وقتی همدیگر رادارند قدر همدیگر را نمی دانند و و قتی از هم دور می شوند تازه جاهاي خالی نیمه گشده شان را حس می کنند .
رفتن به مسجد کوفه و تمام کردن چهله ای که نزدیک به یک سال برایش زحمت کشیده بودم و در گرما و سرما انجامش داده بودم بهانه اي بود تا عاطف را ببینم و دیدن عاطف بهانه اي بود تا به چهلمین شب و حیاتی ترین شب زندگی ام برسم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
🌟که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
*یاد گرفتم*
🌟که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
🌟که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
*یاد گرفتم*
🌟که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
🌟که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
🌟که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
🌟که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
*یاد گرفتم*
🌟کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
*یاد گرفتم*
🌟که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنی
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ ❄️http://eitaa.com/cognizable_wan
┗━━✨✨✨━━┛
✅ سلمان و اباذر زمانه
💬 حضرت آیت الله جوادی آملی
🔸 اینکه خدا به این مردم جاهلی عرب می گفت که ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْی﴾[1] اینها کَر و کورند، به چه مناسبت کر و کورند؟ فرمود چرا کوه را نمی بینید؟ آنها کوه را می دیدند! فرمود شما کور هستید! کسی تابلو را ببیند و نقاش را نبیند، کور است. دانشگاه های ما که باید اسلامی بشود! الآن لاشه علوم در دانشگاه ها تدریس می شود؛ زمین شناسی داریم، دریاشناسی داریم، صحراشناسی داریم، خداشناسی نداریم! ادر هنرکده ها یک تابلو را که می بینند، فوراً از نقاش حق شناسی می کنند، این است که قرآن می فرماید اینها کور هستند، این است که می فرماید مرگ بر این انسان![2] این نقش به این زیبایی را می بیند اما پی به نقاش نمی برد. وقتی دانشگاه ها اسلامی میشود که علم، علم دینی باشد نه لاشه دانش تدریس بشود.
🔸 می فرماید که خود انسان را نگاه کنید ﴿مِنْ أَی شَیءٍ خَلَقَهُ﴾؛[3] چرا انسان را نمی بینید؟ اینها که انسان را نمی بینند، چیست؟ الآن صدها دانشگاه درباره بدن انسان کار می کنند، هنوز بسیاری از بیماری ها کشف نشده! بسیاری از داروها کشف نشده! فقط یک قطره آب که بیشتر نبود، یک قطره آب می شود اینطور؟! آن هم تازه بدن! آن ﴿وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی﴾[4] که حساب دیگری است، اگر کسی انسان را ببیند، آفریدگار انسان را نبیند کور است! دانشگاه وقتی اسلامی می شود که دانش اول و آخرش باشد؛ چه کسی آفرید؟ برای چه چیزی آفرید؟ آن وقت [از] چنین دانشگاهی سلمان و اباذر در می آید.
🔸 به برکت خونهای پاک شهدا که باید میوه طیب و طاهر بدهد، دانشگاه های ما مثل حوزه علمیه خواهد بود؛ چه اینکه بسیاری از اینها چنین هستند! اینها هم برای ما درس است! در پایان زیارتنامه ها چه می گوییم؟ می گویم «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِی فِیهَا دُفِنْتُمْ»؛[5] شما طیب و طاهر شدید و کشور را پاک کردید. کشور را باران پاک نمی کند، خون پاک می کند. از استعمار و ترامپ ها و مانند آنها این آلودگی ها و این انجاس را باران پاک نمی کند، فقط خون پاک می کند «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِی فِیهَا دُفِنْتُمْ». مگر باران قدرت دارد استکبار را پاک بکند؟ استحمار را پاک بکند؟ استذلال را پاک بکند؟ این خون است که پاک می کند.
🔸 [توضیح مطلب] یک بخش را روایات دارد ـ که عِدل قرآن فرمودند ـ یک بخشی هم خود قرآن؛ فرمود کشوری که خون داد پاک شد، وظیفه ما که در این کشور پاک به سر می بریم چیست؟ ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّیبُ یخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ﴾[6] یکی قرآن است، یکی آن عِدل قرآن که معصوم فرمود؛ فرمود کشوری که خون داد پاک شد، قرآن می گوید کشور پاک باید میوه پاک بدهد، میوه پاک چیست؟ استقلال است، عظمت است، رونق تولید است، خودکفایی است؛ یعنی واقعاً این ایران بزرگ و ایرانی بزرگوار اگر بیفتد در تولید ما دیگر از تحریم هراسی نداریم.
[1]. سوره بقره، آیه 18.
[2]. سوره عبس، آیه 17؛ ﴿قُتِلَ الْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ﴾.
[3]. سوره عبس، آیه 18.
[4]. سوره حجر، آیه29؛ سوره ص، آیه72.
[5]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج2، ص723.
[6]. سوره اعراف، آیه 58
📚 درس تفسیر سوره مبارکه عبس جلسه ۵
تاریخ: ۱۳۹۸/۰۹/۱۳
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan