eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
کم‎خوابی، خطر ابتلا به زوال عقل را دو برابر می‌کند 🔹دیلی‌میل: نتایج بررسی‌ محققان نشان می‎دهد که ۵ ساعت خوابیدن در روز، در مقایسه با ۷ تا ۸ ساعت خواب، خطر ابتلا به زوال عقل را ۲ برابر می‌کند. 🔖http://eitaa.com/cognizable_wan
کسی که سلول انفرادی را ساخت می دانست سخت ترین کار انسان تحمل خویش است... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک ثروتمند واقعی چیزهایی را جمع می کند که با خرج کردن از مقدار آنها کم نمی شود بلکه بیشتر می شود مثل دانش مهربانی، سخاوت، لبخند، اخلاق خوب و انسانیت... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی کسی تورا می رنجاند... ناراحت نشو! چون اين قانون طبيعت است! که درختی که شيرين ترين ميوه ها را دارد بيشترين سنگ ها را می خورد... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خییلی قشنگه این👇 ٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨Ʒ ✿●•٠·˙ سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد دلگیر و غمگین شد از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و تمیزن کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا سرباز گفت:من بچه خورستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم نمیدونم چکار کنم.......... کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز نگران هیچی نباش دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری سرباز شوکه بود جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان مرد با جذبه با موهای. جوگندمی همون کفشدار حرم اقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود انتقالی اون رو به شهرش داده بود. ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج با محارم در فرانسه قانونی شد ؟!!!! برابر پیش‌بینی حضرت آقا در سال 95 http://eitaa.com/cognizable_wan
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه بهایی داره ما رو راهنمایی میکنه و نصایح اسلام ما را بما متذکر میشه اما ما بدنبال فرهنگ اروپایی میریم http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍مرد صالحی مبلغ بیست هزار درهم مقروض بود ، هیچ وسیله ای برای پرداخت آن نداشت . روزی طلبکار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود ، آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض با اشک جاری و دلی افسرده به خانه رفت . این مرد همسایه ای یهودی داشت ، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد ، گفت : تو را به حق دین اسلام سوگند می دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی ؟ جریان را برایش شرح داد . یهودی به منزل خود رفته و مبلغ بیست هزار درهم برایش آورد ، گفت : اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه که هستیم ، شایسته نیست همسایه من به رنج قرض گرفتار باشد . بدهکار آن پول را برداشت و پیش طلبکار آورد . طلبکار از این سرعت در پرداخت پول تعجب کرد . از او پرسید : از کجا تهیه کردی ؟ جریان بر خورد همسایه یهودی را برایش نقل کرد ، در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد . گفت : من از یک یهودی که کمتر نیستم ، بگیر سند خود را من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد . طلبکار همان شب در خواب دید قیامت به پا شده و نامه های اعمال در حرکت است ، بعضی نامه عملشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می گیرد . در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به او دادند . پرسید : چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم ؟ گفتند : چون تو جوانمردی کردی و سند آن مرد نیکوکار را رد نمودی ما چگونه نامه عمل تو را ندهیم با این که بخشنده و مهربانیم ، همانطور که تو از حساب او گذشتی ما هم از حساب تو می گذریم ، طلبت را بخشیدی ما هم گناهان تو را بخشیدیم . ‌‌‌‌✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و هفتم احساس کردم هوا گرم شده است, چشمانم را باز و بسته کردم، سوسویی از نور خورشید دیده می شد, دوباره چشمانم را بستم.از دیشب تا صبح هزار بار دست بالاي سرم گذاشتم تا از حضور سکه ها مطمئن شوم، برای اطمینان بار دیگر دستم را بالاي سرم گذاشتم,ولی دستم به سکه ها نخورد، هنوز نیمه خواب و نیمه بیدار بودم، و باچشمهای بسته دستم را بالا و پایین وچپ و راست بردم، خبري نبود که نبود,از جا پریدم، چشمانم را باز کردم,خوب نگاه کردم,حتی بالشت را برداشتم ولی خبري از سکه ها نبود,با تعجب به در و دیوار کلبه نگاه کردم,فقط چندتا پوستین روي دیوار بود،دیگر تحملم سر آمد,چند بار صدا زدم: میثم ....میثم......میثم.... دستش را از روي سرش برداشتم,دوباره پتو را سرش کشید و خوابیده با صداي بلندتر گفتم: میثم بلند شو. حَصِین مثل برج زهرمار از خواب بلند شد و گفت:چه خبرت است؟بخواب. - بلند شوید,همه چیز را برده اند. حصین نشست,چشمانش را باز کردگفت:پوست خرس؟ - شمشیر....تیر...,کمان....سکه هاي من همه را برده اند. حصین مثل برق از جا پرید و گفت: یهودي ها و مثل پلنگ از کلبه بیرون رفت. میثم با آمدن اسم یهودي ها پتو را از سرش کشید و گفت:رفتند؟ گیج شده بودم,نایی براي جواب دادن نداشتم . حصین با عصبانیت در را لگد زد و وارد کلبه شد,لگد محکمی به هیزم دان زد و گفت:اَی که هی ,همه چیز را بردند, به اسب نازنین من هم رحم نکردند. ولگدي دیگر حواله کاسه آهنی که روي زمین افتاده بود کرد و گفت: - از اول هم می دانستم این مهمان ها شومند,همه چیز تقصیرات آن سوپ لعنتی است. ___ خورشید در میان ابرهایی که رنگ هاي زرد و نارنجی و قرمز جا خوش کرده بود و در این قاب زیبا تلاش براي پنهان شدن پشت کوه ها داشت. کنار یک سنگ در ساحل فرات نشستم و سعی کردم به چیزهایی که از دست داده ام فکر نکنم, همه چیز که آن دو کیسه طلا نبود, تا الان محبوبه مرا برای خودم خواسته,بگذار بعد از این هم براي خودم بخواهد،اصلاً اعتقاد من همین است که اگر کسی براي سکه و زر دیگري بخواهدبراي همان سکه ها هم او را رها می کند. این حرف ها همراه با غروب آفتاب آرامم می کرد,ولی بازم هم نمی توانستم فکر آن دو کیسه را از سرم بیرون کنم، محبوبه خریدنی نبود ولی با آن پول می توانستم پدر محبوبه را بخرم تا براي همیشه محبوبه را داشته باشم. با خودم گفتم مهم نیست باد آورده را باد می برد، البته که من به آن سکه ها چشم داشتم و با این حرف ها نمیشد که آرام بگیرم، کاش بیخیال بودم ، کاش حساب و کتاب بازار سرم نمیشد، مثل بچه هاي کوچک آنسوي فرات که می خندیدند و آب بازي می کردند و مادرانشان کمی آنطرف تر لباس می شستند,کاش من هم کودکی بودم که دست محبوبه را بگیرم و هم بازي اش باشم,آن لحظه دلم می خواست. کودک بشوم وهمه غم غصه ها را کنار بگذارم. هواکم کم داشت تاریک می شد,سیمرغ را روي شانه ام گذاشتم تا به کلبه برگردم، نزدیک کلبه که شدم همه چیز دیده می شد، میثم روي کنده چوبی نشسته بود و تکیه به دیوار کلبه داشت,حصین هم مرغابی را که تازه شکار کرده بود پاك می کرد، من هم با آوردن هیزم در آتش به راه انداختن کمکشان کردم تا بار اضافی روي دوششان نباشم. شب تاریک و کم ستاره بود,با یک خنجر تیز,تکه چوبی را شبیه به قلب تراش می دادم, تا با هدیه دادنش به میثم کمی حالش را خوب کنم. میثم از صبح چیزي نمی گفت,نمی دانم چه حالی داشت یا پیش خودش چه فکري می کرد. مدت طولانی به آتش خیره بود,خوب می توانستم درك کنم دست روي دست گذاشتن یعنی چه! یعنی عاشقانه های پسری فلج،یعنی پا که براي رفتن نداشته باشی ,باید دست روي دست بگذاري و به آتش خیره شوي تا آتش هر چه را دیده اي بسوزاند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و هشتم حصین مرغابی را به سیخ کشیده بود. وبا دست روي آتش می چرخاند,با تلخ خندي گفت: شکارهم بلدي؟ گفتم؛ نه,علاقه اي به گرفتن جان حیوانات ندارم. - پس نصف عمرت بر فناست. - مهم نیست,بالاخره هر کسی را بهر کاری ساختند. - آخر خط نوشتن چه درد می خورد,نه نان می شود نه آب. از آنجایی که حوصله بحث کردن با اینجور آدم ها را ندارم ,گفتم: - شاید هم همینطور است. حصین از زمین زدن من احساس پیروزي کرد، یک ذغال کوچک برداشت و روي دست میثم انداخت,میثم ذغال را با سرعت دور انداخت و دوباره در خودش فرو رفت، حصین با صدای بلند قهقهه زد و گفت: - این هر صبح روده سگ می خورد و تا شب چانه می جنباند ولی امروز ساکت است. - اذیتش نکن .حالش خوب نیست. - می فهمم. رو کرد به میثم و گفت: - چه دردت است أبو إسهال. رو کرد به من و گفت: - می بینی مثل یبوست می ماند,نم پس نمی دهد. گفتم:تو تا به حال عاشق شده اي؟کمی جدي شد و گفت: - من از این بچه بازي ها خوشم نمی آید. - یعنی تا به حال کسی را دوست نداشتی؟ - یادم نمی آید ,ولی یک جا دوست داشتن را دیدم، یک بار که رفته بودم شکار پشت چند تپه ی شنی آهویی دیدم,کمین کردم, آهوي کوچکی بود,شاید یک بچه آهو,تیر محکم و سه شعبه اي برداشتم,تیر سه شعبه غول بیابان را از پا در می اورد,با خودم گفتم:یک تیر تک شعبه هم براي او بس است،اما دلم راضی نشد، میخواستم نهایت لذت را ببرم,تیر را در چله کمان گذاشتم ,محکم کشیدم,تا جائی که کمان به صدا در امد, روي هدف تنظیم کردم و....... تمام، تیر دست خورده بود به زیر گلویش ,وقتی بتوانی شش حیوان را بزنی,یعنی در همان لحظه او را از پا در اورد ه اي .وقتی بالاي سرش رسیدم,تمام کرده بود,خیلی کوچک بود,چند متر آنطرف تر ماده اهویی ایستاده بود، تا آن لحظه هیچ وقت یک آهوي زنده را در آن فاصله ندیده بودم.چشم هایش برق می زد,قطره ي اشکی از گوشه چشمش به زمین افتاد. می دانست کاري از دستش بر نمی آید ولی نمی رفت,گرچه خودم هم نمی توانستم رهایش کنم,او در تیر رس من بود,واگر رهایش می کردم دیگر هیچ وقت یادش نمی رفت که چه بر سر فرزندش آمده است,نه به من حمله می کرد نه فرار می کرد, او مانده بود که به زندگی اش خاتمه بدهم، و آنجا بود که معناي دوست داشتن را فهمیدم,، ببینم گریه میکنی؟به تو هم می گویند مرد! با پشت دستم اشکم را پاك کردم و گفتم: - چیزي نیست ,یاد ماجراي عجیبی افتادم. در چشم هایش چشم دوختم ,سنگ دل تر از آن چیزي بود که فکر می کردم.گفت: - آبغوره نگیر,فقط داستان بود. - یعنی تو این کارها را نکردي! - نه، ولی همیشه آرزوي شکار دو آهو در یک روز را داشتم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: - آرزوهایت را تغییر بده,این آرزوها آخر و عاقبت خوبی ندارد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و نهم کباب مرغابی اماده بود، یک سیخ به میثم داد,یک سیخ به من و سیخی که بزرگ تر بود براي خودش، با دندان، یک تکه بزرگ از گوشت را به دهان گرفت و گفت:تا اینجا شوخی کردم ,ولی یک چیزي را خیلی دوست دارم. با نگاهی ساده به او خیره شدم,مطمئنا" یا تیرش بود، یا کمانش یا شکار، زیاد برایم تعجب برانگیز نبود که چه چیزی را دوست دارد. یک گاز دیگربه سیخ زد و گفت: - من عاشق دوئلم. منظورش را نمی فهمیدم,چشم هایم را ریز کردم و گفتم: - دوئل!؟ - آري دوئل,یعنی مبارزه رو در رو. سرم را تکان دادم و گفتم:هان همان جنگ است. تند تند و با دهان پر گفت: - جنگ نیست,دوئل با همه چیز فرق دارد،دو نفر روبروی هم می ایستند،دو نفر که از هم متنفرند، بعد به هم پشت می کنند، هفت یا هشت قدم از هم دور می شوند,بعد سمت هم بر می گردند,بین دو مبارز سکوت مرگباري به وجود می آید، در آن لحظه می توانی صداي قلب تماشا گران را بشنوي، آن دو نفر صاف در چشم هاي یکدیگر خیره می شوند شمشیر ها را غلاف بیرون می آورند و در یک آن,مبارزه آغاز می شود،هر کدام نعره اي می کشند وبه سمت همدیگر یورش می برند,آنوقت دوئل می شود مرز به جهنم رفتن یکی,و ادامه زندگی برای دیگري. زیاد به حرف هاي حصین توجه نمی کردم,با ولع تمام,کباب ها را از سیخ جدا می کردم و لذت واقعی غذا را هنگام گرسنگی می چشیدم,ناگهان نگاهم سمت میثم رفت, از صبح به چیزي لب نزده بود,با بی میلی کباب را از سیخ بیرون می کشید و در دهانش می گذاشت,کارش بیشتر شبیه به بازي بود تا غذا خوردن، براي اینکه حصین فکر کند, حرفهایش برایم جالب و تعجب بر انگیز است,گفتم: هوو م م م خوب است, این هن داستان است؟ از خودت در آوردی؟ -نه دوئل وجود دارد. - پس چرا من تا به حال نشنیده بودم. -این را از یک تاجر شنیدم ،میگفت آنطرف دنیا گاوچران هایی هستند که کلاه عجیبی میگذارند و اینطوری مبارزه میکنند‌. - زیاد جدی نگیر، گاو چران اند دیگر،خودت دوست داري با که مبارزه کنی؟ - با رئیس قبیله ای که به ما رکب زدند، یهودی های دزد. به آتش نگاه کرد و گفت:عوضی ها ,هیچ کسی تا به حال با آبروي من بازي نکرده بود، دزد که از دزد بدزدد می شود شاه دزد. صدایش را بلند تر کرد و گفت: من ببري را که برایم کمین کرده بود,شکار کردم,آن وقت این ها از من دزدي کردند,می فهمی؟ بعد به من نگاه کرد و گفت: -میدانی اصلا دوئل براي باز گرداندن آبروي است که برده شده. یاد حرف عاطف درباره ابو حسان افتادم و گفتم: - زیاد خودت را اذیت نکن، آنها اهل رکب زدن اند,نه مبارزه رو در رو. سیخ را روي زمین پرت کرد وگفت: - راست گفتی,یهودي زیاد دیده ام, مثل سگ از مسلمان ها می ترسند. - اگر جاي تو بودم اجازه نمی دادم در زمین زراعت من اتراق کنند.با تعجب به من نگاه می کرد,احساس کردم می خواهد بیشتر بداند. گفتم:خندق کندن یک روش جنگی ایرانی است، در جنگ معروف پیامبر مسلمان ها براي جنگیدن از شیوه جنگی ایرانی ها استفاده کردند تا بتوانند از مدینه محافظت کنند تا جنگ و خونریزي به شهر کشیده نشود,مردان برای اینکه بتوانند دور مدینه را خندق حفر کنند، روز ها روزه می گرفتند و شب ها کار می کردند,کار به جائی رسید که مسلمانان از ماندن زیاد پشت خندق ,به کمبود اذوقه بر خوردند, و حتی پیامبر سه روز لب به چیزي نزد، دقیقا" آنطرف خندق دشمنان چادر زده بودند، آن ها هم طبق معمول باید با کمبود آذوقه مواجه می شدند ولی عجیب این بود که به آنها آذوقه می رسید، می دانی چرا؟ حصین که خوب جذب حرفهای من شده بود, گفت: نه، چرا؟ - چون یهودي هاي مدینه که با مسلمانان پیمان بسته بودند,ونباید به ضرر اسلام کاری می کردند,مدینه را دور می زدند واز پشت کوه هاي مدینه به ,دشمنان پیامبر آذوقه رسانی می کردند. می بینی حصین,آنها همیشه تشنه به خون اسلام بودند، خودشان در قلعه هاي بزرگ و سنگی مخفی می شدند تا آسیب نبینند, اما از طرف دیگر به دشمنان اسلام کمک رسانی می کردند. حصین که در فکر فرو رفته بود و احتمالاً داشت خندق ,قلعه هاي سنگی یهود و کمبود آذوقه را تصور می کرد,گفت: - جالب بود,تا به حال در بند این چیز ها نبوده ام.می فهمی که؟کجا مکتب رفته اي آنقدر ملایی؟ - مهم نیست,چهار کلمه بلد بودن ملایی نمی خواهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan