۸مزیت شگفت انگیز سرکه سیب
🔹کنترل قندخون
🔹کاهش کلسترول
🔹مبارزہ باعفونتها
🔹بهبودکاهش وزن
🔹سفیدکردن دندان
🔹درخشان کردن مو
🔹بهبودگرفتگی عضلات
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
۲چیز باعث تولید #کیست در خانمها می شود 👇
🔹استرس که نمی گذارد تخمک گذاری به درستی انجام پذیرد.
🔹مصرف داروهای مسکن در زمان تخمک گذاری.
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ دلایل افسردگی پس از زایمان؛
🔺نوسانات هورمون
🔺اختلالات تیروئید
🔺بارداری ناخواسته
🔺کم توجهی و بی مهری همسر
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
دم نوش گیاه ریحان دارای خواص بسیار زیادی است از جمله:آرام بخش و نشاط آور، برطرف کننده گلودرد، ضد دل پیچه و تهوع و مناسب برای دستگاه گوارش
👈🏻 گاهی این دمنوش را جایگزین چای سیاه کنید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
بالا رفتن از سطوح و پله یکی از مراحل رشد کودک است.
بجای مانع شدن در کنارش باشید
حمایتش کنید و به او فرصت بالا و پائین رفتن بدهید تا به رشد فیزیکی و ذهنی کودک کمک نمائید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچگاه خود را دستکم نگیرید.
اگر شما هم رهبری یک شرکت یا یک تیم را بر عهده دارید و میخواهید آنها را به سمت موفقیت هدایت کنید، پیش از هر چیز نباید خودتان را دست کم بگیرید. چون شما در مرکز توجه تیم خود هستید در نتیجه دیگران به شما مینگرند و از شما الگوبرداری میکنند.
اگر شما نتوانید خودتان و احساساتتان را مدیریت کنید آنها متوجه این موضوع خواهند شد. درواقع اگر شما بتوانید شرایط آشفتهی محیط کار را با اعتمادبهنفس مدیریت کنید، کارمندانتان نیز اعتمادبهنفس بیشتری پیدا میکنند و درنتیجه به شما اعتماد خواهند کرد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#امواجمضر
#وضو
⭕️ رفع #امواج_مضر با وضو
💠 در احادیث آمده است که #آب_وضو را خشک نکنید...
دلیل پزشکی آن:
بدن در برابر سرمایی که حس میکند خود به خود درجه حرارت را بالا میبرد تا آن را خشک کند
این تحریکات باعث بهبود و افزایش گردش خون و ورود اکسیژن بیشتری به بافتها و عضلات زیر پوست شده که باعث #شادابی و #نشاط میشود.
امروزه هم بارهای الکتریکی زائد در اثر تحریکات مغناطیسی و الکتریکی اطراف ما همچون نیروگاه های برق، موبایل، تلویزیون و سشوار بر #مغز تاثیر میگذارد و این اثرات در نواحی که تحریکات عصبی بیشتری دارد، خطرات جدیتری را به دنبال دارد.
این نواحی دقیقا همان نواحی شستوشوی وضو است (سر، صورت، دست، مچ دست و پا). که بهترین و ارزانترین و بیخطرترین راه برای دفع این امواجِ زائد، آب است که در وضو باعث انتقال بارهای ساکن از بدن به اطراف میشود.
همچنین امروزه اثرات وضو در پیشگیری از #سرطان_پوست که از عوارض تابش آفتاب و اشعه UV است توسط دانشمندان اثبات شده است*.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻تهی شدن جامعه از ارزشهای واقعی مقدمهی تسخیر کشورها است
*🔻مقام معظم رهبری: در جنگ نرم دشمن به سراغ سنگرهای معنوی میآید که آنها را منهدم کند*
http://eitaa.com/cognizable_wan
قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش می چکید. همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود، بردند.
حکیم بعد از ضد عفونی زخم می خواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب استخوان کوچکی مانده است.
می خواست آن را بیرون بکشد، اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت :
زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم.
از آن روز به بعد کار قصاب درآمد .
هر روز مقداری گوشت با خود می برد و با مبلغی به حکیم باشی می داد و حکیم هم همان کار همیشگی را می کرد، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.
مدتی به همین منوال گذشت تا این که روزی حکیم برای مداوای بیماری از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود، به جای او بیماران را مداوا می کرد .
آن روز هم طبق معمول همیشه قصاب نزد حکیم رفت و حکیم باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفونی می خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودی زخمت بهبود پیدا می کند.
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت:
تو بهتر از پدرت مداوا می کنی. زخم من امروز خیلی بهتر است.
پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصاب گفت:
از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی.
چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت. وقتی همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجب گفت:
این غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت: تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده.
حکیم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نیامد؟
پسر حکیم با خوشحالی گفت: چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخوانی را که لای آن مانده بود، بیرون کشیدم. مطمئن باشید کارم را خوب انجام دادهام.
حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت :
از قدیم گفته بودند: نکرده کار، نبر به کار.
پس بگو، از امشب غذای ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لای زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداری گوشت برایمان بیاورد.
از آن روز به بعد درباره کسی که جلوی پیشرفت کارها را بگیرد یا دائم اشکال تراشی کند، می گویند: استخوان لای زخم می گذارد…
#امثال_و_حکم، دهخدا
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان کوتاه
ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ عجله ﺩﺍﺭﻡ
همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه؛ دنیای ما اینچنین است!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹💥
🍃طلب خیر چیست؟؟
طلب خیر طلب بهترین ها برای هر کس میتواند باشد.ولی نه آن چیزهایی که شما در ذهن دارید.
بلکه به آن چه که خداوند به آن آگاه مطلق است.
و شما با طلب خیر کردن تان آن را از خدا میخواهید.و خداوند آن را برای کسی که شما میخواهید جاری میکند.یاد بگیرید برای آدم های بد زندگی تان هم طلب خیر کنید.چون طلب خیر هم بزرگترین دعاست
وهم بزرگترین نفرین !
دعایش که معلوم ست هر آنچه که از خوبی هاست.و خداوند آن را جاری میکند .
ولی نفرینش این حسن را دارد،که شما ناآگاهانه برای کسی بدی یا شر نمیخواهید.بلکه خداوند آن چه که خوبیستبرای کسی که دنبال شر است جاری میکند
او خودش صلاح میبیند که چطور با دعای شما تلنگری به او بزند که از آن درس بگیرد!
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان 👈 خشت های طلا
عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو غذا بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 280
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_نهم
با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم
بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه
نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟
رومو اازش برمیگردونم
ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!!
نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم...
ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه
منت هم میزاره
نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه
ــ یعنی اگه من نباشم؟؟
ــ تو بیخود میکنی نباشی...
ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه
ــ وقتی تو هستی نمیتونم
ــ پس من میرم
ــ بیخود...
ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی
ــ چـــرا ولی...
ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ...
نیـما ــ روشنا زود باش دیگه.....
زیپ چمدون رو میبندم.و چادرم رو برمیدارم
ــ واااای نیما اینکه دیگه خرید نیس اینقد میگی زود باش زود باش!
نیـمـاــ ساعت چهار باید ترمینال باشیم الان دو ونیمه
ــ خب باشه...؛هنوز که دیر نشده...
ــ میدونی از چی میترسم؟
ــ نه از چی؟؟
ــ از اینکه امروزم مثه اون روز توی دانشگاه سرم بیاد
ــ کی؟
روی مبل کنار من میشینه
ــ همون روز که قرار بود کار نقاشی رو تحویل بدیم من آن تایم اومدم ولی جنابعالی یه ساعت تاخیر داشتیـ
با اشتیاق نگاهش میکنم
ــ هنوز یادته؟
ــ روشنا هنوز یه سالم از اون روز نگذشته هاـ...
ــ اون روزم عاشقم بودی؟
ــ من از همون روزی که تودانشگاه با چشمای گریون اومدی تو کلاس عاشقت شدم...
ــ جــدا؟؟
ــ بعله....؛راستی اون روز تو چت بود؟
ــ هیچی...
نیما یکی از روسری هامو از تو چمدون برمیداره و سر میکنه و شروع میکنه به ادا در اوردن
ــ به نظر من زن و شوهر نباید هیـــچ مسئله ای رو تحت هــــیـــچ عنوان از هم پنهان کنند.زن و شوهر محرم هم هستن....
بعد رو
سری رو ازسرش در میاره
نیما ــ روز اول خاستگاری یادته..!؟حرفای خودتون هستاااااا خانومِ روشـــــنا خانــوم
ــ وااااایی نیما از دست تــو..
ــ خب میشنوم...
من ــ هیچی بابا اون روز چن تا ازبچه ها متلک بارم کردن منم بدجوری خورد تو ذوقم دلمم خیلی گرفته بــود...دیگع بقیشم که خودت میدونی اومدم تو کلاس و گریه کردمو...
ــ الهی من فدای اشکات بشم
ــ مرض...
ــ ضایع بوددارم الکی میگم
ــ بــلــه خیلی...
نیما گردتش رو ماساژ میده و سرش رو میچرخونه
ــ که اینطـــور...
همینطور درحال چرخوندن گردنش هست که یکهو از سرجاشـ میپره...
با تعجب بهش خیره میشم
ــ چیشد نیـــما؟؟؟
ــ روشـــــنـــا
ــ ها؟
ــ میکشمت
ــ چیشد؟
ــ ساعت سه و رب هس
http://eitaa.com/cognizable_wan
نیما ساک هارو از اتوبوس پایین میاره
بالبخند بهش خیره میشم
ــ خسته نباشی
نیما ــ به جای این حرفا یکم کمک کن...
ــ واقعا کـــه
ــ شوخی کردم...
ــ میگم نیما...
ــ جان
ــ خوب شد با همه قهریم وگرنه باید برا همه سوغاتی می اوردیم...
ــ برا کسی که چیزی نیاوردی؟
ــ فقط برا مامانم و روناک تسبیح اوردم
ــ آخه روشنا من به تو چی بگم...
ــ واسه چی؟
ــ ما به همه گفتیم داریم میریم شمال.بعد جنابعالی رفتی تسبیح خریدی
ــ وایی اصلا حواسم نبود..
ــ بهشون نمیدیـــــا!
ــ خیله خب.نمیدم ـ خب یه آژانس بگیریم؟
ــ دو قدم راه که آژانس نمیگیرن....
ــ نه بابا داری پیشرفت میکنی آقا نیمــــا
ــ به نگار گفتم بیاد دنبالمون..
ــ نیــــما.من به تو چی بگم آخه؟
نیما کلید رو توی در میندازه .در باز میشه.نیما باتردید به من نگاه میکنه
ــ مطمئنی بعد از دیدن این کلبه خرابه بازم به زندگی با من ادامه میدی؟؟
ــ مطمئنی قرصاتو خوردی؟؟...
دررو باز میکنه و وارد خونه میشم.لبخندی میزنم
ــ چه خونه نقلی و قشنگیه..
ــ کوچیک نیس؟
ــ برا دو تا آدم بزرگم هست...؛چرا وسایلو توش نچیدی؟
ــ خواستم به سلیقه تو باشه البته یه سوپرایزم واست دارم....
ــ چی؟؟
ــ حالا دیگه...
چادرم رو در میارم و روی اپن میزارم
ــ خب من آماده هستم.....
شروع میکنیم به چیدن وسایل توی خونـــه...؛دوتا قالی نه متری کف خونه رو میپوشونه.البته یه مقدار اضافه میاد که با موکت میپوشونیم.تلوزیون کوچیکمون رو روی یه میز ساده توی حال میزاریم.
پنجره هاروهم پرده های ساده ی سفید رنگ میپوشونند
نه از میز ناهار خوری و نه از مبل هیچ خبری نیست
دیوار هاهم یکم خوردگی داره ولی خدارو شکر رنگ زده است.اونم چه رنگی!سبز پسته ای
با پس اندازی من ونیما و البته یکم هم کمک مامانم بهتر از این خونه گیرمون نمیومد...
اما من به همین هم راضیم!....؛نیما رو به من میکنه...
ــ مبل رو حتما باید بخریم حتی اگه شده قسطی
شونه ای یالا میندازم
ــ هرطور راحتی.ولی قبلش فکر جیبت رو هم بکن و خرج اضافی رو دستمون نذار
ــ خب خونه بدون مبل....
ــ نیما الان زوده...بزار یه پس اندازی جمع کنیم یکم کار کنیم اونوقت یه فکری هم برامبل میکنیم.
نیماــ حالا این چیزا رو بی خیال بریم سر اصل مطلب...
من ــ ســـوپــرایز!؟
ــ بعله...
ــ خب؟
نیما از توی اتاق یک قاب روزنامه پیچ شده بیرون میاره...
من ــ این چیه
شروع میکنه به باز کردن روزنامه...؛از تعجب چشمام گرد میشه
ــ این که همـــون...
ــ همون کار نقاشی رو شیشه اول ترم
ــ من فکر کردم مثه بقیه گذاشتی تو نمایشگاه واسه فروش
ــ نچ... این ارزش خیلی بالا تر از این حرفاس..حالا به نظرت کجا بزارمیش
ــ رو طاقچه چطوره...؟
ــ عــــالیه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
از خواب بیدار میشم.نیما زودتر ازمن رفته سرکار...
از دیشب تاحالا فکرم مشغوله اینه که برا ناهار چی درست کنم...؛جالب ونجــاس که به جز ماکارونی چیز دیگه ای بلد نیستم درست کنم.
صورتم رو آب میزنم و به سکت آشپزخونه ی یک وجبیمون میرم.شروع میکنم به درست کردن غذا
میخوام روز اولی به نیما ثابت کنـــم که چه قدر کدبانوام
.حالا روزای دیگه زیاد مهم نیست😚
نیم ساعتی بیشتر نمیگذره که صدای زنگ خونه بلند میشه
باتعجب به سمت آیفون میرم.
ــ کیه؟
ــ نیمام
ــ نیما تو اینجا چیکار میکنی؟
ــ دررو باز کن تا بهت بگم
دررو باز میکنم وبه سمت در ورودی سالن میرم و منتظر نیما می ایستم
نیما با چن تا پوشه که پر از برگه وارد خـــونه میشه
نیما ـ مژدگونی بده روشنا خانوم
ــ چیشده؟؟
ــ یه کار جدید پیدا کردم
ــ چی؟؟
ــ تو شرکت یکی از دوستام مترجم میشم
ــ جدا؟؟
ــ بعله
ــ خب خداروشکر...
ــ این کتنا رو امروز ازمایشی براش ترجمه میکنم تا از پس فردا توی شرکتش مشغول بشم
ــ خیلی عالیه
به سمت اتاق میره
نیما ــ ناهار چی داریم؟
ــ ماکارونی
ــ پس این بوی سوخته مال ماکارونیه...
محکم توی سرم میزنم و به سمت اشپزخونه میرم
ــ همش تقصیر توهه
صدای زنگ خونه بلند میشه.با خوشحالی به سمت آیفون میرم.آخه قرار بود امروز نگار بیاد پیشم.
میگفت براش یه خاستگـار اومده و میخواد درباره اش بامن صحبت کنـه
نگار وارد خونه میشه با خوشحالی به سمتش میرم اما اثری از اون دختر سرحال و شاد،گذشته توی صورتش نمیبینم.باتعجب نگاش میکنم
ــ کشتیات غرق شده خانوم؟
نگار با ناراحتی به سمت گوشه ای از خونه میره و میشینه
ــ کاش کشتیای نداشته ام غرق میشد
ــ چیشدع؟؟
ــ اون خاستگاری بود که دربارش باهات صحبت کردم
ــ خب؟
ــ بهش جواب منفی دادم
ــ اینکه ناراحتی نداره...
ــ تهدیدم کرده
ــ چـــی؟؟
ــ گفته اگه جواب مثبت ندم بلایی سرم میاره..
ــ غلط کرده....
از سرجام بلند میشم
ــ پاشو... پاشو بریم پیش نیما
ــ ولی...
ــ ولی و اما نداره میریم پیش نیما و بهش میگیم
سریع آماده میشم و با نگار از خونه بیرون میزنیم
موبایلم رو از تو کیفم در میارم تا به نیما زنگ بزنم
تقریبا رب ساعتی راه مونده که برسیم به شرکتی که نیما توش کار میکنه
سرم توی موبایلم هست که یکهو صدای جیغ نگار بلند میشه
ــ روشـــــــنا...
و بعد صدای موتوری که با سرعت ازکنارمون رد میشه
موبایل از دستم میفته و خودم میفتم روی زمین
اول خنکای یک ماده روی سمت چپ صورتم و بعد سوزش بیش از اندازه
دستم رو روی چشمم میگیرم و شروع به جیغ کشیدن میکنم
ـــ ســــوختم...؛آی چشمم خــــدا....سوختممم
هیچ چیز نمیشنوم و فقط وفقط جیغ میکشم
چشمام رو باز میکــنــم.روی چشم چپم انگار یه پارچه ی سفید کشیدند
به دور و برم دقت میکنم.سرم توی دستم و رنگ سفید کاشی ها فقط و فقط نشونگر یه چیزه...
بیــمارستان
دکتر بالای سرم میاد
ــ چطوری خانوم غفوریان؟
ــ من اینجا چیکار میکنم؟؟
ــ یادت نمیاد؟؟
کم کم اتفاقایی که تو راه رفتن به شرکت نیما افتاد رو به یاد میارم...
من ــ چشمم میسوخت
دکتر ــ آره ولی دیگه نمیسوزه....
پارچه رو از روی چشمام برمیداره و یه پارچه ی دیگه به جاش میذاره
ــ دکتر چشمم؟؟
لبخند ملیحی میزنه
ــ هیچیش نیست
از اتاق بیرون میره...با بی توجهی از جام بلند میشم و صاف میشینم.چشمم به ظرف استیلی که روی میز ِتخت هست میوفته...
کم وبیش میتونم خودم رو توش ببینم خوردگی های صورتم زیاد نیستند...
تازه دارم میفهمم چی شده...
پارچه رو از روی چشمم کنار میکشم.با نا باوری به چشـم چپم نگـاه میکنم
ــ ایــ..ن من نیــســتم نه این چشم من نیست
از تخت پایین میامو با ضجه و داد و هوار به سمت در اتاق میرم
ــ چشمم چیشــــــده .... یکی جوابــ بده سر چشمم چه بلایی اومـــده
یکی از پرستارا به سمتم میاد و من رو محکم میگیره
ــ چیزی نیست عزیزم چیزی نیست
دستش روپس میزنم
ــ چشمم چرا چشمم این شکلیــه هان؟؟
ــ چیزی نیست خوب میشه...
صدای نیما رو از پشت سرم میشنوم
ــ روشنــا...
صدای قدم هاش رو میشنوم که بهم نزدیک میشه
دست روی چشمم میگیرم
ــ نه نیما نزدیک تر نیــا...برو...
نیما دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا میبره
ــ باشه عزیزم نمیــام...؛فقط اروم باش....
#قسمت_آخـــــر
عینک آفتابیم رو برمیدارم و روی چشمم میزارم...
مامان باناراحتی نگاهم میکنه
ــ الهی مادر فدات بشه
لبخند تلخی میزنم و هیچی نمیگم..روناک فقط گریه میکنه...وحتی یک کلمه هم از دهنش بیرون نمیاد
مامان ــ عزیزم مطمئنی نمیخوای بری خونه خودت؟
ــ نیما اگه منو بااین قیافه ببینه....
ادامه نمیدم...چادرم رو سرمیکنم و با مامان از بیمارستان خارج میشیم... به سمت خونه میریم....
که یک لحظه جرقه ای به ذهنم میزنه...
ــ مامان شما برید خونه منم میـــام
★★★
با صدای دادوهوار های نیما از خواب میپرم...
حتما تاحالا احضاریه در خونش رســیده...
میخوام از حام بلند شم که یکهو متوقف میشم.عینک آفتابیم رو فراموش کردم.عینک رو برمیدارم یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم روون میشه
کی فکرش رومیکرد من یه روز این شکلی بشم....؟
عینک رو میزارم از اتاق بیرون میام.بااومدن من نیماهم ساکت میشه...
فکر میکردم فقط نیما اومده اما جمعشون جمعه
نیما مامانش نگار باباش ... همه هستند...
نیما باغم نگاهم میکنه و احضاریه ی دادگاه برای طلاق رو که دستشه بالا میــاره
ــ روشنــا این کار توئه؟
لبخند تلخی میزنــم
ــ میبینم که خونوادگی اومدین...؛چیه میخواید حال زار منو ببینید که دلتون خنک بشه...؛ببینید این منم روشــنا
خوبـــ نگاهم کنیـــد یه چشمم کوو شــدع
مامان خانــوم من همونم که ازش بدت میومد...ببین و..خوشــحال باش...؛
رو به بابای نیــما میکنم...
ــ ببین آقای بصیری...من همون دختره املم.الان امل تر شدم بااین قیافه ام نـــه؟
هیچکدوم از حرفام رو ازته دل نمیگم اما چاره ای نیــست برای خلاص کردن نیما ازدست خودم مجبورم..
بابای نیما ــ قبلا بهم میگفتی بابا...
ــ دیگه نمیــگم چون دیگه من ونیما زن وشوهر نیستیم...
نیما با حالت داد میگه
ــ چی میگی روشـــن؟
ــ چیه مگه یه زندگی راحت بدون دغدغه نمیخواستی؟؟
برو...برو بزار مامانت به آرزوش برســه
صورت مامان نیما رو اشک پرکرده
ــ عزیزدلــم من اشتبــاه کردم...؛هممون اومــدیم تورو برگردونیم...
سرم روتکــون میدم
ــ دیگه فایده ای نــداره...
نگار به سمتم میاد
ــ ما هممون اومدیم که یه خبر خوش بهت بدیــم
اون کسی که رو صورتت اسیــد پاشید و باعث شد قرنیه ی چشمت از کار بیفته شاهیــن بود.همون مرتیکه که اومده بود خاستگاری من....
بعد ازاون کارش خودش خودش رو به پلیس معرفی کرد و خیلی پشیمونه...
منم برای جبران این پشیمونیش یه پیشنهاد بهش دادم....
تو فقط قرنیه ی چشمت رو از دســت دادی که قابل اهدا هست...؛قرار شد شاهین قصاص بشه...و قرنیه ی یکی از چشماش رو به تــو بـــده...؛اونطوری همــه چی حل میشه
چشمام رو باز میکنم.نیــما بالای سرم وایساده
ــ ســلام خانوم خانوما
ــ چشمم خوب شد؟
ــ بـــعــله...
ــ یه آینه بهم بده...
یه اینه از تو جیبش درمیاره و به سمتم میگیره.خودم روتوی آینه نگــاه میکنـم.
ــ باورم نمیشه
چشمم شده مثه روزه اول
نیما میخنده
ــ از روز اولم بهتــر
با خوشــحال بهش خیره میشــم
ــ دیگه طلاقم نمیدی؟
میخندم...
ــ خیلی بی مزه ای
صــدای در اتاق بلند میشه نگار و مردی که روی یکی از چشماش باند کشیــده شــده وارد میشن
باورم نمیشه.نگار چادر سرکــرده
ــ نگــار این خودتی؟
ــ آره خود خودمم
ــ چه خوشگل شدی...
چادرش رو کمی روی سرش جابه جا میکنه و لبخند میزنه؛مردی که کنارش بود لب باز میکنع
ــ من شاهینم...همون که اسیــد ریخت رو صورتتون
اومدم که حلالم کنیـــ
دلم بدجوری ازدستش خونه ولی یکی از چشماش رو داده به من...
برای همیــن ...
ــ حلالی...
لبخندی میزنه
ــ ممنونم..
دیگه منتظر نمیمونه ازاتاق خارج میشه.بعد ازاون مامان بابای نیما وارد اتاق میشن...
با لبخند نگــاهشون میکنم
ــ سلام..
مامان نیــمــا به سمتم میاد
ــ سلام دختره گلم
بابای نیما با لبخند بهم خیره میشه
ــ چطوری دخترم
من ــ شمــا که اینجایین عالیـم باباجــون
نگار کنارم میشینه و با اکراه میگه
ــ ببین روشنــا خانوم احضاریه ی طلاقت رد شـــد.چون که جنابعالی باردااری وای میسی بچت به دنیا بیاد بدش به داداشم بعد هرجا خواستی برو...
ــ راااســـت میگــــین؟؟؟
همشون باهم میگن
ــ بـــلـــه
من ــ وای خدایــا شکـــــــرت
نگار با لبخند میگه
ــ اسمش رو چی میخوای بزاری؟؟؟
با لبــخند به نیما نگاه میکنم
نیما صاف می ایسته
ــ خبــــ از اونجایی که من و روشنا اسم بچه امون رو از همون اول انتخا ب کردیــم دیگه زحمتی برای پیدا کردن اسم به گردنتون نمیوفته
نگار با هیجان بهمون خیره میشه
ــ اگه دختــر باشه
نیماــ سلالـــه
ــ اگه پسر باشع....محمــد مهــدی!
پایان🙏
🔵 آهو نباشیم
🔹ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ولی سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر میشود؟
🔸 «ﺗﺮﺱ» ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ میشود ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به «پشت ﺳﺮش» ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم میشود تا جایی که شیر به او میرسد.
🔹در حالیکه ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، مرتب به پشت سرش نگاه نکند و اجازه ندهد ترس بر او غلبه کند، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ ﺷﯿﺮ نخواهد شد.
🔻بنابراین:
۱. اگر به توانایی خودمان در کسب و کار ایمان نداشته باشیم و مرتب از شکست از رقبا بترسیم، قدرتمان به مرور آنقدر کم میشود که در نهایت، از رقبایمان شکست میخوریم.
۲. اگر در مدیریت کسب و کارمان مرتب اشتباهات گذشته خود را مرور کنیم و حسرت فرصتهای از دست رفته را بخوریم، هم زمانِ حال را از دست میدهیم و هم آینده را.
#سبک_زندگی
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
یادآوری مکرر گذشته، با هدف سرزنش کردن و تضعیف طرف مقابل، چه در مورد اشتباهی که رخ داده باشد و چه پولی که خرج شده یا هر یادآوری ناخوشایند دیگری، برای رابطه مانند سم است.
وقتی احساس کنید همیشه یک نفر کنارتان است که خطاهایتان را به شما یادآوری کند و هر چیزی را در ذهنش لیست میکند تا علیهتان استفاده کند، چگونه میتوانید ارتباط خوبی با او برقرار کنید؟
اگر میخواهید رابطهای دوستانه و سالم با همسرتان و شریک زندگیتان داشته باشید، مهربان و باگذشت باشید و از خطاهای نه چندان مهم چشم پوشی کنید.
روی زمان حالتان تمرکز کنید و ببینید الان چه میتوانید بکنید تا به همسرتان کمک کنید و رابطهتان را بهتر بسازید.
یادتان باشد همسر شما رقیبتان نیست و شما با هم زندگی نمیکنید تا یکی برنده شود و آن دیگری بازنده.
شما همراه و همدل هستید و هر اتفاقی که در گذشته روی داده، متعلق به گذشتههاست.
پس رهایش کنید و از زمان حالتان لذت ببرید.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
💫زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .
زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیره میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم ....
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید پس شوهرت
کجا رفته ؟
زن گفت : تازه از خانه خارج شد .
پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟
و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟
مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .
زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن.
مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ..
و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری .
🎈 پس با دیگران همانطوری رفتار کن
که دوست داری دیگران باتورفتارکنند🎈
🌷🌷🌺🌺💐💐🌹🌹🌼🌼
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
💠 خانمها در مقایسه با مردها نسبت به #دیدار با خانواده و پدر و مادر خود بیشتر، حساس بوده و #تعصب دارند.
💠 خوب است مرد گاهی پیش از درخواست همسرش #پیشنهاد بدهد که برویم منزل پدر و مادرت و نسبت به خانواده وی ابراز #دلتنگی کرده و یا به آنها خدمترسانی کند.
💠 این پیش قدمی شما در برقراری رابطه با خانواده همسرتان، شما را #محبوب میکند.
💠و نیز اگر گاهی بخاطر #مشغله نتوانستید به آنها سر بزنید و یا زمان ملاقات شما با آنها کوتاه شد همسرتان #گلایه نکرده و زمینه ایجاد مشاجره، در این مسئله از بین میرود.
💠 زن دوست دارد بداند که آیا #همسرش واقعا ارتباط با خانواده او را دوست دارد یا نه.
💠 اینکار میتواند عامل برطرف شدن برخی دلخوریهای دیگر نیز شود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
{ヅ|_🍑}:…●
دیروز رفتم پارک دیدم یه دختره خیلی غمگین رو نیمکت نشسته و به زمین نگاه میکنه
رفتم یه گل چیدم و دادم دستش
پرسید: ماله منه؟
گفتم بله
یه لبخند گوشه ی لبش نشست
بعد رفتم به باغبون گفتم: اون دخترو میبینی اونجا نشسته؟ هر روز میاد گلهای پارک رو میکنه!
باغبون هم با بیل افتاد دنبالش
پس چی!!!
فکر کردی من اهل این بازیام؟؟
فقط میخواستم ببینم یه دختره غمگین با چه سرعتی میتونه بدووه 😂😂
-------------------------○••○ツ♡
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
😊 *کودکان را در هیچ صورتی نترسانیم!*
#شاید ترس و تنبیه بدنی، در برخی موارد موثر باشد و فرزند فلان اشتباه را به ظاهر دیگر تکرار نکند
👈اما در بلند مدت، فرزند شما #افسرده میشود. زیرا ترس و تنبیه بدنی، تحکم و قاطعیت شدید و...در بدن فرزند شما، فساد اخلاطی میسازد و گاهی این فسادهای مزاجی تا سالهای سال همراه فرزند می ماند...
http://eitaa.com/cognizable_wan
مغرور که شدی به گورستان برو؛
آنجا آدم هایی زیادی خواهی یافت
که هر کدام
زمانی فکر می کردند
دنیا بدونه وجود آنها نمیچرخد ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایان این 8 ماده غذایی را حتماً میل کنید:
▪️گردو برای افزایش قدرت باروری آقایان
▪️تخمه کدو برای افزایش سلامت پروستات
▪️بروکلی برای مقابله با سرطان پروستات
▪️شکلات سیاه برای نشاط جنسی
▪️شیر برای پیشگیری از پوکی استخوان
▪️چغندر برای نعوظ کامل و طولانی مدت
▪️انار برای بهبود اسپرماتوزوئیدها
▪️غذاهای دریایی برای بهبود کیفیت نعوظ
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهن آرام
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan