eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل مخالفت با قرارداد۲۵ساله با چین از زبان خود مخالفین. *من دیگه حرفی ندارم*
ــــ بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند ـــ برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یاداشتی روی در پیدا کرد ـــ مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد ـــ شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم مهیا لگدی به پاهای عطیه زد ـــ جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور ــــ اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند مهیا خندید ــــ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست ـــ عطیه ـــ جانم ـــ دعوات با محمود سر چی بود عطیه آه غمناکی ڪشید ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برواز کسی پول پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست ـــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه ـــ ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست ـــ عطیه ـــ ای بابا بزار بخوابم ـــ فقط همین ـــ بگو ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود ــــ اها بخواب دیگه ـــ اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد ــــ آروم مامان عطیه خوابیده ـــ عطیه ?? ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد ــــ من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند ـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟ مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟ با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد ـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد... ↩️ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت ـــ کجا داری میری مهیا نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهلا خانم با تعجب گفت ـــ همسایمون مهدوی رو میگی ـــ آره دیگه.من رفتم مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود مهیا با زهرا دست داد ـــ خوبی ـــ خوبم ممنون ـــ میگم مهیا نازی نمیاد ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی آیفون را زدند ــــ کیه ــــ باز کن مریم ــــ مهیا خودتی بیا تو در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش آمد ــــ اومدی مهیا ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد سارا ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه زهراـــ پس من چرا ندیدم سارا ـــ کوری خواهرم دخترا خندیدند که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ??چرا عمامه اشو برداشته مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت مهیا صدایش را بالا برد ــــ شهین جوونم شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد ــــ شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم مهیا گونه ی شهین خانم را کشید ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی ـــ واه شهین جون من چیزی نگفتم شهاب زود خداحافظی کرد و رفت ساراـــ پسرخالمو فراری دادی ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید ــــ بشین سرجات دیوونه.. بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودنر اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند ـــ تختمو شکوندید ـــ ساکت شو مریم شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید ـــ چشم خوشکلم ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد ـــ من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد ـــ عفریته؟؟ ساراـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه ـــ دخترا زشته ـــ جم کن بابا مریم مقدس نرجس غذاها را آورد نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به
شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید شهین خانم ـــ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم ــــ شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد مهیا از جایش بلند شد شهین خانم به طرفش دوید ــــ وای چی شد مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند ــــوای سوختی مهیا محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد ـــ دخترم حالت خوبه مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید ــــ ول کن مانتومو پارش کردی ـــ بده به فکرتم ـــ نمی خواد به فکرم باشی رو به بقیه گفت ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... ↩️ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
سالادهای ضد سرطان ▫️لوبیاوکاهو: کاهش ابتلا به سرطان پوست ▫️گوجه وکرفس: کاهش ابتلابه سرطان گوارش ▫️هویج وکلم بروکلی: کاهش ابتلا به سرطان ریه 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
ماسک اسفناج اسفناج را در روغن زیتون بریزید درست به همان صورتى که بورانى درست مى کنید بعد این ماسک را روى صورت پهن کنید. این ماسک براى پوست هاى کدر مفید و باعث درخشش پوست مى شود. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
"رفع استرس و سردرد در 5 دقیقه" کافیست پنج دقیقه در این حالت دراز بکشید، خواهید دید که سردرد و استرستان به میزان قابل توجهی کاهش خواهد یافت...!!👌👌 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
«امیدوارم هرجا که میری یه نفر مثل خودت سر راهت باشه...» این جمله میتونه زیباترین دعا یا بدترین نفرین ممکن باشه... ببین برای تو کدومش اتفاق می افته! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮔﺮﻩ ﻧﺰﻥ ... ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ... ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ .. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
با شمردن تعداد دفعاتی که کسی در گفتگوهایش به پول ارجاع می دهد می توانی بفهمی که چقدر احساس فقر می کند! کتاب تخت پروکروستس/ نسیم نیکلاس طالب 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرکس می تواند بدرخشد به شرط آن که زیر نور مناسب قرار بگیرد برای یکی، نور بزرگ سالن ها زیبایی آفرین است و برای دیگری، نور یک چراغ مطالعه کتاب «سکوت، قدرت درونگراها» 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
شما رویاهایی دارید. میدانم که دارید و این را هم میدانم که بسیاری از شما اصلا درباره‌شان صحبت نمی‌کنید، چون می‌ترسید دیگران لغزش و شکست خوردنتان را ببینند. بگذارید ببینند! بگذارید ببینند زمین خوردن چه شکلی است! بگذارید اشتباهات را ببینند! بگذارید ببینند قدم اشتباه برداشتن چه شکلی است! بگذارید ببینند شما چطور دوباره و دوباره و دوباره زمین می‌خورید و باز بلند می‌شوید و ادامه می‌دهید. هر چیز بزرگی از خاکستر بلند شده است، یعنی من خودم را برای اشتباه انجام دادن کاری سرزنش نمی‌کنم، یعنی سریع‌تر از قبل و مصمم‌تر از هر زمان دیگری از جا بلند می‌شوم. شکست واقعی زمانی اتفاق می‌افتد که آنقدر از فکر شکست خوردن بترسید که نتوانید رو به جلو حرکت کنید. اگر رو به جلو حرکت نکنید، هرگز و هیچ وقت نمی‌توانید به خط پایان برسید./ریچل هالیس 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت الله بهجت رحمة‌الله‌علیه: استادم سيدعلي قاضي را در خواب ديدم به او گفتم چه چيزي حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد. ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزي يك مرتبه زيارت عاشورا ميخواندم. وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند. شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟ امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان. آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم. امام صادق فرمود: مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟ يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن. زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ همیشه اولین قدم سخت ترین قدمه🚶🏻‍♀️🌱 تا اولین قدم رو بر نداری ؛ هیچ آرزویی برآورده نمیشه 😕🕸️ اگر می خوای رشد ڪنی ؛💪🏻✨ باید شروع ڪنی و اولین قدم زندگیت رو برداری 🚶🏻‍♀️🏃🏻‍♀️💛 آینده تو دست های توست پس🤝🏼🙂 ، واقعیت رو به قلب خودت بگو ! ❤️😊 اولین گام رو ڪه بر می داری ، تو رو به سمت عظمت آینده می بره.👌🏻💙 http://eitaa.com/cognizable_wan
*تلنگرانه*✋🏻🚫 تو تلگرام *۳۰۰* دوست !🌻 تو سروش *۲۰۰* دوست !!☘️ توی موبایل *۱۰۰* دوست !!!🌻 وقت ناراحتي *۱* همراه !!!!!☘️ اما داخل قبر *تنهای تنها* ....!!!!!🌻 پس مراقب باشیم فریب دنیا را نخوریم☘️         آی     اهل نت✋🏻                 بی                      اهل بیت                            نشيد😔 ✨http://eitaa.com/cognizable_wan
آدمهای ثروتمند همیشه در حال رشد کردن و یاد گرفتن هستند. آدمهای فقیر فکر میکنند همه چیز را می دانند وحاضر نیستند راههای موفقیت ،کسب ثروت و...را یاد بگیرند. اگر واقعا ثروتمند و شاد نیستید فرصت خوبی هنوز هست که در مورد پول ،موفقیت و زندگی اطلاعاتی به دست آورید. اگر آنطور که دوست دارید موفق باشی ،نیستی .موردی وجود دارد که تو آن را نمی دانی،و این زمان است که شما از حالت« داننده ی همه موارد» به حالت« یادگیرنده همه موارد» در می آیید. /کتاب باورهای زیبای یک مرد ثروتمند 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آرامش می‌خواهی؟ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ! آرامش می‌خواهی؟ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن! آرامش می‌خواهی؟ خودت را با کسی مقایسه نکن! آرامش می‌خواهی؟ به دیگران کمک کن؛ تو توانایی... شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن نداشته باشند! آرامش می‌خواهی؟ با همه بی هیچ چشم‌داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ! آرامش می‌خواهی؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌اﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ، هدف داشته باش! آرامش می‌خواهی؟ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ! آرامش می‌خواهی؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش! ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
10 نکته‌ای که رانندگان باید بدانند: 1- سیاه شدن روغن موتور، نشانه عدم کیفیت و نیاز به تعویض آن نیست. 2- مالیدن گریس روی قطب‌های باتری اتومبیل، مانع سولفاته شدن سر کابل نمی‌شود. 3- درجا کار کردن موتور خودرو در فصل سرما، روش مناسبی برای گرم کردن خودرو نیست. باید اتومبیل را در حال حرکت با دنده 1 گرم کنید. 4- سرعت زیاد و ترمزهای ناگهانی، مصرف سوخت را تا 50 درصد افزایش می‌دهد. 5- در سرعت 125 کیلومتر، مصرف سوخت تقریبا دو برابر می‌شود. یعنی وقتی با 125 کیلومتر می‌رانید، دو برابر زمانی که 80 کیلومتر در ساعت سرعت دارید، باید هزینه سوخت بپردازید. 6- روشن کردن خودروهای انژکتوری احتیاجی به گاز دادن ندارد! درغیر اینصورت خودرو معیوب است 7- در برابر هر 10 کیلومتر سرعت در ساعت در شب و تاریکی، معادل 6 متر از عمق دید راننده کاسته می‌شود. 8- هنگام شب 16 کیلومتر کمتر از سرعت خود در روز حرکت کنید، زیرا در زمان تاریک بودن هوا، میدان دید راننده محدودتر از روز است. 9- اگر تایر خودرو در سرعت 80 کیلومتر در ساعت 100 درصد کارکرد داشته باشد، در سرعت 130 کیلومتر در ساعت 40 درصد سایش زودرس خواهد داشت. 10- خطرناک‌ترین زمان رانندگی، بین ساعت 6 تا 8 صبح و 14 تا 16 بعدازظهر است، زیرا در این زمان بدن انسان به طور طبیعی دچار کاهش انرژی می‌شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف حق از زبان خود باطل! وقتی خدامیخواد باطل خودش به باطل بودنش اعتراف میکنه
✍️ آیت‌الله سید رضا (ره): سعی کنید پایتان را از کشتی حضرت سیدالشهدا (ع) بیرون نگذارید و دائما به امری از امور دستگاه امام حسین (ع) مشغول باشید تا به واسطه آن از همه شیعیان دستگیری شود، و الا حساب و کتاب آن طرف دقیق‌تر از این حرف‌ هاست. ‎‎‌‌‎‎‌✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 « برادرِ امام زمان علیه السلام ❤️» 👤 حجت‌الاسلام 🔺 راهکارهای امیرالمومنین برای برادرِ امام زمان سلام الله علیه🌻 شدن. ✅مهم وکاربردی🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅آیا منم با این همه گناه، میتونم یار امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشم؟ 🌺
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون ـــ باشه شهاب به سمت انباری رفت ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ?? .ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم ـــ منو زهرا هم میایم مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ می خوای بیای؟؟ ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت ـــ بفرمایید ـــ خیلی ممنون داداش . ـــ خواهش میکنم ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان ـــ دوست دارن بیان ??? ــــ آره ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد مهیاـــ به کجا خیره شدی لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... ــــ بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد ـــ ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد ـــ بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ فدات واسه نماز بیدارتون کردم مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد ــــ مریم دخترا کجان ??? مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت ـــ زهرا پیششونه؟؟ ـــ آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد ــــ الله اڪبر الله اڪبر نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد ـــ یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم ـــ آخه الان وقت صبحونه است ـــ غر نزن... ↩️ ... ○⭕️http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه را محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی ـــ سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دست را کشید ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... ـــ مریم بگو ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد ـــ باشه ـــ در مورد نرجس ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد... همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود .ــــ مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت ـــ جانم شهین جون ـــ مهیا بی زحمن برو کمک عطیه تو آشپزخونه است ـــ الان میرم به طرف آشپزخونه رفت ـــ جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت ـــ زهرا و سارا پس؟؟ ـــ اونا زودتر رفتن کمک ـــ باشه،آماده ام ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه ـــ غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد ــــ بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید ـــ چی شده؟؟ ↩️ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *در مقابل بدرفتاری بچه ها چه کنیم:* جلوگیری از بداخلاقی های بچه حتی بچه هایی که بهترین شیوه رفتاری دارند هم ممکن است هر از گاهی بداخلاق شوند. این بداخلاقی ها در دوران کودکی متداول هستند برای اینکه بچه ها می توانند بفهمند که بیشتر از هر زمانی می توانند آنچه می خواهند را بیان کنند و وقتی نمی توانند خواسته های خود را اعلام کنند، عصبی و ناراحت می شوند. البته بچه ها به شیوه های دیگر هم بداخلاق می شوند. مثلا وقتی که نمی توانند تن عروسک خود لباس کنند یا مثل خواهر و برادر های بزرگ تر خود باشند. وقتی بچه شما خیلی زود استقلال و خودمختاری می خواهد، تقابل قدرت پیش می آید. بهترین راه برای جلوگیری از این بداخلاقی ها این است که در هر فرصت و همه جا جلوی آنها را بگیرید. این شیوه ها می توانند موثر باشند: مطمئن شوید که بچه شما به دنبال جلب توجه نیست. مثلا می توانید عادتی ایجاد کنید که بچه تان را به رفتار خوب ترغیب کند. مثلا برای رفتار خوبش تحسینش کنید. به بچه خود کنترل و اختیار در مورد چیزهای کوچک بدهید. ممکن است چنین چیزی نیازهای او برای استقلال را تا حدی برآورده کند. به او پیشنهادهایی دهید که می توانید انجامشان دهید. مثلا از او بپرسید که بعد از ناهارش، سیب یا موز می خواهد... وقتی بچه ها درحال بازی کردن هستند، اسباب بازی ها و بازی های مناسب سن آنها را برایشان بگیرید. با چیزهای ساده شروع کنید و به مهارت های سخت تر برسید. وقتی بچه شما چیزی می خواهد، درخواست او را با دقت درنظر گیرید. محدودیت های بچه خود را بشناسید. اگر می دانید که بچه شما خسته است، این زمان مناسبی برای خرید کردن نیست. http://eitaa.com/cognizable_wan