eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ‌زاکانی: در اتفاق اخیر نظنز چندین هزار سانتریفیوژ از رده خارج شد. ✍️ افشای جزئیاتی از خسارت‌های حادثه نطنز: ✍️ اخیرا نمایندگان از برخی تاسیسات بازدید داشتند؛ بعد از بازدید از میزان خسارات وارد شده خون گریه می کردند. ✍️ بخشی از تأسیسات کاملاً تعطیل شده و از بین رفته است. http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی بچه بودم کنار پدرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم ! مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا، می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم، اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند ! دیشب پدرمو خواب دیدم، پرسید «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم «شب‌ها نمی‌خوابم» گفت «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی ... 📒📒📒📒📒📒📒 مردم چه می گویند؟؟ می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟…مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!…به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: …فقط ریاضی! گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!… می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟…گفتند:مردم چه می گویند؟!…می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!… اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!…گفتم: چرا؟… گفت:مردم چه می گویند؟!…می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…   بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند… می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.   دخترم گفت: چه شده؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!…از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!… خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!… مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند. http://eitaa.com/cognizable_wan
نکته👇 ✍معمولاﺁﺩمهای ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭند ﻭ اموات ﺑﻪ ﻓﺎﺗﺤﻪ و خیرات... ! اﻣﺎ ما آدمها گاهی یادمون میره و ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ! ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎکه ﺳﺮ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ، قبرشونو ﮔلباران میکنیم و برای ابراز محبت نوازششان میدهیم که هیج نفعی برایشان ندارد!... ﻭﻟﯽ گاهی چه ﺭﺍﺣﺖ ﻓﺎﺗﺤﻪ حضور اطرافیانمان را ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻢ وآنهارو از خود دور میکنیم! ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ یک شکوفه است!...قدر هم را بیشتر بدانیم. ❤و رمضان ماه صله رحم است، ولوبایک تماس تلفن، ولو بایک شاخه گل، ولو... 💐فرا رسیدن رمضان مبارک💐 http://eitaa.com/cognizable_wan
*اگر شخصی رو می شناسید که کرونا داره کمکش کنید تا حالش زود خوب شه چون یکی از دلایل طولانی شدن بیماری و یا مرگ و میر نداشتن اطلاعات کافی هست* *اونایی که کرونا داشتن از این روش ها استفاده کردن و سلامتیشون رو به دست آوردن* 👇 *اصلا نباید به بیمار کرونائی سردی بدیم* چون حالش رو خراب میکنه و جونش رو از دست میده روزی دوبار *اب نمک* غرغره کنه با اب ولرم و برای کسایی ک تهوع دارن فقط *امپول یا قرص ضدتهوع* برای تب فقط *استامینوفن ساده* برای اوناییکه درد عضلانی دارن *شیاف دیکلوفناک* هر شب *قرص ویتامین دی* با دوز هزار برای اوناییکه دچار اسهال میشن همون *اب زیاد* و دمنوش زیاد بدین بخوره و اجازه بدین کم ابیش به این طریق برطرف شه و بزارین بیماری از این طریق زودتر دفع و از بدن خارج بشه و یه *نکته* اینکه دوستان عزیز بیمارای کرونایی ۹۰درصد از بیخوابی و درد رنج میبرن پس یه *قرص خواب نیم میلی* بهشون بدین بخورن تا حداقل کمتر اذیت شن ❌ *به بیمار کرونائی اصلا لبنیات و... ندین* مثل: شیر ، ماست ،کره ، مسکه ،پنیر ، سرشیر ، دوغ ، کشک نوشابه هم نباید بخورن 👌 *هندونه از سم هم بدتره برای بیمار کرونائی 👌 *غذای چرب و سرخ کردنی بهش ندین، چون احتمال اینکه سکته کنه خیلی خیلی زیاده توی غذاهای پختنی هم ترجیحا *روغن گوسفندی* یا زیتون بریزین اگر هم کسی دسترسی نداشت، روغن کم استفاده بشه 👌 *برنج و مرغ بخاطر طبع سردش نباید خورده بشه* انواع سالادها رو اصلا *نباید* به بیمار کرونایی بدین چون طبع سردی داره ولی دادن *سبزیجات تازه* خیلی هم مفیده *خوردن ریحون* به شدت مفیده و ضعف بدنو کاهش میده 👌 *خوردن آب زیاد* ولی سرد نباشه، از خوردن ابمیوه های صنعتی ک تو بازار موجوده هم خودداری کنین چون مواد نگهدارنده و شکر دارن و از طرفی هیچی مثه اب نیست ، نهایتش کسی نتونست اب بخوره میتونه خوردن دمنوشای متفاوت رو طی ۲۴ساعت شبانه روز جایگزین اب کنه 👌 *گوشت قرمز رو با یه دونه پیاز و کمی نمک آب پز کنید تاحالت سوپ در بیاد همراه با گوشت یه دونه سیب زمینی هم میتونید بپزید *فقط گوشت گوسفندی* حواستون باشه گوشت بره به شدت گرمه و اگه کسی حساسیت داره نخوره همون گوشت گوسفند، گوشت گرمیه همونو بخورن کافیه 👌 *توجه داشته باشید* غذایی که به بیمار کرونایی میدین باید تازه باشه ، اصلا نباید غذای مونده و کهنه رو به بیمار بدین چون مدت بیماریش طولانی میشه، در ضمن از دادن غذاهای سرد و فست فودی به شدت خودداری بشه غذاهایی مثل *جوجه محلی* رو میتونین اب گوشت درست کنین به بیمار بدین یا هم *سوپ* درست کنین، باموادی ک اکثرا طبع گرم یا معتدل دارن، *سوپ سبزیجات و گوشت* سبزیجاتی مثل جعفری،شوید،کرفس،هویج،وقارچ و همینطور سیر توی سوپ استفاده کنین 👌 *میوه های گرم* مثل انبه به بیمار بدین به هیچ وجه خربزه ندین بخوره چون خربزه خودش حساسیت زا و الرژی زاست و کرونا هم یه بیماریه که نصفش میتونه مشکلات تنفسی حاد باشه *خاک شیر با آبجوش هم خوبه* 👌 *شربت تخم ریحان و ملنگو* (( تخم شربتی))بدین بخوره،فقط شکر توش نریزین یا با عسل شیرین کنین یا هم کلا بدون شکر توی اب بریزین 👌 *کنجد* تفت داده شده هم خوبه، میتونین با خرما قاطی کنین 👌 *خرما و عسل طبیعی* 👌 *دم نوش آویشن، دم نوش بابونه،دم نوش گل سرخ* هم خوبه *دم نوش نعنا* برای پاکسازی ریه به شدت مفیده دمنوش هارو مث چایی درست کنین و همینطور تو چایی دارچین و زنجبیل و لیموی تازه بریزین ✅ *لطفا این پیام رو به همه اونهائیکه دوستشون دارین و براتون مهم هستن بفرستین* http://eitaa.com/cognizable_wan
✅فواید روزه گرفتن از منظر ادیان و دانشمندان غربی ✍️دکتر «کارل» در کتاب «انسان، موجود ناشناخته» می‌نویسد: «با روزه داری، قند خون در کبد می ریزد و چربی هایی که در زیر پوست ذخیره شده اند و پروتئین های عضلات و غدد و سلول های کبدی آزاد می شوند و به مصرف تغذیه می رسند. همچنین می‌گوید: «لزوم روزه داری در تمام ادیان تأکید شده است. در روزه، ابتدا گرسنگی و گاهی نوعی تحریک عصبی و بعد ضعفی احساس می‌شود، ولی در عین حال، کیفیات پوشیده ای که اهمیت زیادی دارند، به فعالیت می‌افتند و بالاخره تمام اعضا، مواد خاص خود را برای نگهداری و تعادل محیط داخلی و قلب، قربانی می کنند و به این ترتیب روزه تمام بافت های بدنی را می شوید (خانه تکانی می‌کند) و آنها را تازه می‌کند.» دکتر «ژان فرموزان» روش معالجه با روزه را، به شست و شوی اعضای بدن تعبیر می‌کند، که در آغاز روزه داری، زبان باردار است، عرق بدن زیاد است، دهان بدبو است و گاه آب از بینی راه می افتد، که همه اینها علامت شروع شست و شوی کامل بدن است. پس از سه چهار روز بو برطرف می‌شود، اسید اوریک ادرار کاهش می‌یابد و شخص احساس سبکی و خوشی خارق العاده ای می کند. در این حال اعضا هم استراحتی کافی دارند. دکتر «تومانیاس» درباره فواید بهداشتی روزه داری می‌نویسد: «فایده بزرگ کم خوردن و پرهیز نمودن از غذاها در مدت کوتاه، آن است که چون معده و طول مدت یازده ماه مرتب پر از غذا بوده، در مدت یک ماه روزه داری مواد غذایی خود را دفع می کند و همین طور کبد که برای هضم غذا مجبور است دائماً صفرای خود را مصرف کند، در مدت سی روز ترشحات صفراوی را صرف حل کردن باقیمانده غذای جمع شده خواهد کرد. دکتر «گوئل پا» فرانسوی می‌گوید: چهار پنجم بیماری‌ها از تخمیر غذا در روده ها ناشی می شود که همه با روزه اصلاح می‌گردد. دکتر «آلکسی سوفورین» می‌نویسد: «جسم به هنگام روزه به جای غذا از مواد باقیمانده در بدن استفاده کرده و آنها را مصرف می‌کند و بدین وسیله مواد کثیف و عفونی ای که در جسم است و ریشه و خمیره بیماری ها از آنهاست، از بین می‌رود، روزه سبب بهبودی همه بیماری‌ها است. بنابراین، شایسته است که جسم خود را به وسیله روزه، نظیف و پاکیزه کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 *برخی از آثار و فوائد روزه🌸* ۱. استقامت بدن ۲. اعتدال مزاج ۳. نزدیکی به خداوند عزوجل ۴. بی نیاز شدن از طب ۵. حکمت آمیز شدن بیان ۶. تقویت و سلامت قلب ۷. درمان قساوت قلب ۸. کاهش شهوت ۹. غذای روح ۱۰. پیشگیری از تمام بیماری ها ۱۱. افزایش عزت نفس ۱۲. استمراء غذا (جذب مواد غذایی در بدن) ۱۳. تقویت معده ۱۴. تیزهوشی و تقویت عقل ۱۵. تقویت حافظه ۱۶. سبکی و راحتی بدن ۱۷. ضعیف شدن شیطان ۱۸. افزایش رزق ۱۹. آسانی روز قیامت ۲۰. درمان وسواس ۲۱. نورانی شدن قلب ۲۲. صاف شدن طبع ۲۳. پاک شدن روح ۲۴. تقویت ذهن ۲۵. سلامت دین و ایمان ۲۶. دوری از گناه ۲۷. پیشگیری از لک و پیس ۲۸. پیشگیری از تمام بیماری های پوستی ۲۹. حضور قلب بیشتر در نماز ۳۰. تازگی و شاداب شدن رخسار ۳۱. پاک شدن قلب ( از بیماری های روحی مثل حسادت، تکبر، عجب، نفاق و...) ۳۲. نشاط در عبادت ۳۳. پاک شدن نفس ۳۴. خوش بو شدن بدن ۳۵. لذت از خوردن غذا ۳۶. روزه سپر بلا های دنیایی و اخروی ۳۷. ایمنی از عذاب اخروی ۳۸. تقویت اراده ۳۹. بهترین روش پاکسازی بدن از اخلاط زائد ۴۰. پاک شدن گناهان ۴۱. خواب روزه دار عبادت ۴۲. نفس کشیدنش تسبیح ۴۳. زکات بدن ۴۴. درمان افسردگی ۴۵. شادی آور ۴۶. شفای حدیث نفس(حرف زدن با خود) ۴۷. آسان شدن سکرات مرگ ۴۸. امان از آتش جهنم ۴۹. جذب نیروی ملائکه ۵۰. استجابت دعا 🌸🌿🌸🌿🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 با خوردن این ۵ نوشیدنی در ماه رمضان تشنه نمی‌شوید. 🔹 ۱. شربت گلاب مقداری گلاب را با آب مخلوط کنید و این شربت را بنوشید. نوشیدن گلاب خنک، گرمی درون را از بین می‌برد و بدن را تقویت می‌کند. بوییدن گلاب برای تقویت قلب و رفع بیهوشی و تقویت حواس باطنی مفید است. 🔹 ۲. شربت آبلیمو آبلیمو، کمی شکر و آب؛ با همین ترکیب ساده می‌توانید آب زیادی در بدنتان ذخیره کنید. 🔹 ۳. شربت خیار و سکنجبین تعدادی خیار را رنده کنید، کمی سکنجبین داخل لیوان بریزید، خیارهای رنده شده را به آن اضافه کنید و سپس آب و لیموترش بریزید. 🔹 ۴. شربت بیدمشک عرق بیدمشک را با مقداری آب مخلوط کنید و معجزه آن را ببینید؛ بی‌شک تفاوتش را با روزهایی که آن را نخورده بودید خواهید دید. 🔹 ۵. شربت خاکشیر و آبلیمو ابتدا خاکشیر را بشویید و سپس با آبلیموی تازه و کمی شکر مخلوط کنید. شربت آماده است و می‌توانید از افطار تا سحر آن را میل کنید. اگر دوست داشتید می‌توانید تخم شربتی هم به این مخلوط اضافه کنید. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
لحظه‌ای که خود را از محدودیت‌های ذهنی رها کنیم، لحظه‌ای خواهد بود که زندگی‌مان شروع به تغییر خواهد کرد… 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰خاصیت سیر🔰 👈تاثیر زیادی در افزایش سوخت و ساز و سوزاندن چربی و سم‌زدایی بدن دارد 👈میزان قند خون را تنظیم می‌کند و به کاهش وزن کمک می‌کند 👈و ضد سرطان است 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹عوامل پیری زودرس 🔸پرخوری بی‌ تحرکی کم آبی بدن استعمال دخانیات غذاهای كنسرو شده غذاهای چرب و سرخ‌ کرده غذا خوردن هنگام عصبانیت مصرف زیاد قهوه و چای پررنگ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو فرودگاه موقع کنترل مدارکم یارو چپ چپ نگام کرد و گفت چند لحظه صبر کنید. پرسیدم ممنوع الخروجم؟ بابام گفت احمق بلیط مشهد داریم،صبر کن خودکارش تموم شده 😑🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan
ساعت 5 صبح واسم مسيج اومد. به سختی از زیر پتو دراومدم دیدم نوشته: شهر فرش شعبه دیگری ندارد انقد خوشحال شدم که نگو همش فکر میکردم یه شعبه دیگه دارن و به من نمیگن 😑🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت زیبا و دلنشین استاد مرحوم عبدالباسط ایه شریفه شهرالرمضان ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از اشتباهات اصلی بسیاری از افراد، این است که به جای تمرکز بر روی پیدا کردن راه‌حل فقط بر روی مشکل تمرکز می‌کنند... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
برا داداشم رفتیم خواستگاری، تو راه مادرم گفت: اگه خانواده عروس زر زر کردن هیچکس حق گوه خوردن نداره جز باباتون!!! نفهمیدم به بابام احترام گذاشت یا با خاک یکسانش کرد؟🤣😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻ثواب خواندن یک آیه در ماه رمضان الامام الرضا علیه السلام: مَن قَرَاَ فى شَهرِ رَمضانَ آیَة مِن کِتابِ اللهِ کانَ کَمَن خَتَمَ القُرآنَ فِى غَیرِه مِن الشُهُورِ هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل اینست که درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند. 🌱بحار الانوار ج93 ص341 http://eitaa.com/cognizable_wan
جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش می‌روم یک روزنامه بخرم.» پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می‌کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: «چی شده؟» جان جواب داد: « به روزنامه‌فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد؛ به من گفت الان سرش خیلی شلوغ است و نمی‌تواند برای کسی پول خرد کند. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می‌خواهم پولم را خرد کنم. واقعاً عصبانی شدم. » جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه‌فروشی شکایت می‌کرد و غر می‌زد که او مرد بی‌ادبی است. جک در حالی که دوستش را دلداری می‌داد، حرفی نمی‌زد. جک بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه‌فروشی رفت. وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه‌فروشی گفت: «آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می‌خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم، فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می‌خواهم، می‌بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می‌گیرم. » صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می‌داد یک روزنامه به جک داد و گفت: « بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده! » وقتی که جک با غنیمت جنگی‌اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: « مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه‌فروشی در آنجا بود؟! » جک خندید و به دوستش گفت: «دوست عزیزم! اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می‌بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد. ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی‌منطق می‌رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می‌شود.» 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3 جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3 جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95 جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5 جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2 جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc 30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید. التماس دعا 🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌 ✅http://eitaa.com/cognizable_wan
"دانستنیهای زیبا"
لحظه انفجار نیروگاه هسته ایی نطنز
تاسیسات هسته ای نطنز چگونه منفجر شد؟ بعد از عجله دولت و پیشدستی در خوش رقصی به آمریکا و تعلیق وتعطیل کردن عمده فعالیت ها در تاسیسات نطنز ؛ حسب توافق تحمیلی دولت بی کفایت روحانی که بعد از توافق ننگین هسته ای صورت گرفت، مقرر شد به پیشنهاد اروپا و آمریکا و با طراحی تحمیلی و کمک آنها سوله ای به منظور فعالیت های سانتریفوژها ساخته شود! این سوله با فرمول و تکنینک ها و با نظارت سه کشور اروپا و امریکا و به دست کارشناسان ایران ساخته شد و روحانی و تیم هسته ای او با فخر و مباهات گفتند که اروپا و امریکا در ساخت و تجهیز سایت نطنز کمک مالی و فکری می کنند! اما عجب کمکی شد این کتک! در این سوله " میز بزرگ فرمان" که عمده تکنولوژی های نرم افزاری در آن قرار گرفته است، از چند ماه قبل دچار نقص فنی می شود سه کشور اروپایی سازنده این میز فرمان، حاضر نمی شوند اشکال آن را در نطنز رفع نمایند و اصرار می کنند به اروپا منتقل شود. به دستور رئیس جمهور این میز برای تعمیر به اروپا منتقل می شود و بعد از تعمیر به ایران باز می گردد و چند ماه بدون عیب و نقص نقش خود را به خوبی ایفا می کند و دیروز از طریق ارسال سیگنال توسط ماهواره، این میز منفجر و صدها سانتریفوژ و دستگاها و تجهیزات مدرن را منهدم و میلیاردها دلار خسارت به بار می آورد.اما داستان انفجار میز از این قرار است، میزی که به یکی از کشورهای اروپایی برای تعمیر می رود؛ در آن کشور که از بیان نامش صرف نظر می شود با همدستی آمریکا و سازمان موساد اسراییل مواد منفجره ای به وزن یک صد وچهل کیلوگرم و با ترکیب و فرمول فوق العاده پیشرفته به شکل بسیار ماهرانه ای جاسازی می شود و بعد از انتقال به ایران و استقرار آن در نطنز به مدت بیش از شش ماه بدون اشکال کار می کند؛ این در حالی است که به علت بی کفایتی و بی مسیولیتی و اعتماد کامل دولت روحانی به اروپای شیطان، دستگاهای امنیتی و اطلاعاتی وزارت اطلاعات دولت روحانی به هر دلیلی قادر به رصد مواد منفجره در میز نمی شوند، و به دستور آمریکا و موساد و در زمان مقتضی و به هنگام ادامه مذاکرات بی ثمر ایران و اروپا با ارسال سیگنال از طریق ماهواره، تاسیسات نطنز منفجر می شود. این در حالی که روحانی اجازه ورود به دستگاه های ضد اطلاعاتی سپاه را در کنترل و تفتیش این میز را نمی دهد، اگر تعمدی در خیانت روحانی نیست پس چیست؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد. مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود. چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت: ـــ مامان بریم؟! ـــ بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند. بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد. محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت. ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست. ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم. مهلا خانم، خداروشکری گفت. ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست. شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود. ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت. ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه. مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. ـــ چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد. ـــ خبری از شهاب، نیست... با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد. با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد. با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت... کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت. ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه! ـــ انتظار زیادی نیست! حقته! اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش... ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! ـــ بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه. مریم لبخندی زد؟ بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ مرسی مهیا جان! ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه... ـــ کجا؟! زوده! ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد. مریم بلند شد. ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همانجا با هم خداحافظی، کردند. مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت. ـــ بریم مهیا جان؟! ـــ بریم... http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. ـــ بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. ـــ خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. ـــ آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. ـــ امروزم خستت کردیم دخترم! ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد. اما تا به گوشی رسید، قطع شد. نگاهی انداخت. مهران بود. محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد. ـــ آخه تو آدمی؟! احمق بهت میگم بهم زنگ... ـــ مهیا... مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد. ــ اِ تویی مریم؟! ـــ پس فکر کردی کیه؟! ـــ هیچکی! یه مزاحم داشتم! ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده! مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت. ـــ جدی؟! مریم با ذوق گفت: ـــ آره گل من! فردا منتظرتم... ـــ باشه گلم! مهیا تلفن را قطع کرد. روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد... ـــ یعنی فردا میبینمش؟! ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه! مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت. مهلا خانم به اتاق آمد. ـــ بریم دیگه مهیا... ـــ مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟! ـــ ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه! مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت. احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد. ــ بریم؟! ـــ آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!! مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید. ــ اِ...مامان! از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند. احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند. در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد. مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند. سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد. مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. تکیه اش را به مادرش داد و... http://eitaa.com/cognizable_wan
مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت ـــ حاجی چی شده محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهلا خانم کنار شهین خانم نشست ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند ـــ چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت ـــ قبول نمیکنه پاشه ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن ـــ برسن .من نمیام ـــ یعن چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه نباش. ـــ نیستم ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجایش نشست ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه ـــ میگی چیکار کنم در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد مریم از جایش بلند شد ـــ سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون ـــ باشه مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش. از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد مهیا لبخندی زد ـــ داره آماده میشه شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید ـــ ممنون دخترم ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود سوسن خانم همچنان غر می زد ـــ میگم شهین جون جا کمه خو ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت ــــ ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد ــــ دخترم مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد زود اشک هایش را پاک کرد ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم ـــ نه حاج آقا اصلا من ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ?? مهیا سرش را پایین انداخت ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم مهیا لبخندی زد ـــ چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد http://eitaa.com/cognizable_wan
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان ـــ نوش جان گلم بسقاب را روی میز تحریر گذاشت ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد ـــ می خوای بزاریشون تو انبار ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد ـــ اینا چی مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه ــ میندازیشون ــ آره مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد ـــ آخیش راحت شدم مهلا خانم از جایش بلند شد ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد ـــ نه فک نکنمـ برسم .شما میرید ـــ نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد ـــ بابا حالت خوبه احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفش عمیقی کشید حالش بهتر شده بود ـــ چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی ـــ با این حالتون ??بزارید یه روز دیگه ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد ـــ خداحافظ من رفتم ـــ خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت با شنیدن فریاد شخصی ـــ مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود ـــ حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد شهاب با نگرانی پرسید ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت ـــ بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد ـــ برای شما هستن مهیا لبانش را تر کرد ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت که با حرف شهاب ایستاد ـــ این اتفاق عادی نبود شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت ـــ نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد ــــ جواب بده پشیمون میشی http://eitaa.com/cognizable_wan
اولی را دیلیت کرد دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت ـــ ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی ــ اِ خانومم بد دهن نباش ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟ ـــ فقط تورو می خوانم ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزا م گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردر شدیدی گرفته بود ـــ شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد http://eitaa.com/cognizable_wan