#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_بیست_سوم
#نویسنده_فاطمه_امیری
ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
ـــ مامان!
ـــ جانم؟!
ـــ مریم داره میاد خونمون...
ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم!
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد.
دستی روی روتختیش کشید.
کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت.
ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت.
مهلا خانم به آشپزخانه رفت.
ـــ بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.
مریم اخمی کرد و گفت:
ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!
ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد.
مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
ـــ خیلی ممنون مری جون!
ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!
مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!
ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت.
ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...
من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد.
ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!
ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را بالا آورد.
ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!
ـــ مریم!
ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!
ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...
واسه همین سردرگمم...
ـــ خواستگار؟!
ـــ آره!
ـــ قضیه جدیه؟!
ـــ یه جورایی!
مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.
در را با کلید باز کرد.
وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
ـــ سلام مامان!
ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!
ـــ خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!
ـــ خودت دلیلشو میدونی!
شهاب عصبی خندید.
ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره!
مریم عصبی برگشت.
ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!
ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من...
صدایش رفته رفته بالاتر می رفت.
ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!!
ـــ مریم... لطفا!
ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!
نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...
الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!
نمی توانست همانجا بماند.
کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت.
ـــ سلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
ـــ جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه کع هم رو میخواند.
ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.
مریم چادرش را آویزون کرد.
ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم!
ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!
ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
شهاب عصبی دستی در موهایش کشید.
ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...
میگم صبر کن... این جوری میکنی!
پس چی بگم!
ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــــ شهاب جان! این امر خیره!
هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.
ـــ برام یه استخاره بگیر !
محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.
صدای تلفن کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
ـــ جانم مامان؟!
ـــ بابا... چقدر عجله داری؟!
ـــ اومدم... اومدم...
ـــ باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید را به در زد.
ـــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.
خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سلام خوبید؟!
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!
ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند.
مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
http://eitaa.com/cognizable_wan
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
در اتاق زده شد.
احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!
من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
**
مهیا ار پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود
کنار مزار نشست.
گل ها را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...
ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴🔵 اموات در شب های جمعه ماه رمضان چه می کنند ؟
🌕 در این مورد قطب راوندى در لب اللباب نقل می کند:
🔹 مردگان در هر شب جمعه از ماه رمضان مى آیند و هر یک از آنها به آواز گریان فریاد مى زند: اى فرزندان من. اى خویشان ! با خیرات خود به ما محبت کنید خدا شما را رحمت کند، ما را به خاطر بیاورید و ما را فراموشمان مکنید. بر غربت ما رحم کنید. ما در زندان تنگ و تاریک مانده ایم. به ما رحم کنید و دعا و صدقه از ما دریغ نکنید.
🔺 شاید پیش از آنکه شما مثل ما شوید به شما رحم فرماید، اى بندگان خدا! سخن ما را بشنوید و ما را فراموش مکنید. این ثروتى که در دست شما است روزى در دست ما بود، ما آنها را در راه خدا خرج نکردیم ، پس آنها براى ما وبال شد و منفعت براى دیگران . به ما مهربانى کنید ولو به یک درهم یا قرص نانى یا پاره اى از چیزى . پس فریاد مى کنند: چقدر نزدیک است که بر نفسهاى خود گریه کنید و به شما نفعى ندهد. چنانکه ما گریه مى کنیم و سودى براى ما ندارد؛ پس کوشش کنید پیش از آن که مثل ما شوید.
📚 سفینه البحار ج ۸ ص ۱۳۳
#شب_جمعه
#شب_جمعه_رمضان
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*خانمها بخونن*
⛔️ *هشدار* ⛔️
🔴 *چهار حرف راستی که نباید به همسرتان بگویید*:
⛔️ فلانی که اومده بود خواستگاریم خیلی مهربون بود.
✅ هر عاقلی می گوید، حرف شما درست است
چون هر آدمی حسنی دارد
اما زخم این سخن در وجود همسر شما التیام ناپذیر است.
⛔️ بدم میاد ازت
✅ طبیعی است که هر رابطه ای پستی و بلند دارد، اما وقتی حالتان بد می شود جملاتی از این قبیل فقط رابطه شما را برای مدتی خراب می کند و دیگر هیچ.
⛔️ چکار داری؟
✅ بیان گذشته، آن هم با جزئیات و موبه مو، آن هم برای آدم مو از ماست کش، کاری کشنده است؛ اما پنهان کردن گذشته و سانسور آن هم زندگی خراب کن!
⛔️ از اون آبجی ات متنفرم.
✅ افکار منفی خود را درباره افراد برای خود نگه دارید. بخصوص اگر این افکار درباره دوستان یا بستگان همسرتان باشد. سودی که ندارد هیچ، زندگیتان را هم تلخ نمی کند.
آری جز راست نباید گفت؛اما هر راست نشاید گفت .البته دروغ گفتن حتی اگر کوچک باشه بنیان خانواده رو نابود می کنه
http://eitaa.com/cognizable_wan
#اخلاق_رمضانی
🌹 امام خمینی رحمت الله علیه:
«اگر با پایان یافتن ماه رمضان، در کردارتان هیچ تغییری پدید نیامد و روش شما با قبل این ماه فرقی نکرد، روزه ای که از شما خواستهاند محقق نشده است. اگر دیدید کسی می خواهد غیبت کند، جلوگیری کنید و بگویید: «ما متعهد شدهایم که در این سی روز ماه رمضان از محرّمات خود داری کنیم.» اگر نمیتوانید او را از غیبت باز دارید از آن مجلس خارج شوید! ننشینید و گوش نکنید! باز تکرار می کنم تصمیم بگیرید در این سی روز ماه رمضان مراقب زبان، چشم، گوش و همه اعضاء و جوارح خود باشید. به آداب ماه مبارک رمضان عمل کنید؛ فقط، دعا خواندن نباشد، دعا به معنای واقعیاش باشد.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تدابیر_طب_سنتی
#در_ماه_مبارک_رمضان
👈 1_کسانی که با گرفتن روزه دچار معده درد می شوند موقع سحر مقداری ترنجبین و خاکشیر مخلوط کنند و بخورند و موقع افطار یک لیوان عرق نعناع با نبات یا عسل میل کنند
👈 2_سعی کنید یک ساعت بعد از سحری بخوابید و بلافاصله بعد از خوردن سحری نخوابید
👈 3_دیابتی ها اصولا مشکلی برای روزه داری ندارند ولی کسانی که مشکل کلیوی دارند با مجوز پزشک روزه بگیرند
👈 4_سعی کنید حتما در وعده سحری از خورشت استفاده کنید مثل خورشت کدو و یا خورشت الو یا خورشت بامیه
👈 5_در وعده سحری به هیچ وجه ماهی نخورید
👈 6_اگر می خواهید دهانتان کمتر طی روزه داری بو بگیرد دهان خود را بعد از مسواک موقع سحر دهان خودرا با اب ونمک بشویید
👈 7_در وعده افطار سعی کنید افطار را با خرما و یک استکان گلاب گرم شده باز کنید
👈 8_برای افراد لاغر وعده سحری واجب هست و باید حتما خورده شود
👈 9_نان و پنیر و سبزی در راس افطار نباشد برای معده مضر است بهتر است افطار را با سوپ یا فرنی گرم یا حلوای ارد گندم بخورید
👈 10_سعی کنید از زولبیا بامیه که از شیرینی جات مصنوعی درست شده اند استفاده نکنید
👈 11_افراد روزه داری که کلیه اشان زمینه سنگ سازی دارد باید موقع سحر یک استکان عرق خارشتر بخورند
👈 12_در وعده سحری به هیچ وجه ماست نخورید
👈 13_سعی کنید حداقل در این ماه از روغن کنجد و زیتون استفاده کنید.
#فواید_خوردن_آب_گرم_موقع_افطار
۱ ) کبد را شستشو می دهد
۲) دهان را خوشبو می سازد
۳) دندانها را محکم میکند
۴) باعث تقویت چشم میگردد
۵) معده را شستشو میدهد
۶) آرام کننده رگهای به هیجان آمده است
۷) صفرا را می برد
۸) بلغم را برطرف می کند
۹) حرارت معده را فرو می نشاند
۰۱) دردسر را آرامش می بخشد.
♥️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*راه های زیبا سخن گفتن با نوجوان* 👇
والدین برای این که زیبا سخن بگویند باید چند نکته ی مهم را رعایت کنند:
🌀1. استفاده از الفاظ خوب در برخورد با نوجوان
🌀2. به کار بردن لحن زیبا در هنگام صحبت با نوجوان
🌀3. والدین نباید انتقادهای چَکّشی برای نوجوانان داشته باشند؛ لذا قبل از انتقاد، والدین باید حتماً خوبی های فرزند را بیان کنند. خصوصاً آن کسانی که دختران جوان دارند.
طبق بررسی عدّه ای از کارشناسان، در هنگام انتقاد از یک دختر، باید قبل از انتقاد حداقل سه، چهار کار خوب او را نام برد؛ حتّی برخی تاکید کرده اند که چهار کار خوب او را بگویید و بعد از او انتقاد داشته باشید؛ دلیل آن هم روحیه ی لطیف دختر است. در پسر ها این طور نیست و ممکن است قبل از انتقاد با گفتن یک کار خوبِ او، انتقاد برایش تلطیف شود. این کار ترکیب را ملایم می کند و آن تنش روحی، روانی و رفتاری را در نوجوان از بین می برد.
🌀4. والدین نباید امر و نهی های زیادی به نوجوانان داشته باشند. نوجوان خود را در سنّ استقلال می بیند و پدر و مادر با امر و نهی کردن به او می فهمانند که تو چیزی نمی فهمی! هیچ چیز بلد نیستی! هنوز باید زیر دست ما باشی! برای همین نباید خیلی به نوجوان امر و نهی کرد؛ بیشتر جملات والدین باید در قالب درخواست و خواهش باشد. این شکل ارتباطات حتّی نوجوانان را ترغیب به این می کند که کارهای خود را بهتر انجام بدهند.
✔️ یکی از ویژگی های نوجوانان، مسئولیت پذیری است؛ ولی امروزه پدر و مادران از زیر بار مسئولیت نرفتن فرزندانشان گلایه میکنند. در این خانواده ها، شاید لحن پدر و مادر و نحوه ی درخواست آنها مناسب نیست؛ یعنی آنها کارها را آمرانه از نوجوان می خواهند و در این شرایط نوجوان زیر بار مسئولیّت نمی رود. والدین باید مطالب را به یک گفتگوی دوستانه و صمیمانه تبدیل کنند، آن وقت می بینند که فرزندشان چطور آن را می پذیرد.
🌀 5. نوجوانان در سنّ استقلال هستند و ممکن است اشتباهاتی را مرتکب شوند؛ اگر والدین آنها را سرزش کنند موجب تنش رفتاری می شود و امنیّت خاطر آنها را از بین می رود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب اصلا بدرد نمیخوره ه ه ه ه
http://eitaa.com/cognizable_wan
اشکال به آیه قرآن 😳 چرا خدا گفته مرد یک قلب دارد ولی زن دو قلب؟؟ آیا زنان دو قلب دارند؟
در جلسهای که عدهٔ زیادی از دانشجویان شرکت داشتند، استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن میگفت : که اگر کلمهای در آن جابجا شود، کل معنی عوض میشود و مثلها میزد.
دانشجویی بلند شد و گفت : من این را قبول ندارم.
در قرآن آیاتی است که سست و بی پایهاند.
به این دلیل، مثلاً این آیه👇🏻
(ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻓِﻪِ)
خداوند در درون هیچ مردی، دو تا قلب قرار نداده.
چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری...
و تمام مردم، بجز یک قلب ندارند.
چه مرد باشند و چه زن.
در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکمفرما شد، و چشمها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده بودند.
سخن دانشجو تا اینجا درست بنظر میرسید. چه مرد چه زن یک قلب دارند.
چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده؟!
پاسخ را بشنوید و به اعجاز و دقت قرآن پی ببرید، که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید.
استاد گفت : بله مرد از محالات است دو تا قلب درون سینه داشته باشد.
ولی زن وقتی باردار شد، براستی دو قلب درون سینهاش دارد.!
قلب خودش و قلب طفلی که حامله است.!!
توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را، واقعاً معجزه از این بالاتر، و خداوند واقعاً با حکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است.
#درسی از قرآن
http://eitaa.com/cognizable_wan
1_919012976.pdf
5.28M
نسخه pdf
کتاب شبهات پرتکرار پیرامون انقلاب اسلامی
دختری زیبای که خواستگار زیاد داشت
🌹🌹🌹🌹🌹
*👱روزی جوان نزد پدرش👴 آمد و گفت:*
*دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.*
*👴پدر با خوشحالی گفت:*
*این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟*
*👥پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند.*
*👴اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:*
*ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!*
*👱پسر حیرت زده جواب داد:*
*امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!❗*
*👥پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.*
*⚖قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند.*
*⚖قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.*
*👥پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.*
*🕵وزیر با دیدن دختر گفت:*
*او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.*
*👑و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.*
*🤴پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!*
*👱♀بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت:*
*راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!*
*🏃♀و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.*
*👱♀دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت:*
*آیا میدانید من کیستم⁉️*
*🌏من دنیا هستم ...*
*🔥من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند.*
*و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند.*
*و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند.*
سخن زیبا
رسول الله صل الله علیه وسلم فرمودند : در بهشت میوه ای موجود است که از سیب بزرگتر واز انار کوچکتر و شیرین تر ازعسل سفید تر از دوغ است. پرسیدند برای چه کسانی است ؟ پیامبر فرمودند. برای کسانی که نامم را بشنوند وبرمن صلوات بفرستند
(اللهم صل علی محمد وال محمد) بگذارید در تمامی گروههایی که دارید تا همگی صلوات بررسول بفرستند
ودنیا
را قبله آمال خود نکنیم
ودنیا به سرعت در حال سپری شدن است
بخاطر
دو روزش نفروشیم وجدان
وانصاف
وشرف
ودین
وخدا
واخرت مان را
http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید.
التماس دعا
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
✅http://eitaa.com/cognizable_wan
بین فامیل و رفیق لابد شما هم دیده اید
در سیاست عده ای ناپخته صحبت می کنند
تازه ما را هم که آگاه از مسائل گشته ایم
متهم به ساده لوحی و ضلالت می کنند
چند حرف از ماهواره یا مجازی دیده اند
هر چه را در مملکت باشد قضاوت می کنند
گر دلیل و منطق و حرف حساب گوییم ما
قصه مزدوری ما را حکایت می کنند
یاد گرفتند شستشوی مغزی و این واژه را
سوی ما اهل تفکر هی حوالت می کنند!
کل کشور را سراسر دزد و فاسد می کنند
هم زمان که روی مبلی استراحت می کنند!
کارشناس های منوتو چرت و پرتی گفته اند
با کمی تغییر آنها را روایت می کنند
به سپاه گویند چرا رفته عراق و سوریه؟
خود ولی در آشپزخانه دخالت می کنند!
مادر و یا همسرش گر یک غذایی پخته است
روی کیفیت به صد دقت نظارت می کنند!
بعد شورای نگهبان را پس از صرف ناهار
با زبان تند خود نقد و ملامت می کنند
یک زمان برجام را ناخوانده تعریفش کنند
نوبت چین تا که شد دیگر اهانت می کنند!
گر پلیس ما بخواهد امنیت تأمین کند
یک خطا حتی کند فوری شکایت می کنند
گر در آمریکا پلیس زانو گذارد بر گلو
یا سکوت یا اینکه توجیه جنایت می کنند
از نوید قاتل و یا اینکه روح الله زم
تحت تأثیر عدو اینها حمایت می کنند
رهبر خوب و حکیم و با درایت را ولی
حرفی از ایشان چو آید پس جسارت می کنند
من از این افسوس دارم چون که جاهل شد زیاد
بین خود از جهل شان حس رضایت می کنند
گرچه باید تا شود از حق دفاع بنمود ولی
گاه برعکس عده ای بیشتر لجاجت می کنند
در عقیده ما که بر حقیم پس بگذار تا
جاهلان احساس کنند از حق اطاعت می کنند
چونکه رهبر داد پرچم را به مهدی (عج) آن زمان
دشمنان رهبر احساس خجالت می کنند
بنده هم از رهبرم شرمنده ام زیرا که من
بد شدم ایشان به ما اما محبت می کنند
وای بر آنها که با تخریب رهبر با غرض
هم به اسلام و شهیدان پس خیانت می کنند
من گمان دارم که رهبر دشمنان جاهلش
در قیامت گر تواند پس شفاعت می کنند
دشمنان خائن و مستکبر او را ولی
راهی دوزخ ز نوع پر حرارت می کنند
خوش به حال رهبرم زیرا امام عصر ما (عج)
پس به ایشان بارها لطف و عنایت می کنند
هست رهبر ناخدای کشتی این انقلاب
حضرت مهدی (عج) ولی آن را هدایت می کنند
📝 http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهن فقیر :
برای به وجود آوردن پول؛ به پول نیاز دارم.
ذهن ثروتمند:
برای به وجود آوردن پول به
یک ایده
یک خودکار
و یک کاغذ
نیاز دارم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تصادف با نرده های کنار جاده خیر است یا شر؟
راننده ای که با نرده های کنار جاده تصادف می کند، شدیداً از اینکه خساراتی به ماشین او وارد شده، ناراحت می شود و نرده ها را عامل این خسارت می داند، ولی وقتی پایین می آید و آن طرف نرده ها را که دره ای وحشتناک است می بیند، بسیار خوشحال می شود و نرده ها را وسیله نجات خود می داند. مصیبت ها همان نرده های کنار جاده اند؛ که در ظاهر خساراتی وارد می کنند، ولی مانع پرت شدن می شوند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو نکته طلایی در خصوص مدیریت خود
اول: سعی کنید در طول روز شوخطبع باشید
شوخطبعی نه تنها از نقطهنظر جسمی مفید است. بلکه سبب از بین رفتن تنش حاصل از اوضاع سخت گشته و هر جا که باشید جو فوقالعادهای را در اطرافتان به وجود میآورد
دوم: با افراد متمرکز و مثبت اندیش نشست و برخاست کنید
کسانی که همواره برایتان آموزنده بوده و هرگز انرژی ارزشمند شما را با شکوه و شکایت یا نگرشهای بی روح و ملالتآور به تحلیل نمیبرند. در اثر توسعهی روابطمان با افراد مصمم به پیشرفت فردی و با روحیه، انرژی، انگیزه و سطح توقعات ما بالاتر رفته و به بیش از آنچه که لیاقتش را داریم دست مییابیم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اثر شیر مادر بر ضریب هوشی نوزاد
🔹نتایج یک پژوهش نشان داده است نوزادانی که حداقل طی 28 روز اول زندگی خود با شیر مادر تغذیه شده اند، رشد مغزی بهتر و بهره هوشی بالاتری داشته و نتایج دانشگاهی و شغلی مناسب تری نیز کسب نموده اند.
🔹محققان می گویند احتمالا اسید های چرب اشباع نشده با زنجیره ی طولانی كه در شیر مادر به مقدار فراوان وجود دارند مسئول این امر هستند.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
با خوردن این 5 نوشیدنی در ماه رمضان تشنه نمیشوید
🔸شربت گلاب
مقداری گلاب را با آب مخلوط کنید و این شربت را بنوشید. نوشیدن گلاب خنک، گرمی درون را از بین میبرد و بدن را تقویت میکند. بوییدن گلاب برای تقویت قلب و رفع بیهوشی و تقویت حواس باطنی مفید است.
🔸شربت آبلیمو
آبلیمو، کمی شکر و آب؛ با همین ترکیب ساده میتوانید آب زیادی در بدنتان ذخیره کنید.
🔸شربت خیار و سکنجبین
تعدادی خیار را رنده کنید، کمی سکنجبین داخل لیوان بریزید، خیارهای رنده شده را به آن اضافه کنید و سپس آب و لیموترش بریزید
🔸شربت بیدمشک
عرق بیدمشک را با مقداری آب مخلوط کنید و معجزه آن را ببینید؛ بیشک تفاوتاش را با روزهایی که آن را نخورده بودید خواهید دید.
🔸شربت خاکشیر و آبلیمو
ابتدا خاکشیر را بشویید و سپس با آبلیموی تازه و کمی شکر مخلوط کنید. شربت آماده است و میتوانید از افطار تا سحر آن را میل کنید. اگر دوست داشتید میتوانید تخم شربتی هم به این مخلوط اضافه کنید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
مواد غذایی که عمر شما را ۳ برابر میکند☝️
✍سبزیجات دریایی
✍ ماهی
✍لوبیا
✍برنج قهوه ای
✍زردچوبه
✍زنجبیل
✍سیب زمینی شیرین
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز ﻇﻬﺮ ﮔﺸﻨﻪ ﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ😋😋
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﯽ
ﻣﺠﺮﯼ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯽ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﯼ؟؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ😌😌
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺎ
ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﻫﺎ😨😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈بامیه 1 : ضد سرطان، تقویت کننده سیستم ایمنی، ضد پیری زودرس، پوکی استخوان، چاقی و یبوست
👈بامیه 2 : سرطان زا، دشمن قلب و گردش خون، عامل خرابی دندان، چاقی و استرس!
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan