❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
*مادران همیشه مضطرب*
⚠️حتما حتما تا الان کلمه وسواس فکری رو شنیدین. دوستان خصوصیت آدم وسواسی اینه که باید واسه خودش مشغله فکری بتراشه نمیتونه ذهن آزاد داشته باشه.یعنی اینکه به محض اینکه پرونده یه فکر رو میبنده یه فکر دیگه رو جایگزین میکنه.
❇️دوستان افراد وسواسی فکر میکنن با این افکار میتونن جلوی حوادث و اتفاقات منفی رو بگیرن و اگر ذهنشون آزاد باشه وجدان درد میگیرن و پیش خودشون فکر میکنن که آدم بد و بیخیالی هستن.
👈لطفا اگر از این دسته فکرهای مزاحم رنج میبرید فکر درمان باشید تا این فکرهای مسموم رو به بچه انتقال ندین چون اضطراب مرض مسریه.. خیلی راحت از یکی به دیگری منتقل میشه.
✳️نکته آخر اینکه بیایید چندتا از فکرهای وسواسی رو مرور کنیم:
من مادر خوبی نیستم ،تقصیره منه که بچه مریض شد یا هر بلایی سرش اومد ،عذاب وجدان و احساس گناه واسه چیزای الکی ،توجه افراطی و بیش از حد برای جبران این فکرهای غلط .
__________________________
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
1⃣ *اثر_فوقالعاده_فرو_بردن_خشم*
همسرانی که بتوانند در مشاجرات خشم خود را فرو ببرند و عصبانیت خود را در تصمیمشان دخیل نکنند بشدت محبوب و عزیز میشوند.
👈🏻 فرو بردن خشم، بالاترین و اوج تاثیرگذاری را بر طرف مقابل دارد.
تغییر حالت بدن، ترک مکان، #وضو گرفتن، آب سرد نوشیدن، به عاقبت کار اندیشیدن و خدا و ائمه (ع) را ناظر دانستن از فرمولهای موفقیت در اینکار است.
2⃣ *روش_انتقاد_کردن*
وقتی میخواهید از نامزد یا همسر انتقاد کنید؛ ابتدا از چند ویژگیِ مثبت همسرتان تعریف کنید!
سپس موردی که میخواهید نقد کنید را عنوان کنید.
👈🏻اینکار درصد بالایی از گارد گرفتنِ بیجهت یا لج بازی همسرتان را کم میکند.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم.
اوایل بهش میرسیدم، قشنگ بود و جون دار.
کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد.
منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود، به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه.
هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم.
تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود.
قوی ترین گل ام رو از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم.
مواظب قوی ترین های زندگیمون باشیم.
ما از بین رفتنشون رو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند، همیشه حامی اند، پشتت بهشون گرمه، اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_سی_هفتم
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.
شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی!
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم!
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد.
با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
ــ خداحافظ خانمی!
دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت.
مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر شدند...
شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه ی آبی که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویری که دید، مریم بود که در را باز کرد و سریع به سمتش آمد.
مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه چشانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت:
ــ یا حسین_ع!
سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید.
بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت.
ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا...
محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت:
ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد!
ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه!
و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت.
....
شهاب نگاهش را به بیرون دوخت. دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا بود.
دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی که حرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود.
که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود.
با صداس آرش به خودش آمد.
ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم.
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم.
ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره!
شهاب ان شاء الله گفت.
و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید.
که مریم سریع به سمتش آمد.
ــ مهیا جان بیدار شدی؟!
مهیا با صدای گرفته ای، گفت:
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستانیم عزیزم!
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآوری هایش؛ رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد.
چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود.
در باز شد محمد آقا وارد شد.
ــ رفتند بابا؟!
محمد آقا سری تکان داد و گفت:
ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه...
مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد.
ــ خوبی دخترم؟!
ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟!
ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون!
مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد.
صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید.
محمد آقا با نگرانی گفت:
ــ شهابه!
مهیا سریع چشماش رو باز کرد.
ــ نزارید بفهمه بیمارستانم!
ــ آخه دخترم... حقشه بدونه!
ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره...
ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی...
مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد.
محمد آقا از اتاق بیرون رفت.
مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمد آقا وارد اتاق شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت.
ــ جانم بابا؟!
ــ شهاب فهمید!
ــ چیو فهمید؟!
ــ اینکه مهیا بیمارستانه!
مریم با نگرانی گفت:
ــ چطور...؟!
ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم.
ــ وای خدای من حالا چی شد!
ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه!
و گوشی را به سمت مریم گرفت.
ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم.
مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت.
ــ مهیا جان!
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
ــ یعنی چی مهیا؟!
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ...
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم!
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده...
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟!
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟!
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!!
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...
رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید...
رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...
رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ...
نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود.
یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب...
در این مدت، شهال دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد.
دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند.
چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید!
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت.
بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت.
صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ صبح بخیر!
مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند.
ــ مادر بیا صبحونه بخور...
ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام...
اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد.
مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد.
ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور...
ــ دیرم شده مامان!
بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد.
سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد...
#ادامه_دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
❓استفاده از اسپرى تنگى نفس
✍🏼 آیت الله خامنه ای: اگر صِرفاً براى بازكردن راه تنفّسى بدون دارو باشد و يا همراه با دارويى است كه بهصورت پودر به ريهها پاشيده مىشود، مضرّ به روزه نيست.( روزه صحیح است)
✍🏼 آیت الله مکارم شیرازی: اگر به صورت گاز رقیق وارد بدن مى شود مانعى ندارد و روزه اش صحیح است و ما نمونه هاى معمول آن را دیده ایم اشکالى ندارد.
👈🏼 اسپری هایی که برای تنگی نفس میزنند روزه را باطل نمی کند.
✍🏼 آیت الله سیستانی: اسپرى که براى تنگى نفس استعمال مى شود اگر دارو را فقط وارد ریه کند روزه را باطل نمى کند.
#احکام
http://eitaa.com/cognizable_wan
*مکالمه جالب شخص غیبت کننده با اهل بیت (ع):*
🔻_جدیداً فلانی رو در حال یه گناهی دیدم، داشتم شاخ درمیآوردم! 😮
💚_منفورترينِ مخلوقات نزد خدا، غیبت کننده است. ۱ (امام علی ع)
🔻_قصد غیبت ندارم. فقط کارش خیلی زشت بود! 😓
💚_ غیبت آن است كه از برادرت چيزى بگويى، كه خوش ندارد. ۲ (پیامبر خدا ص)
🔻_خب راست بوده، جلوی خودشم میگم! مگه دروغ گفتم؟! 🤔
💚_اگر آنچه در او هست بگويى، غيبتش كرده اى و اگر آنچه در او نيست بگويى، به او تهمت زده اى. ۳ (پیامبر اکرم ص).
🔻_مطمئنم که در او هست! خودم چند وقته روش زوم کردم، متوجه کاراش شدم!🔍
💚_لغزشهاى مسلمانان را جستجو نکنید كه هر كس لغزشهاى برادرش را جستجو کند، خداوند لغزشهاى او را پيگيرى مى كند و هر كه را كه خداوند عیبجویی كند، رسوايش مى سازد هر چند در اندرون خانه خود باشد! ۴ (پیامبر خدا ص)
🔻_باشه، من دیگه حرفی ازش نمیزنم، فقط خواستم درد دل کرده باشم. آدم گاهی میترکه سکوت کنه! 😖 ولی اگه خودتون کارشو می دیدین حالتون از شخصیت پلیدش بد میشد! 😷
💚_بهترين چيزى را كه دوست داريد به شما گفته شود، به مردم بگوييد؛ زيرا خداوند از شخص لعنتگر دشنام ده بدگوى مؤمنان و ناسزاگوى بد دهن و گداى سمج نفرت دارد. ۵ (امام باقر ع)
🔻_ما که هرچی میگیم، از اون فرد دفاع میکنید! واقعا درک نمیکنم دلیلشو! 😔
💚_هرگاه در حضور كسى از برادر مسلمانش غيبت شود و او بتواند ياريش دهد اما به يارى (و دفاع از) او برنخيزد، خداوند در دنيا و آخرت تنهايش میگذارد. ۶ (پیامبر خدا ص)
💚شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است. ۷ (امیرالمؤمنین ع)
🔻_زنا که نکردم!!! فقط گفتم فلانی در حال انجام گناه بوده!
💚_غيبت كردن بدتر از زناست. (زیرا) مرد زنا مى كند و سپس توبه مى نمايد و خدا توبه اش را مى پذيرد. امّا غيبت كننده آمرزيده نمى شود، تا زمانى كه غيبت شونده او را ببخشد. ۸ (پیامبر رحمت ص)
🔸این مکالمه، ساختگی و ترکیب شده با روایات اهل بیت (ع) درمورد غیبت بود. لطفا منتشر کنید تا همه از شرّ این گناه کبیره خلاص بشن ❤
منابع روایت ها:
۱= غرر الحكم : 3128
۲= كنز العمّال : 8024
۳= بحار الأنوار : 77/89/3
۴= الكافي : 2/355/5
۵= بحار الأنوار : 78/181/67
۶= من لا يحضره الفقيه : 4/372
۷= غررالحکم ؛ 1171
۸= وسائل الشيعه، ج 12، ص281
http://eitaa.com/cognizable_wan
فاطمه مغنیه دخترشهید عمادمغنیه می گوید؛
مادر من یک زن فوق العاده است…“خبر *شهادت بابا* که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند.”همه مارا مامان آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم😭
خطاب به بابا گفت الحمدلله که وقتی “شهید شدی کسی خانوادهات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند…”همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.😓 بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و
“قرآن و زیارت عاشورا خواند” خبر *“شهادت جهاد “* را هم که شنید همین طور.دلم سوخت وقتی دیدمش برادرم جهاد:
مثل بابا شده بود…💔. خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود😭جای کبودی و خون مردگی ها😔. تصاویر “شهادت بابا و جهاد” با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید که من دیگر نمی توانم تحمل کنم😭 باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را ارام کرد ، وقتی صورت جهاد را بوسید گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. *”البته هنوز به اربا_اربا نرسیده💔،”* وبا لحنی بغض الود گفت 👇 *“لا_یوم_کَیَومَکَ_یا_اباعبدالله”*
باز باصبرش غوغا به پا کرد.😓 بعد هم مادرم خودش رفت توی قبر جهاد… سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا خواند در قبر….😔
-راوی فاطمه دختر شهید عمادمغنیه …
#عماد مغنیه(حاجرضوان) از شـهدای مقاومت حزبالله لبناناست که درسال۸۶ درسوریه توسط اشقیا ترور شد.
#جهاد فرزند عماد مغنیه، درسال ۹۴ درسوریه، توسط اشقیا ترور شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*~ یادشان باصلوات🌹*
🔸به اندازه الاغ مرحوم غلامرضا یزدی از گذشته مذاکرات و خفت و خواری نزد دشمن عبرت نگرفتیم!
نقل است یکی ازعرفای بزرگ معاصر بنام شیخ غلامرضا یزدی به مجالس زیادی برای روضه خوانی دعوت میشد! ایشون هم اون زمان تنها مرکبش الاغی بود که باهاش به مجالس مختلف میرفت!
یک روز که ایشون به یه مجلس روضه خوانی تویه یک خونه درانتهای یه کوچه دعوت شده بود؛ سوار بر مرکب وارد کوچه شد، درمیانه کوچه پای الاغ به چاله ای فرو رفت و مقدار کمی پایش آسیب دید، شیخ از الاغ پیاده شد و الاغ راتیمار کرد، به انتهای کوچه برد وافسارش راجلوی درب مجلس روضه بست و داخل شد، منبر وعظ و روضه را به اتمام رسوند و سوار برمرکب برگشت؛
یکسال گذشت؛ مجددا" شیخ به همون مجلس روضه دعوت شد،
شیخ بزرگوار سوار بر مرکب به طرف مجلس روضه به راه افتاد!
دربین راه الاغ با شور و نشاطی وصف ناشدنی حرکت میکرد تا پس از رسیدن به مقصد با پیمانه ای جو پذیرایی شود! مرحوم شیخ الاغ را به مسیر منتهی به کوچه چاله دار هدایت کرد! همینکه الاغ به سر کوچه سال قبل رسید ایستاد داخل کوچه نرفت؛ هرچقدر شیخ افسار الاغ راکشید هیچ افاقه ای نکرد! الاغ چون کوهی برجای خودایستاد!
دراین هنگام شیخ در کنار کوچه زانو زد و شروع به گریه کرد!
اطرافیان شیخ را دلداری دادند که یاشیخ اتفاقی نیفتاده! ما الاغت را نگه می داریم! برو روضه ات رابخوان!
شیخ فرمود: ازنگهداری الاغم که ناراحت نیستم!
ناراحتی من بخاطر خودم هست که اندازه این الاغ عبرت نمیگیرم!
یکبار سال گذشته پای این الاغ توی این کوچه به چاله رفته دیگه حاضر نیست قدم به این کوچه بگذارد درحالی که ازنظر ما الاغ هست و هیچ نمیفهمد!
اما ما انسانها که عقل داریم یک اشتباه را بارها تکرار میکنیم بازهم عبرت نمیگیریم!
#نکته
۸ سال مذاکره کردیم و سال به سال تحریمها بیشتر و بیشتر شد و هنوز با خفت و خواری تن به مذاکره می دهیم.
امیدوارم ما و بعضی ها ... در یوم الحساب شرمنده الاغ شیخ غلامرضا یزدی نشویم .....
http://eitaa.com/cognizable_wan
استراتژی برتر موشها نسبت به اکثر انسانها
دکتر اسپنسر جانسون، نویسندهی کتاب "چه کسی پنیر من را برداشت"، فرق بین آدمها و موشها را اینطور توصیف میکند:
وقتی یک موش حس میکند تلاشهایش به نتیجه نمیرسد، روش خود را عوض میکند، اما وقتی آدمها حس میکنند کاری که انجام میدهند به نتیجه نمیرسد، عصبانی و خسته میشوند و دوست ندارند روش خود را عوض کنند. حتی گاهی اگر کسی راهکار تازهای را به آنها نشان دهد، حالت دفاعی به خود میگیرند و میگویند: «من همیشه این کار را همین طور انجام دادهام، «یا» من آدمی این مدلی هستم.»
در اصل این آدمها از پذیرفتن راهکار تازه و انجام آن میترسند و حس میکنند ترسشان به این معناست که دیگر روشها اشتباه هستند.
اگر واقعا میخواهیم در زندگی خود نتایج متفاوتی به دست آوریم، باید از حصاری که به منظور راحتی دور خود کشیدهایم، پا را فراتر بگذاریم و راهکارهای متفاوتی را امتحان کنیم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در زندگی خود هیچوقت چهار چیز را نشکنید.
اعتماد
قول
ارتباط
و قلب
زیرا شکسته شدن آنها صدائی ندازد
ولی دردناک است
چارلز دیکنز
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﺨﺠﻴﺮﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ:
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻘﺼﺪ ﺷﮑﺎﺭ "ﺁﻫﻮ" به دﺷﺖ ﻗﺰﻭﯾﻦ ﺑﺮﺩﻧﺪ...!
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺷﺶ ﺯﺭﻋﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩﻡ ...!
ﻣﻦ به چشم ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﯿﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﻄﺎ ﺭﻓﺖ ...
ﻭﻟﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ به شدت ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗمامتر ﻫﻮﺭﺍ ﻭ ﻫﻴﺎﻫﻮ ﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ اعلیحضرتا ﮐﻪ ﺗﯿﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺧﻮﺭﺩ ...!!
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻼﺯﻣﻴﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﮏ ﻭ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺗﻨﮓ ﻭ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﺍﺳﺖ ...!
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﭘﺎﭼﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ ...!!
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﭘﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩﻡ ﻧﺒﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺗﺸﻮﻳﻘﻢ ﻭ ﻫﻮﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻥ..!!!
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀 #احکام روزه مسافر🍀
*مسئله اول*
✍️ اگر کسی نمی داند روزه مسافر باطل است اگر در سفر روزه بگیرد و در بین روز متوجه شود روزه اش باطل است و اگر تا مغرب نفهمد روزه صحیح است.
*مسئله دوم*
✍️ مسافر میتواند برای خواستن حاجت سه روز در مدینه طیبه روزه مستحبی بگیرد.
*مسئله سوم*
✍️شخصی نمی دانسته قبل از رسیدن به حد ترخص نباید روزه خود را افطار کند در اینجا مراجع معظم تقلید می فرمایند
اگر از مسئله غافل بوده کفاره ندارد ولی اگر جاهل مقصّر بوده کفاره دارد.
🤲 انشالله که خداوند ما را از روزه داران واقعی قرار بدهد
☎️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹پیامبر اکرم (ص)فرمودند
✍كسى كه نمازهاى پنجگانه را در موقع خود اقامه كند و ركوع و سجود نماز را كامل بجا آورد خداى عزّ و جلّ ۱۵ خصلت به او عطا فرمايد
۱. سه خصلت در دنيا
عمر او را زياد كند،
مال و اموال او را زياد كند،
اولاد صالح او را زياد كند.
۲. سه خصلت در موقع مرگ
از ترس او را ايمن دارد،
از هول مرگ ايمن دارد،
او را داخل بهشت گرداند.
۳.سه خصلت در قبر
سؤ ال نكير و منكر را بر او آسان كند،
قبر او را وسيع گرداند،
درى از درهاى بهشت به روى او گشوده شود.
۴. سه خصلت در محشر
صورت او مثل ماه ، نور مى دهد،
نامه عملش را به دست راستش دهند،
حساب را بر او آسان مى گرداند.
۵. سه خصلت در موقع عبور از صراط
خداوند از او راضى مى شود،
به او سلام مى دهد،
نظر رحمت به او مى فرمايد.
📚منبع. كنز العمّال
🌺🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/cognizable_wan