*┄┅═✧﷽✧═┅*
*اعمال امشب (شب نوزدهم-اولین شب از شبهای قدر)*
1⃣ 👈 *غسل کردن(وقت انجام این غسل در طول شب است لکن بهتر است همزمان با غروب آفتاب غسل کرده و نماز مغرب و عشا با همین غسل خوانده شود.(طبق فتوای آیت الله مکارم و آیت الله سیستانی با این غسل میشه نماز خواند هر چند بهتره که وضو هم گرفت) ولی طبق فتوای مرحوم امام و مقام معظم رهبری با این غسل نمیشه نماز خواند بایستی وضو هم گرفت)*
✅ *"البته اگر کسی بعد از صرف افطار و استراحت هم غسل کند اشکالی ندارد"*
*"خوب است یه غسل کنیم هم به نیت غسل شب نوزدهم هم به نیت غسل توبه"*
2⃣👈 *خواندن دو رکعت نماز که در هر رکعت بعد از حمد، هفت مرتبه سورهی توحید را خوانده و بعد از نماز هفتاد مرتبه گفته شود: اَستَغفُرِاللهَ وَ اَتوبُ اِلَیهِ.*
*در روایت نبوی دارد که هر کسی این نماز را بخواند از جای خود بر نخیزد مگر اینکه خداوند متعال او را و پدر و مادرش را می آمرزد*
3⃣👈 *زیارت امامحسین(علیه السلام) (زیارت آن حضرت در شب قدر در مفاتیح الجنان هم آمده است-بخش زیارت-) البته اگر زیارت عاشورا یا زیارت امام حسین از راه دور هم بخوانیم کافیست)*
4⃣👈 *احیا داشتن (بیدار ماندن و عبادت کردن) در این شبها. در روایات بسیاری از پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) و معصومین(علیهم السلام) نقل شده است هر کس شب قدر را احیا کند، گناهان او آمرزیده شود.*
5⃣👈 *صد مرتبه گفته شود:"اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه"*
6⃣👈 *صد مرتبه گفته شود: اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ*
7⃣👈 *خواندن یه سری دعاها که در مفاتیح در اعمال شب های قدر بیان شده*
✅ *ضمنا یکی از بهترین اعمالی که ما در یکی از این شب های قدر می توانیم انجام بدهیم خواندن نماز توبه که همان نماز آقا امیر المومنین علی علیه السلام است*
*این نماز ۴رکعت است(دوتا دو رکعتی)در هر رکعت بعد از حمد ۵۰بار سوره توحید خوانده شود در روایت دارد که هر کسی این نماز را به جا آورد حاجت هایش بر آبرده می شود و از گناهان بیرون رود مانند روزی که از مادر متولد شده است*
*ان شاءالله مقیّد باشیم این نماز رو یا امشب یا شب بیست و یکم یا شب بیست و سوم بخوانیم و ثواب آن را هم هدیه کنیم به محضر نورانی مولا امیر المومنین علیه السلام*
---------------------------------------
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ *"نشر این پیام صدقه جاریه است"*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دلتون شکست در این اولین شب احیا اول برای فرج آقا امام زمان عج دعا کنید و بعد برای شفای همه مریض ها و سلامتی رهبر عزیز تر از جانمان دعا کنید.
#فزت_و-رب_الکعبه😭😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️✨❤️
#همسرانه
*چگونه همسر شادی باشیم؟*
چند نکته مشترک به زنان و مردان
اگر به همسر و میزان بالا بردن رضایت از زندگی علاقهمند هستید، نکات زیر رو رعایت کنید:
💞 اولین قدم برای خوشحال کردن همسرتون تولید شادی در درون خودتونه. اگر توانایی شاد کردن خودتون رو ندارید، نمیتونید همسرتون رو خوشحال کنید؛ پس، یاد بگیرید که چطور یک شخص شوخطبع، مثبت اندیش و فعال باشید.
💞 تمرکز و فکر کردن به خاطرات شیرین و تلخ گذشته شما رو به یک شخص افسرده تبدیل خواهد کرد.
💞 ناملایمات و ناراحتیهای کوچیک رو نادیده بگیرید. اگر قرار باشه سر هر مسئله کوچیک و پیشپاافتادهای دعوا و جنجال به پا کنید، واقعاً بعد از یک مدتی ازنظر روحی مریض میشید.
💞 اگر انقدر که خودتون رو درگیر مسائل جزئی میکنید، همون وقت رو صرف مسائل عاشقانه کنید، قطعاً زندگی شاد و پایداری خواهید داشت.
💞 گاهی بیاحترامی نسبت به خانواده یکدیگر، کنایه زدنها و کوتاه نیامدنها کمکم طرف مقابل رو برای ادامه زندگی سرد میکنه، مواظب رفتار و کلامتون باشید تا همیشه خوشبخت و شاد بمونید.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
شب نوزدهم
🗡🗝شب ضربت زدن فقیه خلافت بر فرق فقیه امامت،
🗡🗝شب ضربت زدن فقه سکولار بر فرق فقه پویا و جامع و کامل،
🗡🗝شب ضربت زدن پلورالیسم بر فرق قرائت ناب اسلام محمدی علوی،
🗡🗝شب ضربت زدن اومانیسم( انسان محوری) بر فرق بندگی و خدا محوری،
🗡🗝شب ضربت زدن تحجر بر فرق منطق،
🗡🗝شب ضربت زدن جهل بر فرق عدل،
🗡🗝شب ضربت زدن عبادت بریده از رسالت بر فرق امامت،
🗡🗝شب ضربت انتقام شیطان بر فرق آدم ع که باطن آدم علی ع بود،
🗡🗝شب ضربت شمشیر انحراف بر فرق صراط مستقیم،
🗡🗝شب ضربت ظلمات بر فرق نور،
🗡🗝شب ضربت اولیاء طاغوت بر فرق ولی خدا،
🗡🗝شب ضربت زدن نفوذی بر فرق امام،
🗡🗝شب ضربت زدن جبهه ی رقیب و موازی با دین بر فرق جبهه ی اسلام ناب،
🗡🗝شب ضربت زدن اسلام سازشکار بر فرق اسلام مقاومت،
🗡🗝شب ضربت زدن بنی اسرائیل بر فرق سلیمان زمان،
🗡🗝و شب ضربت زدن انسان خصیم بر فرق خدای کریم.
📚📚📚📚📚📚📚
http://eitaa.com/cognizable_wan
▪️دستخط آیت حق، سید علی قاضی:
«اگر نماز را تحفظ کردید، همه چیزتان محفوظ میماند.»
💬http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻شب قدر کدام یک از سه شب است؟
عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام التَّقْدِيرُ فِي لَيْلَةِ تِسْعَةَ عَشَرَ وَ الْإِبْرَامُ فِي لَيْلَةِ إِحْدَى وَ عِشْرِينَ- وَ الْإِمْضَاءُ فِي لَيْلَةِ ثَلَاثٍ وَ عِشْرِينَ.
زراره از امام صادق علیه السلام نقل می کند:
برآورد ومقدر شدن اعمال در شب نوزدهم انجام مى گيرد و تصويب آن در شب بيست ويكم و امضای آن در شب بيست و سوم است.
🌱وسایل الشیعه ج۱۰ ص۳۵۴ ح۱۳۵۹۱
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_سی_هشتم
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت:
ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست.
مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود.
ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه!
شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد.
ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟!
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود.
مهیا آرام زمزمه کرد.
ــ زنگ زدم جواب نمیده!
مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند.
ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده...
#ادامه_دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید.
التماس دعا
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
✅http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان بازگرد
باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند
درس های سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا میشدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درد و رنج کار بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه ی سیگار سرد کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت بخیر یاد درس آب بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد، این مشقها را خط بزن .
سالروز بزرگداشت مقام شامخ معلم بر شما مبارک باد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگرانه
❌چرا حجاب داری خانم؟
✔️چون با ارزشم
❌یعنی چی!!
✔️یعنی عمومی نیستم
❌اگه خوشگل بودی حجاب نمیکردی حتماً یه چیزی کم داری
✔️آره بیعفتی و بیحیایی کم دارم
❌یعنی من بیعفتم..!؟
✔️اگه با عفت بودی نمیذاشتی از نگاه کردنت لذت ببرن
❌کیا..!؟!
✔️همه مردا غیر از شوهرت
❌خب نگاه نکنن
✔️خب وقتی داری گدایی نگاهشونو میکنی چجوری ردت کنن؟
❌من واسه دل خودم خوشگل کردم..!!
✔️حواست به دل اون خانمی که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونی که شرایط ازدواجو نداره هم هست؟
❌به اینش فکر نکرده بودم..!
✔️خدایی تو خونه هم واسه شوهرت اینجور شیک میکنی؟؟
❌راستش نه کی حوصله داره آخه..!
✔️پس شوهرتم مجبوره بیاد زنای خیابونی رو نگاه کنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!!
❌داری عصبیم میکنی دختره امل
✔️من خودمو خوب پوشوندم تو مثل...
لباس پوشیدی پس به من نگو امل
❌خب مُده
✔️آخرین مُدت کَفَنه خانمی
❌هنوز جوونم بذار جوونی کنم فرصت دارم
✔️اگه تو همین حالت ملک الموت بیاد ببرتت چی؟
❌ینی جهنمی میشم؟! نهنه!
✔️یعنی واقعاً بیحجابی ارزش سوختن داره؟!
❌راستش نه
✔️پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بده
❌چطوری؟!
✔️با حجاب با حیا با عفت با خدا
❌چیکار کنم که بتونم؟!
✔️به رضایت خدا فکر کن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیت
❌راستش چادر گرمه دست و پاگیره
✔️بگو آتش جهنم گرمتر است اگر میدانستند (تؤبه۵۱)
✔️دستو پا گیر بودنش حرف نداره
✔️نه میذاره پاهات کج بره
✔️نه دستات آلوده گناه شه
✔️خب خواهرم ؟
❌ینی خدا میبخشه؟
✔️إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً
✔️خدا همهی گناهان رو میبخشه
❌چقد مهربون، ولی آرزوهامو دوستامو... چیکار کنم؟
✔️اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟
✔️آیا خدا برای بندهاش کافی نیست
✨✨✨
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌓 حیرت آور است !!
👈همہ ے جهان حجاب دارد:
1_ڪرہ زمین داراے پوشش است...
2_ میوہ هاے تر وتازہ داراے پوشش است...
3_ شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود...
4_ قلم بدون پوشش جوهرش خشڪ میشود و فایدہ اش از بین میرود و زیر پا انداختہ میشود براے اینڪہ پوشش آن از بین رفتہ
5_ سیب هم پوستہ اش گرفتہ شود و رها شود فاسد میشود...
و......
در تعجبم از مردے ڪہ ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر مے پوشاند؛
اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میڪند!!!
بانو!
مواظب حجابت باش❗️
http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر 👩🏻نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا براورده سازد، بگو از خدا چه می خواهـی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا می خواهم تا پسرم👶🏻 را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
مادر پاسخ داد: نه!
🍂فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی!
🍂سال ها گذشت و پسر بزرگ👨🏻 شد و آدم موفقی شده بود و مادر👵🏻 موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...👫
🍂پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمی تواند با تو یکجا زندگی کند. می خواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
🍂مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من می روم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی می کنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول گریستن شد.
🍂فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یی؟
می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم❌. آخر تو چه می دانی؟
🍂فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزوی بکنی. حال بگو میدانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!😳
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟🤔
🍂مادر جواب داد:
از خدا می خواهم عروسم 👰🏻زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...
🍂هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟
فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریه می کند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه می کند؟!
🍂فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ تقدیم به همه مادرا ❤️
🐕 *سگی رابا شهی همنام کردند/ سگ بیچاره را بد نام کردند*🐕
پادشاهی دستور داد 10سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!!
روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...
وزیر گفت:
ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید؟! حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...
پادشاه نیز پذیرفت.
وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت:
میخواهم به مدت 10 روز خدمت اینها را بکنم...
نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری!
گفت: به زودی خواهی فهمید...
نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد!🐕
وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها: غذا دادن، شستشوی آنها و..🐕
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...
دستور دادند وزیر را جلوی سگها بیندازند.
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد!
همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند!
پادشاه پرسید:
با این سگ ها چکار کردی؟
وزیر جواب داد:
10 روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛ ولی 10 سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید...
پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.
👈 احتمال دارد در زندگی تو کسانی باشند که خطای کوچکی کرده اند و مدت هاست به خود اجازه نمیدهی آنها را ببخشی.
کافیست امروز به روزهای خوبی که با او داشتی فکر کنی... امیدوارم خواهی بخشید
http://eitaa.com/cognizable_wan
↙ زنی حامله یا شیرده آیا میتواند روزه نگیرد؟
✅ #جواب:
زني كه زاييدن او نزديك است و نیز زني كه بچه شير مي دهد و شير او كم است خواه مادر بچه باشد يا دايه (امام و سیستانی: يا بي اجرت شير دهد)، چنانچه روزه براي #خودش یا برای #حملش ضرر دارد روزه بر او واجب نيست. ولی در هر دو صورت باید قضای روزه ها را بجا آورد.
#احکام
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 شیوه و طریقه #دنیــاداری
انبیاء و ائمه نیامدهاند که بگویند مردم از دنیا هیچ بهرهای نداشتهباشند بلکه آمدهاند طریقه دنیاداری با سعادت و عزت ... را هم به مانشان بدهند ... انفاق ، احسان، صداقت دوستی و محبت و در فکر هم بودن ، یکی از راههای سعادت دنیوی ماست . اگر در فکر و غمخوار هم باشیم در واقع در فکر خود هستیم و در نتیجه دنیای خود را هم نگهداری کردهایم .
↩️ خدا تَنَبُّه دهد که از بی تَنَبُّهی شکست نخوریم و متنبه بشویم که چرا فکرنکردیم که با پیروی از انبیاء و اولیاء چگونه دنیاداری کنیم.
در محضر آیتا.. #بهجت (ره)صفحه 384
💢 #نکات_اخلاقی
💢 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🔷"همسرتان را بابت آنچه میگويد تمجید کنید...!"
🍃 به طور مثال اگر او شوخ طبع است به او بگویید: شوخ طبعی او را دوست دارید و این حالت او باعث احساس نشاط شما میگردد....
👈 اگر او اهل ریسک و خطر کردن است به او بگویید: شجاعت او را که، پای هر چه بدان اعتقاد دارد؛ میایستد، خیلی دوست دارید...
👈 اگر او کم حرف است به او بگویید: چه شنوندهی خوبی است و چه نفوذ آرام کنندهای بر شما دارد...
👈 اگر او پرحرف است به او بگویید که روح بخش و گرم کننده مجالس و مهمانیهاست و چقدر دوست دارید که به سخنانش گوش دهید...
👈 اگر او راستگو و درستکار است به او بگویید: چه خصیصههای زیبایی داری و شما این صفات را خیلی دوست دارید
👈 اگر باوفاست به او بگویید چقدر عالی است که میتوان به او اعتماد کرد...
🍃 هرگز شوهرتان را با مردان دیگر فامیلتان مقایسه نکنید؛ مثلاً نگویید که علی آقا در خانه به همسرش کمک میکند و یا برای زنش خیلی هدیه میخرد و خیلی بهتر از تو همسرداری میکند!
👈 با انتقاد کردن و مقایسهی او با دیگران از میزان صمیمیت و نفوذ خود بر همسرتان میکاهید. به یاد داشته باشید که هیچ کس از انتقاد زیاد خوشش نمیآید حتی خودتان!
http://eitaa.com/cognizable_wan
به هر اداره ای که میرویم ؛
کارمندنشسته و ارباب رجوع ایستاده !
به جز
کلاس درس
که ارباب رجوع نشسته و معلم ایستاده🌴🌴
چه بزرگ منش است معلمی که این همه بی مهری میبیند وباز مهر می افریند.🦋🦋🦋
*کسوت زیبای معلمی بر قامت رعنایتان زیبنده باد*🌹
احترام به معلم و مربی و استاد را به فرزندان خود بیاموزیم 🦋☘🌹🌷☘
فرا رسیدن روز معلم بر همه ی معلمان واساتید محترم مبارك.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهارت تاب آوری چیست؟
ﺗﺎﺏ آوری ظرفیت گذشتن از دشواری پایدار و ترمیم خویشتن است.
این ظرفیت میتواند به فرد کمک کند پیروزمندانه از رویدادهای ناگوار زندگی بگذرد و با وجود قرار گرفتن در معرض تنش های شدید، شایستگی های اجتماعی، تحصیلی و شغلی خود را ارتقاء ببخشد و متمایز شود.
ویژگی های افراد تاب آور چیست؟
۱ - احساس ارزشمندی:
پذیرفتن خود به عنوان فردی ارزشمند، احترام قائل شدن برای خود و توانایی های خود، سعی در شناخت نقاط مثبت خود و پرورش دادن آنها و از طرف دیگر شناخت نقاط ضعف و کتمان نکردن آنها.
۲ - مهارت حل مسئله:
افراد تاب آور ذهنیتی تحلیلی – انتقادی نسبت به توانایی های خود و شرایط موجود دارند، در مقابل شرایط مختلف انعطاف پذیرند و توانایی شگفت انگیزی در پیدا کردن راه حل های مختلف درباره یک موقعیت یا مسئله خاص دارند.
۳ - مهارت های اجتماعی:
افراد تاب آور مهارتهای ارتباط با دیگران را خیلی خوب آموخته اند.
آنها میتوانند در شرایط سخت هم شوخ طبعی خودشان را حفظ کنند، با دیگران صمیمی شوند و در مواقع بحرانی از حمایت اجتماعی دیگران بهره ببرند، ضمن اینکه می توانند سنگ صبور خوبی باشند.
۴ - خوش بینی:
اعتقاد راسخ به این که آینده میتواند بهتر باشد و احساس امید و هدفمندی، از ویژگیهای دیگر افراد تاب آور است.
این افراد باور دارند که میتوانند زندگی و آینده خود را کنترل کنند.
۵ - همدلی:
افراد تاب آور توانایی برقراری رابطه توأم با احترام متقابل با دیگران را نیز دارند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan