eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
↙ زنی حامله یا شیرده آیا میتواند روزه نگیرد؟ ✅ : زني كه زاييدن او نزديك است و نیز زني كه بچه شير مي دهد و شير او كم است خواه مادر بچه باشد يا دايه (امام و سیستانی: يا بي اجرت شير دهد)، چنانچه روزه براي یا برای ضرر دارد روزه بر او واجب نيست. ولی در هر دو صورت باید قضای روزه ها را بجا آورد. اما احکام کفاره (فدیه) آن در پیام های بعدی خواهد آمد 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚 لطفا جهت ترویح احکام بین خانواده ها حداقل برای یک نفر یا یک گروه ارسال نمایید.😊
↙ زن حامله یا شیردهی که نتوانسته روزه بگیرد، آیا باید فدیه بدهد؟ ✅ : 🔹 : در صورت ضرر برای ، بنابر احتیاط واجب بايد براي هر روز يك مد طعام به فقير بدهد؛ ولی در صورت ضرر برای ، باید چنین کند. 🔹 و : با ضرر برای ، فدیه لازم نیست؛ ولی در ضرر برای ، فدیه لازم است. و اگر هم در ماه رمضان و هم در طول سال، به علت ضرر برای نتواند روزه بگیرد، قضا لازم نیست و فقط باید برای هر روز یک فدیه بپردازد. 🔹 : باید براي هر روز يك مد طعام به فقير بدهد. شایان ذکر است که پرداخت مدّ اختصاص به زن حامله ای دارد که وقت زایمان او نزدیک است مثلا وارد ماه نهم حاملگی شده است و شامل زنی که زایمان او نزدیک نیست، نمی شود. 🌷 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
↙ زنی حامله یا شیرده آیا میتواند روزه نگیرد؟ ✅ : زني كه زاييدن او نزديك است و نیز زني كه بچه شير مي دهد و شير او كم است خواه مادر بچه باشد يا دايه (امام و سیستانی: يا بي اجرت شير دهد)، چنانچه روزه براي یا برای ضرر دارد روزه بر او واجب نيست. ولی در هر دو صورت باید قضای روزه ها را بجا آورد. http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ روز موعود فرارسید.... ١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید. شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. 😍☺️ بعد از غذا... همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.😊 🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. 🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. 🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت. 🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست. 💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت. _بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.😒🙏 کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد. 🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. 🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. 💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل حرف میزد.«خداجونم هرچی هس، هر چی تو هس همون بشه.» 🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.😊😊 آقابزرگ شروع کرد... روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس و که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد. که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد! که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..! که او را حساب کرده بودند..! آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش. یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.☺️ آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده .این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ.. کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید. _ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.😠✋ آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده. فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت: _آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠 علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.👀😊 یوسف با ناراحتی،... نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.💓😞 باغصه به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.😞😓 آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد. _من هنوز حرفم تموم نشده.😐 بعد رو کرد به پسرش کوروش. _با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟! همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟😭 یوسف از ماشین پیاده شد... بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را به پیاده شدن کرد.. ریحانه، میکرد.. میکرد.. و چه بود یوسف... هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!😎✌️ . بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️ درب ماشین را قفل کرد... دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!😊 ریحانه_😞😢 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی چه نیازی بود اینهمه بخاطرت ...!؟ سکوت ریحانه،.. سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند... به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند.. نگاهی به ریحانه اش کرد. ، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!😋🍦 ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.👀😞 ریحانه _من میگم چرا از خودت نکردی.. چرا نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!🙁 نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.😕 _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟🙁 یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.. چرا؟!😕 روی نیمکتی که زیر درخت بود... نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود. ریحانه حرص میخورد... که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!🙁 ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا🙁 یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟😊 ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش کردی..!! 😞 یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم...؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔😓 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.. که چی بشه.!؟ 😊 ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.😓😞 _جان دل..! جواب میخوام😊 _خب... خب.. ببخشید یوسفم😞😓 _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم کسی نبوده و نیست. والسلام😊✋ _گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!😢😞 یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..!😠 ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی😢 _اونم پاک کن😠... زوود😠 ریحانه هنوز... عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر بود..؟!😍🙈 یوسف_ حالا خوب شد😉 ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.😬😤 یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند. _بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.😁 ریحانه بی حواس گفت: _برنامه..؟! برنامه چی...!؟ 😳😟 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟ _خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊 ریحانه_ چشم☺️🙈 نیمه دوم تیرماه شد.. جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت. یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹 از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و از مردش میکرد.☺️🌹 همه حرفها را گفتند... تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند. 💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞 به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، و بگیرند. همه موافق بودند. از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند.. 💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم داشت. اما تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت... 💞فیلمیردار... ریحانه به ، فاطمه، گفته بود که مجلسشان شود. 💞خنچه عقد... درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد. 🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم. 🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت. 🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند. 🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد. 🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند. 🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد 🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی. گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت. 🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود. ۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد. ❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی. ❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا. ❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد. جزئیات سفره عقدشان... تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊 اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عشقش راببیند.😌😍 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ کم کم آفتاب غروب میکرد... 🍃مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند. 🍃یوسف کمک دلدارش بود. با، ، ، همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید.☺️💎 بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای ...😎 احدی او را ببیند..😇☝️ مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد... یوسف را باز کرد. از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد. اذان را میگفتند،.. که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.😊 حرکت کردند.. ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش.. اذان مغرب✨ را که گفتند... ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود. 🌟ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت. 🌟فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد. شربتی از عرق🌱 بیدمشک و نسترن🌱 را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.😋👌 یوسف بالبخند.. غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما✨ را به یوسفش داد. تا بازکند در ظرف را.یوسف روزه اش را باز کرد. چقدر لذیذ بود... این ✨خرما و شربت گرمی✨ که از دست دلبرش میگرفت.😋☝️چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد. عجب .. عجب .. به تالار رسیدند... مستقیم، رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه.. کسی نه دست میزد..😔 نه شاد بود...😔 نه تبریک میگفتند.. 😔 نه به استقبال عروس و داماد امدند.😔 و نه حتی کادویی دادند..😔 همه روی صندلی هایشان... نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.😔 عروس و داماد در جایگاه،.. پای سفره نشستند..عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند... بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم😠 و عده ای ناراحت.😔 آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود.... یکی برای عاقد. دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ. . و روی صندلی های خودشان نشسته بودند.👌 همه سکوت کرده بودند. ریحانه بله گفت، عاقد بود.بار چهارم عاقد گفت: _سرکار خانم آیا وکیلم؟؟ و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد. _مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. ✨روز خوبی✨ انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه و .ع. زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین. یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...👀😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.. و به هر قیمتی تنها را میخواست که دیگر از چشمانش .😥 درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..😣و دلم میخواست فقط به خانه برگردم.. که دوباره صورت روشن 🌸آن جوان🌸 از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده🏃‍♂ که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد... با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان🧕 وارد شود.. و همچنان اطراف را مبادا کسی سر برسد... زن پیراهنی سرمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد _من سمیه هستم، زنداداش 🌸مصطفی🌸. اومدم شما رو ببرم خونه مون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید _یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!😊 من و سعد🔥هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را تا من باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با _✨بسم الله.. ✨ شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت😖 و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم... از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ✨یاالله ✨پیراهن سرمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، 🌸مصطفی🌸 جلو افتاد... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ طعم عشقش را قبلاً چشیده.. و میدیدم از آن عشق جز آتشی🔥 باقی نمانده که دلم را میسوزاند.. دیگر برای من هم جز و هیچ حسی نمانده و ، وحشی گری اش شده بودم..😥😥 که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.😢😰 شش ماه زندانی این خانه شدم.. و از دنیا، تنها 🔥سعد🔥 را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...😥😢 اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،.. تماشای مناظر سبز داریا با حضور در کنار پنجره 😐😒ممکن بود و بیشتر بودم که مرا تنها برای خود میطلبید.. و حتی اگر با شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد😭 مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.😞😭 داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،.. سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت.. و و این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم.. بلکه راه فراری پیدا کنم.. و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم.. که دوباره در گرداب گریه😞😭 فرو میرفتم... دلم دامن مادرم را میخواست،..😢 صبوری پدر..😢 و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..😢 و خبر نداشتند هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند.. و من هم سعد برایم چه خوابی دیده...😞😞 که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت... اولین باران☔️🍂 پاییز خیسش کرده.. و بیش از سرما تنش را لرزانده بود.. که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دلمان را زیر و رو کرده بود... حضرت سکینه(س) در داریا با حزب‌الله لبنان😍✨ بود.. و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم...☺️✨💚💞😍 فاطمه در آغوش من👧🏻 و زهرا روی پای مصطفی👶🏻 نشسته بود.. و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..✨💚 تا لحظه ای که وارد داریا شدیم... از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده😢 و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته😥😢 که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود... با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. 😢😥 و مصطفی دیگر نمیخواست.. آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد _میشه برگردیم؟😢😠 و او از داخل حرم باخبر بود.. که با متانت خندید😊😁 و رندانه پاسخ داد _حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟😊🕌 دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود.. که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست _نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!😢😠✋ و جوان لبنانی😊 این را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت _جوونای و نفس از این حرم کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) از حرم دخترش دفاع کرد!😊✨✌️ و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد.. تا امیرالمؤمنین(ع)💪را به چشم خود ببینیم... بر اثر اصابت خمپاره ای،... گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..😧😧😧 طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. 😍😧و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود... مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده.. و عشقش را هم حضرت سکینه (س) میدانست... که همان پای گنبد نشست.. و با بغضی که گلوگیرش شده بود،😍😢 رو به من زمزمه کرد _میای تا این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟😍😢 دست هر دو دخترم در دستم بود،.. دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. 💚✨🕌🕌✨ و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود.. که عاشقانه شهادت دادم _اینجا میمونیم😍 و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این رو ان شاالله!😍💞💚✨🕌😢 💞پایان💞 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...💓ولی بعد این قضیه رفتار دختر خالم فرق چندانی نکرد با من😒🙁 . -خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟ -بله چند بار صحبت کردم😞 -نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟ -راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم . -خب اول باید نظرشون رو بپرسید... ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید . -راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون 😊بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید . -خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم . زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود😢 جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت😔 فقط رو مقصر میدونست مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست بدون تحقیق عاشق شد والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده😢 . آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه😔 . فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن... مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه... ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود😕 بی حوصله ترین دختر روی زمین😞 . مجید گیج شده بود 😟و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد... همه رفتاراشون باهم تناقض داره 😕اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب😑 . . محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه چند مدتی به همین روال گذشت 💔و از مینا و از محسن ...💔 انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد😏 تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت: -مامان؟😊 -جانم ؟ -از خاله اینا خبری نداری؟ -چرا...هستن اونا هم...چطور... -منظورم مجیده -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو.😕 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود.... ولی چشماش رمق نداشت.... گفت: _"فرشته، " گفتم: _"حرفش رو نزن"😢 گفت: _"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟" روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم... گفت: _"خواب دیدم و پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو گذاشتی" بغلش کردم و گفتم: _"منم خسته ام " حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو . اون وقت میای پیش ما... " اما من آمادگیشو نداشتم....😞 گفت: _"اگه باشه خدا راضیت میکنه" گفتم: _"قرار ما این نبود"😢 گفت: _"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم" گفت: _"حالا میخوام بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی" پشتش رو کرد .... گفتم: _"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ " گفت: _"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو" دستم رو گرفت....گفت: _"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی " کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....😭💞 گفتم: _"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟" گفت: _"نه" گفتم: _"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم" صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل .... اونم قول داد صبر کنه... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️دوستی نقل می‌کرد زمانی پایتخت که بودم به خاطر شغل‌ام برخی مردم برای امورشان نیاز شدید به من داشتند. برخی را می‌دیدم که برای دریافت و جلب نظر من، با این که نمی توانستند ولی سعی داشتند به زور با من تُرکی سخن بگویند و بر من نزدیک شوند. این مسئله همیشه آزارم می‌داد چون برخی از همین افراد را اگر یک نیازمند فقیری با آنان به سخن‌ می‌گفت، آن‌ها فارسی جوابش را می‌دادند. روزی جوانی با من تُرکی سخن گفت که من اصلا متوجه منظورش نمی‌شدم؛ پرسیدم تُرک کجا هستید؟ چون گمان می‌کردم او هم برای گره‌گشایی از کارش به اکراه و زور تُرکی سخن می‌گوید. جوان گفت: ما تُرک قشقایی هستیم و زبان‌مان تُرک است... از صحبت‌های تُرکی او لذت بردم نه بخاطر این که تُرک بودم و تعصب داشتم، بلکه به این خاطر، با این که زبان‌اش را سخت‌تر از مرکز نشین‌ها متوجه می‌شدم ولی او بود، خودش.... همیشه سعی کنیم همه جا خودمان باشیم، خودمان!!! و برای بهبود کارمان نکنیم. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan