💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهشت
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 #انتهای_کوچه ساعتی که کوچه #خلوت بود. #اینطوردیدکمتری_داشت احیانا اگر #نامحرمی از آنجا رد میشد!!👌
💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ #مالی به مردش #کمک کند.
که #کمتر به خرج بیافتد...
که #نگران نباشد...
که زیر بار #قرض نرود...
که #اقتدارش زخم نشود..👏
دربی را که مختص خدمه ها بود..
برای #رفت_وآمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت..
اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش..
از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥
#بااجازه_مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،...
👌احدی نه فقط، ریحانه را که #هیچ زنی را نمیدید.
👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... #بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان #صدای_بله_او را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود...
💙گرچه ریحانه #نظرآخر را میداد اما #حرف_دل یوسفش بود..
💙گرچه #تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها #یک_سوم چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳
💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش #خوب بود. هم #مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را #میشناخت.
💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند.
💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی #اصلاپوشیده_نباشد. اما #شنل، #کلاه، #دستکش داشت. با #چادری که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه #زیبا بود، #ضخیم بود و #بلند. و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را #دوخته بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، #چادرش_تکان_نخورد...!👌
💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند...
خام بود. ریحانه خودش با قلم #خوشنویسی🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت.
هر روز از صبح تا آخرشب...
در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی..
گرچه یوسف ذوق داشت...
گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد..
اما #غمی_بزرگ در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣
این را ریحانه #خوب_حس_میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا #روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..!
یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد..
💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍
💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس..
بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در #سکوتی_عمیق میرفت.
ریحانه #تصمیمش را گرفت..😊☝️
#مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید #روحیه میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند..
از خرید برمیگشتند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وهشت
تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.😍😭🤗
با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.☺️
او #بی_دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم😣
که چند ساعت پیش سعد🔥 مرا در سیاهچال ابوجعده🔥رها کرد،..
خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در #آرامش این بهشت مست #محبت این زن🌺 شده بودم.☺️
به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد
_اسمت چیه دخترم؟😊
و دیگر #دست_خودم_نبود که #نذر زینبه در دلم شکست..😍😢
و زبانم پیشدستی کرد
_زینب!☺️😍
از #اعجاز امشب...
پس از سالها #نذرمادرم باورم شده و #نیتی با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم😍☝️
و همینجا باید به نذرم #وفا میکردم..
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.✨🍃
کنار حوض میان حیاط صورتم را #شست، #درآغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را #کشید تا راحت باشم☺️
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که #بامهربانی عذر تقصیر خواست
_لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!😊
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید
_تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!😄
و رفت و نمیدانست از #دردپهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد..😣
که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم...
مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را #جمع کرد
و خواست..
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وهشت
از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود....
ولی چشماش رمق نداشت....
گفت:
_"فرشته، #وقت_وداعه"
گفتم:
_"حرفش رو نزن"😢
گفت:
_"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم...
گفت:
_"خواب دیدم #ماه_رمضونه و #سفره_ی_افطار پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، #همه_ی_شهدا دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت:
"بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو #منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم:
_"منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو #دل_بکنه.
اون وقت میای پیش ما... #ولی_به_زورنه "
اما من آمادگیشو نداشتم....😞
گفت:
_"اگه #مصلحت باشه خدا #خودش راضیت میکنه"
گفتم:
_"قرار ما این نبود"😢
گفت:
_"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت:
_"حالا میخوام #حرفاي_آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم:
_"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت:
_"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....گفت:
_"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....😭💞
گفتم:
_"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل #خداروشکرکرد....
اونم قول داد صبر کنه...
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan