eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی محسن چگینی🍀 با شرم متوسطی رو به پدر زینب میگم : _حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم رو ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم☺️ حاج آقا : پسرم زینب الان زن توئه رو به زینب ادامه میدن : _زینب جان حاضر شو با آقا محسن برو رو به زینب میگم : _اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم😊 -باشه چشم سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار 🌷 هست یاد چهارده ماه پیش میفتم.. زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب رو به گفتم وسط معقر نظامی☺️برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم😎☝️ چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم.. دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز مهدی : دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا.. خواهر حسین خواب محمد رضا رو دیده بود.. خواهرم میگفت خواهر حسین چند بار خواب محمد رضا رو دیده امروز صبح به مهدی زنگ زدم -سلام داداش خوبی؟ مهدی : سلام ممنون تو خوبی؟ -مهدی جان غرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با رفتن چیذر مزار محمد رضا؟ مهدی: نه داداش نشد.. خواهرم کربلا بود بعدشم که با درساش درگیر بود.. قرار بود بیاد با من و خانمم بریم بازم نشد -آهان ممنون.. راستی امروز شما هم میاید خونه حسین اینا مهدی: نه داداش مبارکتون باشه من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن -باشه.. به خانواده سلام برسون مهدی بی نهایت ار لحاظ قد ، قیافه حسین بود.. برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود😔 بعد از یک ساعت میرسم چیذر پیاده میشم و در ماشین رو برای زینب باز میکنم با دیدن تابلوی امامزاده خشکش میزنه😧 دستاش که حالا لرزشش آشکارا مشخصه تو دستم میگیرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم. بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه😍 نزدیک مزار محمد رضا خانمی میبینم که مطمئنم حاج خانم دهقانه آروم دست زینب رو رها میکنم و زیر گوشش میگم : _مادر محمد رضا سر مزارشه.. برای همین دستت رو رها کردم صورت مهتابیش سرخ میشه به مزار که میرسیم با مادر محمد رضا سلام علیک میکنیم ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.. و به هر قیمتی تنها را میخواست که دیگر از چشمانش .😥 درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..😣و دلم میخواست فقط به خانه برگردم.. که دوباره صورت روشن 🌸آن جوان🌸 از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده🏃‍♂ که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد... با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان🧕 وارد شود.. و همچنان اطراف را مبادا کسی سر برسد... زن پیراهنی سرمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد _من سمیه هستم، زنداداش 🌸مصطفی🌸. اومدم شما رو ببرم خونه مون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید _یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!😊 من و سعد🔥هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را تا من باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با _✨بسم الله.. ✨ شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت😖 و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم... از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ✨یاالله ✨پیراهن سرمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، 🌸مصطفی🌸 جلو افتاد... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan