فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هرگزها را فراموش نکن
دکتر انوشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شیعه شدن پسد عبدالباسط
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*آقایون بخونن*
مردی که همسر خود را با مادرش یا با عشق گذشتهاش #مقایسه میکند باعث میشود همسرش احساس بیارزش بودن بکند.
مقایسه کردن، احساس حقارت به زن میدهد و فکر میکند مهمترین زن در زندگی همسرش نیست.
این اتفاق در بیشتر موارد زمانی روی میدهد که مرد دست پخت همسرش را با دست پخت مادرش و یا عادت یا رفتاری از همسرش را با ویژگیهای عشق گذشتهاش مقایسه میکند.
بیشتر این مقایسهها ممکن است بدون منظور باشند یا به علت #عصبانیت گفته شوند، اما در هر صورت آسیبی که به زن وارد میکنند جدی است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻قسمتی از وصیت مولا امیرالمومنین علیه السلام
سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم یَقُولُ صَلَاحُ ذَاتِ الْبَیْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلَاةِ وَ الصِّیَامِ وَ إِنَّ الْبِغْضَةَ حَالِقَةُ الدِّینِ وَ فَسَادُ ذَاتِ الْبَیْنِ
از رسول خدا صلوات الله علیه و آله شنیدم فرمود:
اصلاح و درستی بین افراد از همه نماز و روزه با فضیلت تر است و همانا کینه و دشمنی موجب از بین رفتن دین و خربی و فساد بین افراد می شود.
من لایحضره الفقیه ج ۴ ص ۱۴۰
http://eitaa.com/cognizable_wan
🚩🏴 مرغ از قفس پرید ندا داد جبرئیل
اینک شما و وحشتِ دنیای بی علی
دیگر رسید لحظه ی فردای بی علی
پوچیم و هیچ ما پس از این ، ” ما ” ی بی علی
قرآن بی علی ثمرش ابن ملجم است
دارد خطر تلاوت هر آیه بی علی
بوی شکاف کعبه گرفته طواف ما
باید گریخت ورنه ز هر جای بی علی
جز یا علی مگو و مدد از جهان مجو
شیطان نشسته در پس هر ” یا ” ی بی علی
با یا علی ست گر دَم او زنده می کند
بی معجزه ست هر دم عیسای بی علی
رمز شکاف کعبه و دریا علی ست ، پس
غرق است بین حادثه، موسای بی علی
در ” عین ” و ” لام ” و ” یا ” همه ی درس ها گمند
بیهودگی ست مشق الفبای بی علی
یک عده پای غیر علی پا گرفته اند
اسلامشان شده ست چه بی پایه بی علی
شیری که خورده اند از آن رو که نیست پاک
از آنشان شده ست اذان های بی علی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت مولا علی علیه السلام تسلیت
#مداحی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اروم اروم میری بابا
شهادت مولا علی علیه السلام
#مداحی
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمـ_مے_رود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_چهلم
شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست.
حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند.
ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند!
همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی" گفتند.
مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود.
یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود.
مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد.
با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود.
لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد.
هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود، که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت.
ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!!
مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد.
ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا...
همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند.
مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد.
ــ جانم؟!
ــ میری خونه؟!
ــ آره!
ــ دم در منتظرم!
و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد.
وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد.
مهدیه با ذوق پرسید:
ــ نگو که این همون آقاتونه!!
مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد.
دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت.
مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت.
بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند.
شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد.
مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صداب عصبی شهاب او را ساکت کرد...
ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بسم_رب_العشق
مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت
ــ منظورت چیه؟؟
شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت :
ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی
پوزخندی زد و ادامه داد:
ــ با اینکه متوجه هم شدن
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!!
ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !!
شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟؟
ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی
مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی
فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد
شهاب با تعجب گفت:
ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟
مهیا با هق هق گفت:
ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی
ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد.
شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت:
ــ فردا شهادته امام جوادِ خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون
مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده
بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند.
ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود
بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرز قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند
سرش را بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند
****
هوا خنک بود.
همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود
ــ چراغو روشن کن مریم
مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد
شهین خانم تشکری کرد و گفت:
ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم!
مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست
ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده
مهیا لبخندی زد
ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟
ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم
ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد
ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان
مهیا سری تکان داد
صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت
با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند
مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد .
چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد
ــ چیزی نیست نگران نباشید!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
شهین خانم بر صورتش زد
ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه
شهاب سعی کرد لبخندی بزند
ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست
شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است
با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد
مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست
مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت:
ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب
مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده
و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپرد
شهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد.
نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود،
با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند.
به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت
همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت .
کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت!
مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد
شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ یادمه گفتی دوره پرستاری رفتی.
مهیا سری تکون داد
ــ خب فک کنم از پانسمان یه دست برمیای ؟؟
مهیا سینی را کنار گذاشت و دست شهاب را گرفت
ــ چرا دستات میلرزه ؟؟
مهیا سرش را به دو طرف به علامت چیزی نیست تکان داد!
پانسمان دست شهاب را باز کرد که با دیدن بخیه ها با بغض سرش را بالا آورد و نالید
ــ باید با اونا درگیر میشدی؟؟
ــ مهیا گریه کردی باور کن دیگه نمیزارم منو ببینی تا دستم خوب بشه
مهیا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و اشک هایش روگونه هایش ریخت !!
و آرام تا صدایش به بقیه نرسد هق هق کرد
شهاب با دست دیگری اشک هایش را آرام پاڪ کرد
ــ خب عزیز دلم میخواستی چیکار کنم .داشتن پرچمای عزای امام جوادُ پاره میکردند باید مینشستم نگاشون میکردم
مهیا سرش را پایین انداخت و آرام اشک می ریخت
شهاب با دست چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد، بدون هیچ دلخوریِ صبح با عشق به چشمان مهیا زل زد
ــ الان دقیقا گریه کردنت برا چیه؟؟
ــ اگه بلایی سرت میومد من دق میکردم !
شهاب آرام خندید و گفت:
ــ نترس خانومی شما تا منو دق ندی چیزیت نمیشه!
مهیا دست زخمی شهاب را آرام فشرد که صورت شهاب از درد جمع شد؛
ــ آخرین بارته اینجوری حرصم میدی
ــ من نوکر شما هم هستیم
مهیا آرام خندید و گفت :
ــ نوکر اهل بیت ان شاء الله
و حواسش را کاملا به سمت دست شهاب سوق داد و با حوصله مشغول تعویض پانسمان شهاب شد!!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک قدم برای #ولایت بردارید ده قدم به سوی شما میآیند
#یاعلی #حیدر_امیرالمومنین_است
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قرآن: دشمن علی، کافر است
علامه طباطبایی در المیزان در ذیل آیه نخست سوره معارج، روایتی آورده است بدین شرح:
بعد از آنكه رسول خدا (ص) على (ع) را به خلافت نصب كرد و فرمود:" من كنت مولاه فعلى مولاه- هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است"، خبر به شهرهاى عرب رسيد از آن جمله خبر به گوش نعمان بن حارث فهرى رسيد. از ديار خود حركت نموده به نزد رسول خدا (ص) مشرف شد و عرضه داشت: به ما دستور دادى كه به" لا اله الا اللَّه" اعتراف كنيم و نيز به اينكه تو رسول خدايى شهادت دهيم و دستور دادى جهاد كنيم، حج بجاى آوريم، روزه بگيريم، نماز بخوانيم، و ما هم قبول كرديم. آيا به اين مقدار راضى نشدى تا اينكه اين پسر را به خلافت نصب نموده و گفتى: " من كنت مولاه فعلى مولاه". حال بگو بدانم اين از ناحيه خودت بود و يا از ناحيه خداى تعالى؟ فرمود: به آن خدايى سوگند كه به جز او معبودى نيست، اين دستور از ناحيه خدا بود.
نعمان بن حارث برگشت، در حالى كه مىگفت:" بار الها اگر اين سخن حق است و از ناحيه تو است پس سنگى از آسمان بر سر ما ببار" همين كه سخنش تمام شد خداى تعالى با سنگى آسمانى بر سرش كوبيد و او را در جا كشت، و اين آيه را نازل فرمود:" سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ".(ترجمه المیزان، ذیل آیه شریفه)
1️⃣ نکته:
طبق روایتی که جناب علامه از مجمعالبیان نقل کردند، حارث بن نعمان مدعی است که به همه دستورات الهی گردن نهاده و تنها زیر بار حکم ولایت کسی همچون علی علیهالسلام نمیرود. در آیه بعد میخوانیم که از وی به عنوان "کافر" یاد شده میفرماید: لِّلْكَافِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِع. از این آیه فهمیده میشود که اگر کسی اهل نماز، روزه، جهاد، خمس، زکات و ... هم باشد اما معتقد به ولایت حضرتش نباشد، باز کافر است (و البته کفر، مراتب دارد).
_______________
❇️ http://eitaa.com/cognizable_wan
♻️سوال❓
چرا امام زمان (عج) مشکلات را بر طرف نمی کند؟
✅ پاسخ
🔹 این قبیل سوالات بیشتر زمانی گسترش پیدا میکند که رویداد مهمی رخ می دهد.
مثلاً در سده هفتم، بخصوص با تهاجم مغولان⚔ به ایران و انقراض خلافت عباسی در بغداد(۶۵۶ق)، این گونه پرسش ها رواج بیشتری یافت.
📜عالمان شیعه که با این شبهات مواجه بودند، در صدد پاسخگوئی برآمدند.
در دوران معاصر نیز جهانیان و بخصوص شیعیان وقتی با مشکلات و رویدادهایی همچون کرونا مواجه می شوند، این پرسش برای آنها زنده می شود.
📜🖋سید بن طاووس در پاسخ به پرسش یاد شده می نویسد:
🧔یکی از معتقدان به امامت آن بزرگوار گفت:
برای من در غیبت امام زمان (ع) شبهه حاصل شده است.
🎙گفتم: چه شبهه ای؟
🧔گفت: آیا برای آن حضرت امکان ندارد که یکی از شیعیان خود را ملاقات کند و اختلاف هایی را که در دین جدّش روی داده است، از میان ببرد؟
(او از من خواست که پاسخ آن را بدهم. امّا نه آنسان که در کتابها نوشته اند؛ چه از آنها و از آنچه شنیده است ، رفع شبهه او نشده است.)
🎙گفتم:
آیا قدرت آن حضرت در رفع اختلاف ها بیشتر است یا توانایی خدای متعال؟
آیا رحمت و فضل حق تعالی بیشتر است یا رحمت و فضل و عدل آن بزرگوار؟
🧔گفت:
البته قدرت و رحمت و عدل الهی.
🎙گفتم:
چرا خدای ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین این اختلاف ها را رفع نمی فرماید؟
و می دانیم که خدای تعالی برای این کار، راه ها و اسبابی در حیطه قدرت دارد که بنی آدم را آن امکان نیست.
آیا در این کار حکمت و مصلحت و عدل و فضیلت نیست که او جلّ جلاله مقتضی دانسته است؟
🧔گفت: آری
🎙گفتم: پس عذر خلیفه و جانشین او نیز همان اقتضای کار است؛
آنچه را امام ع انجام دهد که امر و رضای الهی است.
💎آنگاه سخن مرا پذیرفت و شبهه اش برطرف گردید و دانست که این سخن حقّ را که پروردگار جلّ جلاله بر زبان من جاری ساخته است، صحیح و درست است.
(سید بن طاووس، کشف المحجه لثمره المهجه یا فانوس، ترجمه اسد الله مبشری، ص ۲۲۸- ۲۲۹)
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹✨🌹
🍀 حـرف مـردم 🍀
لقمان و پسرش يک مرکبي داشتند. هردو سوار شدند جايي بروند، يکي ديد گفت: بي انصافها، دو نفر آدم سوار يک حيوان شديد؟ به اين حيوان فشار ميآيد. جفتشان پياده شدند، حيوان خالي ميرفت و اينها پياده، يکي اينها را ديد و گفت: عجب آدمهاي ناداني هستيد. اين حيوان دارد خالي ميرود، سوار او شويد. چرا پياده ميآييد؟ اين دو حالت، لقمان سوار شد و پسر پياده آمد. يکي ديد و گفت: عجب آدم بي انصافي هستي. اين بچه پياده بيايد و تو آدم به اين بزرگي و سر حالي سوار مرکب باشي؟ پياده شد و خودش پياده آمد بچه را سوار کرد. يکي ديد گفت: عجب بچهي نا اهلي هستي. اين پيرمرد پياده بيايد و تو سوار شدي؟ گفت: بابا چهار حالت بيشتر ندارد. يا بايد هردو سوار ميشديم يا هيچکدام، يا تو سوار و من پياده، يا من سوار و تو پياده! هر چهار جور را مردم حرف زدند.
يعني شما هرکاري کني، ما گاهي بعضي جاها سخنراني ميرويم، مثلاً آن آقا يک ماشين شاسي بلند دارد، من غالباً سوار نميشوم. ميگويند: حاج آقا چه ماشيني داري؟ گاهي مثلاً ميگوييم: پياده برويم يا با يک ماشين ساده برويم. ميگويند: نگاه کن کلاس تواضع گذاشته است، ميخواهد بگويد: من زهد دارم. آقاي قرائتي خدا حفظش کند، ميگفت: نماز جمعه جلو مينشينيم، يک چيزي ميگويند. وسط جمعيت بنشينيم، يک چيزي ميگويند. خيلي آقا بايد حواس جمع باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚ترش کردن در حال روزه
💠 سؤال: اگر #روزه_داری ترش کند و موادی از #معده به #فضاي_دهان بيايد و آن را سهواً يا عمداً فرو برد، روزهاش چه حكمي دارد؟
✅ جواب: اگر پس از آنکه به فضاي دهان آمد عمداً و از روي اختيارفرو برد، روزهاش باطل ميشود ولي اگر سهواً باشد باطل کننده #روزه نيست.
#احکام_روزه
#مبطلات_روزه
http://eitaa.com/cognizable_wan
نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش رنگی خواست.
حضرت هم به او هدیه داد، بی چشم داشت و کریمانه.
وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند:
«أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او
قصد کشتن مرا دارد».
کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می کنم) بپذیرد.
سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است!
مردم بارها دیده بودند درستی پیش بینی هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی کشی؟
پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد..؟!
او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟
#بحارالانوارج٤٢ص١٨٦
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
از «هنرى فورد» میلیاردر معروف آمریکایی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده انواع اتومبیل، "فورد موتور"، در آمریکا پرسیدند:
«اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟»
فورد پاسخ داد:
«دوباره یکی از نیازهای اصلی مردم را شناسایی می کنم و با کار و کوشش، آن خدمت را با کیفیت و ارزان به مردم ارائه می دهم و مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود»
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردم عجیبی هستیم، حتی هندوانه را به شرط چاقو میخریم که مبادا کال باشد و کلاه سرمان برود، اما در افکار و عقایدی که خانواده و جامعه از بدو تولد به ما تحمیل کردهاند، ذرهای تأمل و تحقیق نمیکنیم و همچون هندوانهای دربسته با ایمان به شیرین و سرخ بودنش میپذیریم.
در حالی که هندوانه کال و نارس آسیبی به ما نمیزند و در بدترین حالت چند هزار تومان زیان مالی میبینیم، ولی افکار و عقایدی که از خانواده و محیط جغرافیایی که در آن زاده و رشد کردهایم به ارث بردهایم، در صورت اشتباه بودن، زندگی و عمرمان را تباه خواهند کرد.
#اسلام_دین_کامل
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودسازی
علامه حسن زاده آملی
http://eitaa.com/cognizable_wan