💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ونه
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشههای سمیرا،😏بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕
کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁
کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔
یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑
بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
💞جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.
باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓
خانواده عمومحمد،..
آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅
خانم بزرگ و آقابزرگ....
از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖
حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.😊
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁
_خیلی خودتو تحویل میگیری.😊
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...! 😜
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ...
با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏
بهونه میگرفت گرما را،..
خراب بودن میوه ها...
گرم بودن شربت...
مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏
خانم بزرگ #نصیحت میکرد..
و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود....
یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..😥🙏
نکند خراب شود.!
نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود.
✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.✨✌️
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم... 😠
رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏
یاشار ترسید...😨
تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...
آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
💓یوسف و ریحانه...💓
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.
یوسف آرام آرام بود...
آرامشی داشت #وصف_نشدنی... #میدانست کار، کار #خدایش بود.☝️
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.😊
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.🌺یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..🌺
تمام حجم استرس عالم،...
روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.🙈
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.😊☝️
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین.😊☝️ هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.👌✨
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.☝️
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.☝️
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین👌
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟ 😊
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه....
حرفی نمیتوانست بزند... 😍🙈 سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.☺️عمومحمد، سر دخترکش را بوسید،😘 لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.😊
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.☺️لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.
💓کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..🙈💓
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.😊
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.☺️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
3.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بجای کلید اینبار بیل اورده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طنز رفقای مریض🤣😅😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جریان فکری غربگرای
http://eitaa.com/cognizable_wan
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستتو بطرف اهلبیت دراز کن
http://eitaa.com/cognizable_wan
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه است
دلتو کربلایی کن
http://eitaa.com/cognizable_wan
جوان 22ساله یهودی سخنرانی خود را در خطاب به مسلمانان این طور شروع می کند...:
ایرانیان را با کوروش سرگرم کردیم
مسجدی از فرقه شیعه را منفجر کردیم و به شما گفتیم کار فرقه سنی بوده و همین کار را با فرقه سنیها کردیم و این طور کشت و کشتار را بین شما راه انداختیم !
به فرقه سنیها فهماندیم که دشمن درجه یک آنها فرقه شیعه هست و این کار با فرقه شیعه هم کردیم و نسلهای مسلمانان را ازبین بردیم !
به چی افتخار می کنید ؟!!!
ماهوارهایمان را راهی خانه هايتان کردیم و شبکه های اختصاصی به تمام زبان مسلمان ایجاد کردیم !
فیلم های غير اسلامي درست كرديم و آنها را درست وقت عبادت شماها پخش کردیم و این طور اسلام شما را نابود کردیم !
بازارهایتان را از لباسهای نازک و تنگ پر کردیم و هر روز به نازکی و تنگی آن افزودیم !
به چی افتخار می کنید ؟؟!!!
فرهنگ دوستی پسرها رو با دخترها رو بین جوانان شما آوردیم و ایمان جوانان شما سست کردیم !
دانشگاهایتان را با ترفندهاى حرفه اى تعطیل کردیم و امروز می بینم دانشگاهایتان فقط محل دوستی و رفاقت هست !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟!
به عربها فهماندیم که دشمن سر سخت آنها فارسها هستند و به فارسها فهماندیم که عربها دشمن درجه یک آنها هستند !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟؟!!!
مدام به فارسها از تاریخ درخشان گذشتشان می گوییم و آنها را در مقابل اعراب قرار می دهیم !
در بین شما جکهایی در مورد بزرگان شما درست کردیم و شما هم استقبال کردید !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟؟؟!!!
بين دو كشور مسلمان فتنه انداختيم و به يك طرف اسلحه داديم تا طرف دیگری را بکشد و همینطور نسلهای شما را ازبین بردیم !
قرآن شما را طبق خواست خودمان تفسیر کردیم و بعضيها رو تكفير كرديم و گفتیم کشتن اینها حلال است !
مذهب جديدي درست كرديم و آن را قوي ساختيم و به اسلحه داديم تا شما را بكشد وشما خواب هستيد !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟؟؟؟!!!
برنامهای اجتماعی را بین شما رواج دادیم و شما را مشغول کردیم تا مبادا بیدار شوید و به بسوی ما بیایید !
فیلمهایی ساختیم و خیانت را به خانه های شما آوردیم !
و خیلی چیزهای دیگر...
و اما ای یهودیان سر افراز امروز هیچ فشنگی روانه ما نمی شود زیرا مسلمانان در گیر کشتار همدیگر هستند شبها را راحت بخوابید.
زمانی بود که اسلام بر جهان حکومت می کرد،
اما امروز مسلمانان نمی توانند حتی بر خود حکومت کنند !!!
بله آنها در عراق، سوریه، لبنان، یمن، لیبی، تونس، مصر، عربستان، افغانستان، پاکستان، قطر، کویت، امارات، ترکیه و خیلی جاهای دیگر دارند همدیگر را می کشند !!!
بله چون ما به آنها فهماندیم که ما دشمن آنها نیستیم !!!
جوان یهودی دستان خود را بالا برد و با تمام قدرت فریاد زد ...:
ای محمّد...، اسلامی که تو آنرا بر تمام جهان فرستادی امروز چراغ آن نور نمی دهد !!!
ای محمّد دیگر کتاب تو خوانده نمی شود زیرا اگر خوانده می شد پیروان تو همدیگر را نمی کشند !!!
زمانی تو به آنها می گفتی یهودیان دشمن درجه یک تو هستند ولی الان ما قاعده رو تغيير داديم !!!
مي بيني اي محمّد امّت تو غرق در خون است، روزانه هزاران مسلمان كشته مي شوند، آنهم به دست مسلماني ديگر، زیرا به آنها یاد دادیم که آنها برادر نیستند زیرا دیگر کتاب تو خوانده نمی شود !!!
وای بر من و وای بر تویی که این پیام رو پخش نکنی تا همه بدونن که دشمن درجه یک، برادر مسلمان من نیست بلکه نادانی است. هر کجا نقطه ضعف باشد دیگران سو استفاده می کنند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*لطفاً به اشتراک بگذارید*
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ویک
یوسف باذوق وارد اتاق شد..
#پایین_پای_پدرش نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را #کنارخود نشاند.😊
یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت
_بابا میدونی منـ..
کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت #راضی هسیم.😊
یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین☺️
کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.😊
یوسف_😅🙈
آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه.
یوسف_یکشنبههه؟؟؟😳😍
آقابزرگ_چیه...! دیره؟😁
_نه اتفاقا خیلی عالیه.! 😍👏
آقابزرگ _خب خداروشکر. 😁
یوسف دست در جیبش کرد...
انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد.
_احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.😊
کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد.
_اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..🙈😅
آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!😊
باصدا زدن خانم بزرگ..
آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند.
وارد حیاط شدند...
یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.😥🙏
فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی.
سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.😏
و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد.
چقدر مجلسش...
سرد و بی روح شده بود.😔یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.💍👀😒🙏
کوروش خان رو به برادرش کرد.
_داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه.
کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت.🙁خیلی زیادی، با #بی_احترامی بود.😔
عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.😊
خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد.
_به به.. خیلی قشنگه مادر..😊
خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست.
یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.☺️🙏
کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا #نشود. اما #شد.!
دستان ظریف ریحانه را گرفت..
انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و #عقیق بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند...
💭یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... 😔چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.😔چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.😔
و حال خودش..😞
دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.😞💓
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ودو
چقدر شرمنده بانویش بود...😔💓
💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که...
🌙سوم #ماه_رجب بود..
✨هم #چله_اش_تمام_میشد.
💞و هم #محرم میشدند..
عجب #ماهی.. عجب#چله_ای... عجب#مجلسی.. عجب #نشانهای..
علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را.
یوسف برای حرفی به آقابزرگ...
دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد.
_شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.😅
_چی باباجان😊
_هم اینکه یه #محرمیت برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. 🙈
آقابزرگ لبخند پهنی زد.
_منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان😊
_اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..😅
_چرا خودت نمیگی؟!😊
_اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما #بزرگترین، رو حرف شما حرف نمیزنن☺️
آقابزرگ پسرانش را صدا زد.
کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را #پایین انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد.
_نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه😊 فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟!
کوروش خان_ من حرفی ندارم😊
عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.😊
یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت:
_وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!😕
#یاشارهم محرم شده بود..
یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما #این محرمیت کجا و #آن کجا...!
فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!
یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی #نگاهی به دلبرش کند..!
یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..😊جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و #احترامش واجب.
حق داشت درک نکند...
💠درکی نداشت،از اوج عشق #زمینی،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، #آسمانی و الهی میشد..
💠 #درکی نداشت از #حریم ها.
💠از حرمت دلبرش که باید #رعایت میکرد.
💠از پرده های حجب و #حیا.
💠از حجاب های #شرم.
💠از #تفاوت محرم بودن تا نامحرم بودن.
💠از #فاصله هایی که با محرمیت کمتر میشد..
آقابزرگ که قبلا تجربه داشت.
بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، #برکتی داشت #محرمیت خواندن #آقابزرگ...☺️😍
کم کم سفره پهن میشد...
همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.
این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد..
بعد از صرف شام،..
همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم...
یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت.
_میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد.😔 شرمنده تون شدم.😔
_میدونم پسرم😊
با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت.
_مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.☺️☝️
طاهره خانم لبخندی زد و گفت:
_از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.😊
کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت.
_خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط☺️
عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.😊
حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.😘☺️
نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد.
باعلی دست داد...
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..😉
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وسه
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. 😉
لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد.
ریحانه بود...
و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به #انتخابش مصمم تر میشد..🙈
یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت.
#نگاهش را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و #نگاه ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود.
ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.🙏
_اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون..
بیشتر از این...
#نمیتوانست حرف بزند.🙊 #میترسید، نکند #حرفی، #حرکتی، که زخمی کند #حرمت دلبرش را.😇
سریع از در بیرون آمد..🏃
وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.😂😂😂
یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.😍
تا رسیدن به خانه،..
سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.😊
ماشین را پارک کرد...
به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. #دست_مادرش را بوسید. و حسابی تشکر کرد.😍
بسمت پدرش رفت، #دست_پدر راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.😍
رضایت و خوشحالی اش...
در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. #وقت_تشکر بود از معبودش... #وقت_سپاسگزاری بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا
نه..!🙈
✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨
تا اذان صبح نماز خواند..😍✨
قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود.
« #الحمدلله..😭😍 #الحمدلله..😍 #الحمدلله.. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...😭
ریحانه بود و پرواز خیالاتش...
ریحانه بود و اتاقش.حالا او #میترسید. نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.🙈
نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد.
_اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم😍🙈
این جمله را میگفت..
پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت.
#همیشه_وضوداشت.سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا..
«خدایا من #چکار کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش #فکر کنم.. خدایا #هنوزنامحرمه.. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..»
خواند نماز شب...
یازده رکعتی که سراسر #شور بود و #توجه و #حضور..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند..
💚هیچکسی نفهمید...
که هر دو بنده های خوب خدا #باهم تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه #نشانه_ای بهتر از این...؟!✨💚
یوسف پیامکی به علی زد.
📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه😍
آزمایشگاه خلوت بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan