فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اشتباهات سیلی نخوریم
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:
_" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒
علوی سررخ شد..
آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. 😐آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار :
_زینب😠
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد :
_وایییی سلام بر ابراهیم😍
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد...
ادامہ_دارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ودو
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت.
#ابراهیم_هادے واقعا یه پهلوون واقعی بوده
میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده.
کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم.
_بهار چیشده؟😢
بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه😒
بعد آرومتر بهم گفت:
_داداشم رو صدا کن😢
زینب داشت توبغل بهار گریه میکرد😭که داداش بهار (آقامهدی)گفت:
_خوبین آبجی؟
دیدم چشماشوبست
_وایی زینب😱
بهار:زینب؟ زینب؟😰وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟
خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی
وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت:
_این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه
داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان #ابراهیم_هادے
🍃اذان🍃
در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم.
یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت:
_حاجی حاجی😨!!یک سری #عراقی دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!!
باتعجب گفتم:
_کجا هستن؟!
باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم.
حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم:
_بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.
مثل باز جو پرسیدم:
_اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو!
خودش رو معرفی کرد وگفت:
_درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم.
پرسیدم:
_الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟
گفت
_هیچی
چشمانم گرد شد.
گفت:
_ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه!
گفتم
_چرا؟😳
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت:
_أین المؤذن؟
با تعجب گفتم
_مؤذن؟؟!😧
اشک در چشمانش حلقه زدو گفت:
_به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم.
صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند #کربلا..😢
هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم...
بعد از دقایقی گفت
_مؤذنتون زنده اس؟
گفتم
_آره
رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت:
_منو ببخش من شلیک کردم.😭🙏
بغض گلوی من راهم گرفته بود.😢
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وسوم
🍀راوے زینب🍀
بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا #خادم بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم..
اما حالا...😔
من زائر این مناطقم بدون حسین
بهم گل میدادن به یاد حسین
وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای #نماز به وقت اهواز
باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود.
بهار: زینب کجا میری؟!
_میام...
بهار:وایسا بیام
پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود
بهار:اونجا چه خبره؟
_اونجا محل نماز خوندنای حسین بود😔
هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..😣
آقایون خیلی دور خیمه بودن..
تا من رفتم نزدیک اونا رفتن #عقب.من وارد خیمه شدم....😭
شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. 😭مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم...
تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم.
اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن.
داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم.
🌷 اروند رود🌷
رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز #غواصای جوان ایران رو در خودش نگه داشته
همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و #هیچوقت برنگشتن..
اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون..
که هنوز #چشم_به_راه پیکرشونن..
_بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟
بهار: آره چطور؟!
_میشه بریم سوار بشیم؟🙏
اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن
میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم.
عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت:
_خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته
لب اروند همه پیاده شدیم.
که آقامهدی داداش بهار گفت :
_خانم عطایی فر یک لحظه
گفت:
_فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم🙏
بعدم خانمشو صدا زدورفتن.😔
به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.😔☝️
محل دوم بازدید ما شلمچه🌷 بود.
تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد.
وارد منطقه شدیم..
دلم یه جای خلوت میخواست #من باشم و #خدا و #حسین...😞
صدای سخنران تو منطقه میپیچید..
که گفتن:
🎤《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان..
خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟
بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟😭
زیر همین خاکی که راه میری..
روش پر از هزاران حسین مثل شماس
هزار #خواهرشهید مثل شما #منتظر حسینشونن..
بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی..
چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا
زمان تفحص شهدا..
سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم😡😭
چندروزی گذشت..
دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون
گفتیم:
_مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم
خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم .
گفت
🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش #حضرت_زهراییم منو از خانم و دوستام جدا نکن
آره خواهرم حالا #حسین شما پیش #حضرت_زهرا .س. هست با #بی_تابیت اذیتش نکن.....
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وچهار
منطقه بعدی که قرار بود ازش دیدن کنیم طلائیه بود..
معقر قمر بنی هاشم جایی که بوی علمدار حسین را میدهد..
اینجا همان جایی است..
که علمدار خمینی حاج حسین خرازی دستش را جا گذاشت..
اینجا همون جایی است..
که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسیدن متوسل میشن به علمدار حسین..
وقتی ماشین شروع به کار میکنه..
۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلشون به حضرت عباس .ع. مربوطه یا تویه یه عملیات دستشون جانباز بوده
هرمنطقه که میرفتیم یه کم آروم میشدم.
شب که برگشتیم اردوگاه بایک سری از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن .
یکم اونطرف تر بهار باداداشش و زنداداشش نشسته بود.
کمی دور تر از ما برادران خادم.
یه آن به خودم اومدم یه ملخ روی چادرم دیدم .😱مکان وزمان و فراموش کردم و یک جیییغ فوق زرشکی زدم.. جیغ وگریه😵😭
_وای بهار تووروووخدا برش دآااار
خیلی ترسیدم بودم ولی آبرم رفت😓
روز دوم سفرما 👇
فکه،کانال کمیل،شرهانی،جزیره مجنون بود.
فکه قتلگاه سید اهل قلم شهیدآوینی ..
همون اول منطقه کفشامونو در آوردیم..
وقتی رسیدیم محل روایتگری راوی گفت :
《بچه ها شما الان با پای برهنه رواین ماسه ها قدم برداشتین
بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسن به طرف عباس صابری(توهمون منطقه توهمون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن.همونجا بیل شروع کرد به کار کردن چنگال های بیل به چیزی خورد که با کاوش زمین #شهیدی پیدا شد که مقدمه پیداشدن چند شهید دیگه بودن.....》
✨راوےعطیه✨
هربرگ از کتاب سلام برابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه...
ورودمون به کانال کمیل وشنیدن صوت خوشگل اذان شهید ابراهیم باعث شد حالم بدبشه
اینجا همون جایی است که بچه هاسه روز لب تشنه مقاومت کردن
شبیه شهید ابراهیم شدن فوق سخت است...
✨راوےزینب✨
شرهانی دشت شایق های تشنه..
اینجا همون جاییه که بچه های تفحص شهیدی پیدا میکنن که آب توی دبه هاشون تازه وخنک بوده که بچه های تفحص تعجب میکنند
🕊جزیره مجنون🕊
اینجارا باید دید تافهمید در باتلاق های مجنون ماندن یعنی چه..
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وپنجم
روز سوم سفر ما...
قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم.
حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود
اما #هویزه چیز دیگه ای بود...
محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن.
اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم #نشد.
یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود.
🕊معراج الشهدا🕊
وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد
وای یازینب😩😭
اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم.. 😭
سفر راهیان ما عالی تموم شد..
و من بارها خوردشدم و #شکستم و #ساخته شدم. بسم الله گفتیم برای #شناخت بیشترشهدا
خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد
درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم
یه خبر از #سوریه قلب ایران را لرزاند...
واون هم...
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
قدرت ایراد گرفتن
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. روزی استاد به او گفت که دیگر شما استاد نقاشی شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد
اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند.
غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد، و این بار نیز رنگ و قلم نقاشی را کنار تابلو نقاشی قرار داد و در گوشه ای از تابلو نوشت:
"اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمائید"
غروب که برگشتند دیدند تابلو دست نخورده مانده است. استاد به شاگردش گفت:
همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات و توانایی اصلاح نه!!!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
يه جور زندگى نكن انگار هزار سال وقت براى زندگى كردن دارى. از هر لحظه و هر ثانيه لذت ببر .
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگترين اعتياد ما آدمها حرف زدن از مشكلاتمونه. بشكنيد اين عادت رو! از خوشى ها حرف بزنيد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای, تحویل دهی ...
خواه با فرزندی خوب ...
خواه با باغچه ای سرسبز ...
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی ...
خواه با حل مشکلی هر چند کوچک از بنده ای ..
و اینکه بدانی ...
حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است.
این یعنی تو موفق شده ای!
یعنی به مقصد نزدیک شدی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚خیانت در بقالی
بقالی بود که خانواده کوچکی داشت او روز ها همسر خود را می بوسید و خانه را به سمت مغازه اش ترک می کرد در تمام طول راه با خالق خود گفتگو می کرد و گزارش آنچه بین خود و خانواده اش گذشت را می گفت، این رسم او بود. شب ها هنگام رفتن به خانه آنچه از مشتریان داشت، دیده و شنیده بود را با خالقش در میان می گذاشت و صبح ها هنگام رفتن به سوی مغازه درباره ی خانواده اش آنچه دیده، شنیده و داشت را با خالقش در میان می گذاشت زیرا این را بهترین شیوه رها سازی و نجات می دانست. مردم او را بقال سخنگو می شناختند زیرا می شنیدند که با کسی حرف می زند همیشه در راه ها و مسیرها، مرد هم با اینکه می دانست ناراحت نمی شد. روزی از روزها همسرش به اتفاق فرزندانش به مغازه بقالی آمدند تا کمی در کنار شوهرش بوده هم شوهر احساس بهتری کند هم خودش و بچه ها یک حالی عوض کنند.
مرد بسیار خوشحال شد و از همسرش سپاسگزاری کرد و خداوند را سپاس گفت که خانواده اش با عشق در کنار هم زندگی می کنند. همسرش گفت من باید به سفر بروم از طرف پدر و مادرم از شهر دور پیامی گرفتم که مریض هستند و من باید به کمک آن ها بروم زیرا کسی را ندارند و تنها هستند. مرد خوشحال شد و پذیرفت مدتی بچه ها را نگه داری کند تا همسرش از مراقبت پدر و مادرش بازگردد و اینگونه زن فردای آن روز حرکت کرد و از همه خداحافظی کرد و به سوی شهر دور حرکت کرد. مرد روز ها با بچه ها به مغازه اش می آمد و تا شب با بچه ها به خانه باز می گشت. کودکان کم کم دلتنگی مادر کردند و مرد هم خودش دلتنگی می کرد ولی خودش اجازه داده بود، تازه آن پدر و مادر پیر، امیدشان دخترشان بود و وظیفه اش حکم می کرد چند مدتی مراقبت آن ها نماید و قطعا بازگشتش حتمی بود مرد اینگونه خود را آرام می کرد تا اینکه روزی از شهر دور برایش خبر آوردند که همسرت پیغام داده مدتی طولانی تر می ماند زیرا کارهایی دارد که باید انجام دهد پس مرد ناراحت شد ولی چاره ای نبود نمی توانست در مغازه را ببندد و با بچه های کوچک راهی شهر دور شود. مدتی گذشت تا اینکه یکی از خانم های مشتری که تازه به آن محل آمده بودند فهمید مرد بقال با چند کودکش تنهاست و همسرش در سفر است و به بهانه های مختلف به مرد بقال نزدیک و نزدیک تر شد و مرد بقال گزارش رفت و آمد او را به خالقش می داد و خالقش سکوت می کرد روزی زن به بقال گفت: آیا تو همسری نداری که فرزندانت را هر روز به مغازه می آوری و می بری؟
مرد نگاهی کرد و گفت همسری دارم که در سفر دور است و من از بچه ها مراقبت می کنم تا باز گردد و زن گفت: اگر می خواهی من از بچه هایت تا بازگشت همسرت مراقبت کنم مرد نگاهی کرد و گفت آن ها به من عادت دارند و پیش شما نمی مانند، زن گفت: من تنها هستم و آن ها تنهایی من را پر می کنند و مرد فکری کرد و گفت: متشکرم، پس از فردا آن ها را زمانی به شما می سپارم، زن گفت: از هم اکنون بیا چنین کنیم و مرد بچه ها را به او سپرد و از زن تشکر کرد و به خالقش گفت از تو سپاسگزارم که در نبود همسرم کمکی برایم آوردی. مدتی گذشت، مرد روزها بچه هایش را به او می سپرد به بقالی می رفت و تا غروب به خانه زن رفته و آن ها را تحویل می گرفت در تمام این مدت مرد همیشه دوست داشت در مقابل خدمات این زن مهربان، کاری کند ولی جای جبرانی نداشت تا اینکه روزی زن به او گفت: همراه من بیا مرد با زن به اتاقکی انتهای خانه اش رفتند و آنجا زن عکس هایی را نشانش داد و گفت: من کسی را در زندگیم ندارم بیا با من باش و این مدت طولانی تنها نباش مرد نگاهی به او کرد و گفت: همسرم چه می شود؟ زن گفت: پس از این دوباره من تنهاییم را ادامه می دهم زیرا به تنهایی عادت دارم، مرد فکر کرد پیش خود در مقابل محبتش او از من خواهشی کرده اگر حضورم باعث می شود او از تنهایی در آید چرا نکنم و او روزها میان وقت نزد زن می رفت هم مدتی بیشتر کنار فرزندانش بود هم با گفتگو با زن او را از تنهایی در آورده بود ولی کم کم به زن علاقه مند شد ولی این را نمی توانست به زن بگوید.
روزی از راه دور از سوی زنش پیامی را دریافت کرد که سخت مرد بقال را تکان داد همسرش به او گفته بود من نمی توانم بازگردم به خاطر پدر و مادر پیرم، تو نزد ما بیا با بچه ها تا اینجا با هم زندگی کنیم. مرد تمام روز در فکر بود، زن در خانه منتظر مرد ولی مرد به خانه اش داخل نشد و زن شب که می خواست بچه ها را تحویل دهد از او غیبتش را پرسید مرد ماجرا را گفت، زن فکری کرد و گفت: چرا نمی روی؟ مرد گفت: کار و شغلم اینجاست چگونه می توانم بروم؟ او باید بازگردد، زن چیزی نگفت و مرد تمام شب فکر می کرد.
ادامه در پست بعد....👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚ادامه حکایت خیانت مرد بقال☝️☝️☝️
صبح روز بعد که زن برای بچه ها درب را باز کرد مرد را طور دیگری دید پس فهمید و گفت: چه شده است؟ مرد گفت: فکر می کنم او مرا دوست ندارد و خانواده اش از من و بچه هایش مهم تر است که باز نمی گردد، چرا زنی را که اینگونه است بپذیرم؟ زن خندید و گفت: حتما فکر دیگری داری، مرد گفت: آری آیا با من زندگی می کنی؟ زن گفت: بیا تا برایت توضیح دهم پس او را به انتهای خانه اش برد و در اتاق خالی یکدیگر را یافتند مرد که فکر می کرد کار تمام است تمایل خود را نشان داد و زن گفت: صبر کن، مردی داشتم و او در خلوت خود را فراموش کرد.
تو عشق را نفهمیدی پس چرا به جای طمع به من به سوی او نمی روی و از پدر و مادرش دعوت نمی کنی؟ نزد تو آیند؟ گفت: نمی توانم، کارم را نمی توانم رها کنم زن قبول کرد و گفت: پس من نزد همسرت می روم و او را راضی می کنم با پدر و مادرش به سوی تو آیند مرد تعجب کرد و گفت: چرا؟ فکر می کردم مرا می خواهی برای تنهایی ات، زن گفت: بله ولی نه به معنی تنها شدن یک عاشق دیگر. پس فردای آن روز آن زن حرکت کرد به شهر دور رسید و ماجرا را گفت، همسر مرد پدر و مادرش را از شهر دور حرکت داد و با خود به نزد همسرش بازگشت. از آن به بعد آن ها در خانه شان یک خانواده شدند. پدر و مادر همسر و مرد بقال و خانمی که دیگر تنها نبود مردی مهربان خواهری داشت که برایش می مرد و مرد به نزد خالقش رفت و گزارش داد تا مسیر بقالی اش سکوت را شکست و گفت: مرا درود و سلام که تو را به عشق آموختم و حالا تو پیروزی که عشقت را گسترش دادی حالا آدم هایی که عاشقت هستند و تو عاشقشان هستی بیش از یک همسرت هستند و مرد آنگاه سر به سجده کرد و خالقش را به خاطر این هوشمندی سپاس گفت.
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆 باز هم متاسفانه نشر یک حدیث صد در صد جعلی و دروغ به عنوان دفاع از #ولایت_فقیه و رهبری !!!
💠 مطلبی که چندین و چند بار هست که تذکر دادیم از بیخ و بن و از ریشه و اساس غلط است ، ولی باز هم شاهد هستیم هر چند ماه یکبار توسط یک عده که هیچ تخصص حدیثی ندارند پخش می شود و عده ای دیگر هم بدون تحقیق آن را نشر می دهند!!!
👈 داستان را این گونه تعریف می کنند این افراد و کانال ها 👇👇👇
👤 سید عباس موسوی،
بنیانگذار حزب الله لبنان تعریف کرد
‼️ وقتی امام از دنیا رفت جهت عرض تسلیت خدمت حاج سید احمد آقا فرزند امام رفتم.
📚 خواستم ایشان را تسلی دهم یادم آمد از آنچه در کتاب خوانده بودم.
💚 حدیث پیامبر(ص)که میفرماید:
🌸 در آخرالزمان فرزندی از فرزندان من می آید که همنام عیسی روح الله است و در مقابل ظلم میایستد اما عمرش کفاف نمیدهد
💜 جانشین او که همنام تو علی هست و از ناحیه دست راست جراحت دارد حکومتش آنچنان طولانی میشود تا پرچم را به دست مهدی آل محمد میسپارد.
🌺 سید احمد آقا گفت: اتفاقا درهفتم تیر سال شصت که آقای خامنه ای در یک انفجار صدمه دید، امام در خانه مرا صدا کرد و گفت....
1️⃣ اولا این داستان از اساس جعلی هست و اصلا چنین گفت و گویی میان سیدعباس موسوی و سید احمدخمینی و حضرت امام شکل نگرفته است ، هر کس ادعا دارد سند معتبرش را بدهد
2️⃣ ثانیا ما در هیچ منبع حدیثی و روایی حتی منابع جعلی هم چنین حدیثی نداریم که پیامبر(ص) چنین گفته باشد!!!!!!
⬅️ چرا داریم حدیث دروغ پخش می کنیم؟
⬅️ چرا داریم داستان دروغ پخش می کنیم؟
⬅️ چرا باید برای اثبات ولایت فقیه به این داستان سرایی ها روی بیاوریم؟
👈👈 هیچ می دانید که هر وقت این روایت با سرعت زیاد دست به دست می شود، کانال های ضدانقلاب و ضداسلام ما را به تمسخر می گیرند که این مدافعین ولایت فقیه برای اثبات خودشان دست به جعل روایت زده اند و ما را دروغگو حساب می کنند؟؟؟
👈👈👈 چرا داریم با این ندانم کاری ها آبروی خودمان را می بریم؟
👌 هیجانات خود را کنترل کنیم ، هرچیز جذابی که به نفع ما بود ، لزوما درست و معتبر نیست، کمی تحقیق کردن هم خوب است در این مواقع !
⬅️ خواهشا به کانال ها و افرادی که این داستان را دارند با آب و تاب پخش می کنند بگوئید که هم داستان جعلی هست و هم روایت، هر کس هم قبول نکرد لطف کند سند مکتوب داستان و روایت را برای ما بفرستد، البته اگر پیدا کرد!!!
📌 بازنشرکلیه مطالب جهت اطلاع دیگران بدون ذکر منبع مجاز است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
*چطور میشه هندوانه سفید رو قرمز کرد ⁉️*
🌷بیشتر مردم وقتی که یک هندوانه را به خانه میآورند، با کارد زدن و دیدن سفیدی آن، اولین کاری که میکنند، *دور انداختن هندوانه سفید است*
🌹میخام یک راهکار جالب به شما آموزش بدم که تا حالا نمیدونستید
اگر هندوانه را با کارد تکه کردید و دیدید سفید است، *آنرا دور نیندازید..*
*🌷تکهی جدا شده از هندوانه را به همان طریق که جدا کرده اید، سر جای خود قرار دهید. سپس یک عدد پلاستیک بزرگ(بهتر است سفره یکبار مصرف باشد) را به میزانی که بتوان کل هندوانه را در آن پیچید، تهیه فرمایید.*
هندوانه را بصورت کامل در پلاستیک یا سفره یکبار مصرف بپیچید. *برای مدت ۲۴ ساعت در جای گرم،* مثل حیاط نگهدارید.
بعد از ۲۴ ساعت هندوانه را بیاورید و در سینی بزرگی باز کنید و دوباره با کارد تکه کنید. خواهید دید که *هندوانه شما در کمال ناباوری، همچنان سفید است.* حالا در این مرحله آنرا دور بیندازید.
*واقعا فکر کردی هندوانه دوباره قرمز میشه❓😂*
*🌻 رای به همفکران روحانی همینقدر بی نتیجه است .*
#طنز
*🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ تحقیقات نشان داده است که پدران مهربان، کودکان باهوش تری را تربیت می کنند.
✍️ بر اساس مطالعه ای که توسط ارین پوگنت در دانشگاه کنکوردیا انجام شده است، پدران سهم قابل توجهی در عملکرد شناختی و رفتاری کودکان داشته و فرزندانشان IQ بالاتری دارند.
⭕️ سردار دلها، پدری مهربان برای فرزندان شهدا
#تربیت_کودک
.
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وششم
واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد...
از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇
سیدرضاطاهر🕊
حسن رجایی فر🕊
حبیب الله قنبری🕊
سیدجواداسدی🕊
رحیم کابلی🕊
حسین مشتاقی🕊
علی عابدینی🕊
علیرضابریری🕊
محمدبلباسی🕊
محمود رادمهر🕊
سعیدکمالی🕊
رضاحاجی زاده🕊
علی جمشیدی🕊
این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم
بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری
شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن
سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت #حسین افتادم
امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد.
بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وهفتم
حدودا بعد از یک هفته تعطیلی امتحانا رفتیم معراج الشهدا
و اسامی شهدای صابرینو لیست کردیم
سیزدهم شهریور ماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان شهیدمیشن🕊
🕊مصطفی صفری تبار
🕊محمد محرابی پناه
🕊سردار محمد جعفرخانی
🕊سید محمود موسوی
🕊محمد منتظر قائم
🕊علی بریهی
🕊یوسف فدایی نژاد
🕊امید صمد پور
🕊فرشاد رشیدپور
🕊مهدی حسین پور
🕊مسلم احمدی پناه
🕊محمدغفاری
🕊حسین رضایی
اسم شهید مصطفی صفری نژاد دل منو به سمتش کشوند..
🌷شهید تازه دامادی که به جای جشن شفاعت بهشت رو به تازه عروسش هدیه داد.
بهار باخانم صفری تبار آشنا بود قرارشدباهاشون صحبت کنن.
_عطیه میای خونه ما؟😊
عطیه: نه من قراره با بچه هابرم کهف الشهدا☺️
_باشه پس یاعلی التماس دعا😊✋
تابرسم خونه خیلی طول کشید
تا پامو گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بیحال افتاده روی مبل باباهم چشماش قرمزه
_چیزی شده؟😧خبری از حسین اومده؟؟😨خبری از حسین اوووومده؟؟؟؟😰
با این حرفم مامان زد زیر گریه
_مامان پیکر حسین پیداشدهههه توووروخدا؟😰😵
مامان:واسه فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنن
به زحمت بغضم رو قورت دادم و گفتم :
_باید خوشحال باشی مادرم که یه نفر دیگه تو عذاب بیخبری ما نباشه😢
_پاشو عزیز دلم پاشو شام بریم بیرون بعدش میریم مزارشهدا
تا مامان رفت دستموگذاشتم روقلبم😣
بابا:زینبم خوبی؟😥
_خوبم😊
بعدشام رفتیم مزار شهدا..
مامان و بابا پیش شهید میردوستی موندن
ولی من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم
رفتم پیش رفیق شهیدم و هق هقم سکوت شب رو میشکست:
_حسیییین #خودت مامانو آروم کن😭
مداحی این گل به رسم هدیه رو گذاشتم تا آروم بشم
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وهشتم
قرار بود طوری بریم شمال که بعد از مراسم عقد فاطمه بشه..
اما گویا شهدا حال دل بی تابمونو میدونستن؛
پیکر شهید حسین مشتاقی از خانطومان برگشت🇮🇷🕊
مامان وبابا با شنیدن اسمش بیتاب شدن وراهیی شدن.. 😢😢
منم رفته بودم پیش بهار کنار بهار خوابیده بودم
بهار:
_زینب حال مامانت بهتره؟
_نمیدونم من که خونه نیستم مامانمم خیلی تنهاس یه چیزی تو فکرمه ولی از واکنش مامان میترسم😒
بهار:
_چی؟
_بریم سرپرستی یه بچه روقبول کنیم سرشم گرم میشه☺️
بهار:
_خیلی خوبه خودم میگم بهشون😊
بالاخره روز حرکت ما به پرورش کمیل رسید
🕊کمیل صفری تبار🕊
خودش متولد۶۹بوده خانمش ۷۲
🌺خانم مریم یونسی🌺 یه خانم کاملا #صبور وقتی دیدمش به آغوشش پناه بردم
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ونهم
اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود
میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢
_خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒
خانم صفری تبار:
_کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل #حضرت_زهرا مزارش خاکی باشه...
_الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم
خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟
خانم صفری تبار:
_کمیلم تو عملیات مبارزه با #پژاک شهید شد...
اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،
گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢
گفت:
_نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره
گفت:
_خانم صورتم #سوخته بخاطرآفتاب اینجا،
گفتم :
اشکال نداره #دلت_نسوزه
گفت:
دل منم #سوخته عزیزم
قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم.
تویه عالم خواب دیدم..
یه #تابوتی هست وتوی تابوت یه #جنازه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس!
چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای #لااله_الالله میگفتن #یاامیرالمؤمنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی😭
اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥
گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم #خاموشه ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه.
بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن:
_"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن #یاعلےبن_ابےطالب و کمیل هنگام شهادت ذکر #یاعلی رولبهاش بود...
_الهی بمییرم برای دلتون😭
خانم صفری تبار:
_خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍...
_آرهه عالیهههههه😍😍
وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت:
_من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت:
_خانم جان یک #رازی رو باید بهت بگم
با تعجب گفتم چی؟😳
گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم..
یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش #ازدواجه ودومیش...
هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش.
۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به #شهادت 🌹🕊 رسید....
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےام
داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت:
_خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟
خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت:
_من حجابمو از طریق #کمیل بهتر کردم
طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم #چادرم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل...
من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام #محرم🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم
"اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم..
عطیه:
_چقدرعاشقانه☺️منم تازه محجبه شدم یعنی #شهیدابراهیم_هادے محجبه ام کرد.😍
خانم صفری تبار:
_ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم😊
عطیه: ممنون☺️
دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از #تجربه_ها بود.
تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده #شهیدبلباسے داشته باشیم.
خانواده شهیدی که پیکرش #برنگشت..
وحالا باچهار فرزند هست...😓
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan