eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت روز سوم سفر ما... قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم. حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود اما چیز دیگه ای بود... محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن. اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم . یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود. 🕊معراج الشهدا🕊 وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد وای یازینب😩😭 اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم.. 😭 سفر راهیان ما عالی تموم شد.. و من بارها خوردشدم و و شدم. بسم الله گفتیم برای بیشترشهدا خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم یه خبر از قلب ایران را لرزاند... واون هم... ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین ڪه یوسف را در آغوش ڪشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع ڪرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود ڪه رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره، هر از گاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود ڪه بی‌وقفه تمام شهر را میڪوبیدند. بعد از یک روز روزه‌داری آن‌هم با سحری مختصری ڪه حلیه خورده بود، شیرش خشڪ شده و با همان اندڪ آبی ڪه مانده بود برای یوسف شیرخشک درست ڪردم. همین امروز زن عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود ڪه عمو مدام با یک لقمه نان بازی میڪرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه ڪرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود ڪه نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشڪ سپری میڪند. اصالا با این باران آتشی ڪه از سمت داعشی‌ها بر سر شهر میپاشید، در خاڪریزها چه خبر بود و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار ڪند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میڪردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا این‌همه وحشت را با عشقم قسمت ڪنم و قسمت نبود ڪه پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود ڪه این چند روز در مصرف باتری قناعت ڪرده بودم بلڪه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود ڪه آن هم تمام شد و خانه در تاریڪی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر ڪه ما زنها هر یڪ گوشه‌ای ڪِز ڪرده و بیصدا گریه میڪردیم. در تاریڪی خانه‌ای ڪه از خاڪ پر شده بود، تعداد راڪت‌ھا و خمپاره‌هایی ڪه شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در ڪوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های ڪوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان﴿عج﴾ را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و ڪوالڪ گلوله، نیت روزه ماه مبارڪ رمضان ڪردیم. آفتاب ڪه بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شڪسته، کف حیاط از تڪه‌های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیله‌ای برای خنڪ ڪردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود ڪه حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدمدافعان شڪسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم..... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan