✍اگر مدام خسته هستید آهن بدنتان کم است.
✔خوردن گوشت، عدس، اسفناج، کشمش
✍اگر پوستتان میخارد روی بدنتان کم است.
✔زرده تخم مرغ، لوبیا سفید، جگر
✍اگر سرتان شوره میزند ویتامین A بدنتان کم است.
✔آب هویج، سیب زمینی، کدو
✍اگر مدام عفونت میگیرید سلنیوم بدنتان کم است.
✔ماهی، میگو، تخمه آفتابگردان
✍اگر کمردرد و پا درد دارید، ویتامینD بدنتان کم است.
✔قارچ، ماهی بخورید و زیر نور خورشید بروید.
✍خشکی دور دهان و بینی یعنی ویتامین B12 شما کم است.
✔ مرغ، شیر، ماست
✍هوس شیرینی کردهاید؟ بدنتان کروم کم دارد!
✔گوشت گاو، مرغ، کلم بروکلی و تخممرغ
✍اگر هوس شکلات کردهاید بدنتان منیزیم کم دارد!
✔سبزیهای تیره برگ دار، کلم، چغندر، آجیل
✍اگر هوس کربوهیدرات کردهاید تریتوفان بدنتان کم است.
✔بوقلمون، تخم مرغ، موز و گردو
✍اگر هوس گوشت کردهاید بدنتان آهن و روی کم دارد!
✔تخمه کدو ، پنیر و نان سبوسدار
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝☝☝☝☝
این دستگاه کوچک قادر است موجودی شما را از کارت داخل جیب تخلیه و بلافاصله به حسابی دیگر انتقال دهد. لطفأ مواظب باشید و جهت روشنگری برای دیگران بفرستید.
فعلأ در آلمان رؤیت و توقیف شده است
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد امام رضا علیه السلام
نصب پرچم
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ روز قیامت کسانی که به حسن روحانی رای داده اند باید بیایند و جواب پس بدهند
⭕️ برای جبران رای به حسن روحانی، در انتخابات شرکت کنیم و به سید ابراهیم رئیسی رای بدهیم
(نشر حداکثری)
#انتخابات #رئيسي #همتی #مهر_علیزاده #زاکانی #جلیلی #قاضی_زاده_هاشمی #رضایی #من_رای_میدهم
.
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
✅ پروفسور درخشان استاد همتی: عبدالناصر همون شیطان های تعلیم یافته اند
✍️ اثبات دروغ بودن استاد تمامی همتی توسط پرفسور درخشان
✍️ کاندیداتوری همتی برای ریاست جمهوری، یک طنز سیاسی است؛ چراکه خود این شخص مسبب از بین رفتن ارزش پول ملی کشور و فشار حداکثری مالی بر مردم بوده است.
#انتخابات #رئيسي #همتی #مهر_علیزاده #زاکانی #جلیلی #قاضی_زاده_هاشمی #رضایی #من_رای_میدهم
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ پروفسور درخشان از بهترین اساتید اقتصاد کشور و استاد همتی میگه بنده به رئیسی رای میدم
#انتخابات #رئيسي #همتی #مهر_علیزاده #زاکانی #جلیلی #قاضی_زاده_هاشمی #رضایی #من_رای_میدهم
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ در ساعات اولیه رای بدهید تا با کمبود تعرفه(برگ رای) مهندسی شده مواجه نشوید
✍️ 4 میلون رای چه شد، آقای روحانی در صورت تکرار متهم ردیف اول شمایید.
⭕️ خودکار شخصی همراه داشته باشید زیرا احتمال استفاده از خودکار های پاک شونده و تغییر نام آقای رئیسی به جناب همتی است.
#انتخابات #رئيسي #همتی #مهر_علیزاده #زاکانی #جلیلی #قاضی_زاده_هاشمی #رضایی #من_رای_میدهم
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دولتی که ما را ۸۰ سال به عقب برگرداند
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_ویکم
صدای نحس عدنان بود
و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم ڪه باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شدهام. لحظاتی خیره تماشایم ڪرد، سپس با قدرت از جا بلند شد
و هنوز موهایم در چنگش بود ڪه مرا هم از جا ڪَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند ڪرد و من احساس ڪردم
سرم آتش گرفته ڪه از اعماق جانم جیغ ڪشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میڪشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای ڪه روی پلههای ایوان باصورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را ڪشید تا بلندم ڪند و من دیگر دردی حس نمیڪردم
که تازه پیکر بیسر عباس را
میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را ڪجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس ڪشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود
ڪه دیدم در کوچه کربلا شده است.
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را ڪنار دیوار جمع ڪرده بودند.
اما عدنان مرا برای خودش میخواست ڪه جسم تقریباً بیجانم را تا ڪنار اتومبیلش ڪشید و همین ڪه یقهام را رها ڪرد، روی زمین افتادم. گونهام به خاڪ گرم ڪوچه بود و از همان روی
زمین به پیڪرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میڪردم
ڪه دوباره سرم آتش گرفت.
دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم ڪرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم ڪه از شدت درد، چشمانم در هم ڪشیده شد و او بر سرم فریاد زد :
_چشماتو وا ڪن! ببین! بھت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!
پلڪھایم را به سختی از هم گشودم
و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالیڪه رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود ڪه تمام تنم رعشه گرفت.
عدنان با یک دست موهای مرا میڪشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی ڪه روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز ڪند ڪه بلاخره از چشمه خشڪ
چشمم قطره اشڪی چڪید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا ڪردم :
_گفتی مگه مرده باشی ڪه دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!
و هنوز نفسم به آخر نرسیده،
آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن﴿؏﴾فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید
و حالا حس میڪردم
#همهشهرمقامحضرتشده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا ڪه از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریڪی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید ڪه چلچراغ اشڪم در هم شڪست و همین ڪه موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به #حضرت التماس میڪردم تا نجاتم دهد
که صدای مردانهای در گوشم شڪست. با دستهایش بازوهایم را گرفته....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_ودوم
با دستهایش بازوهایم را گرفته
و با تمام قدرت تڪانم میداد تا مرا از ڪابوس وحشتناڪم بیرون بڪشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
چشمانم نیمه باز بود
و همین ڪه فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میڪردم ڪه چشمانم را با ترس و تردید باز ڪردم.
عباس بود ڪه بیدارم ڪرده
و حلیه ڪنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین ڪه دیدم سرعباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند ڪه هر دو با غصه نگاهم میڪردند و عباس رو به حلیه خواهش ڪرد :
_یه لیوان آب براش میاری؟
و چه آبی میتوانست
حرارت اینهمه وحشت را خنڪ ڪند ڪه دوباره در بستر افتادم و به خنڪای بالشت خیس از اشڪم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید،
دل من برای حیدرم
در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید ڪه تماس گرفت.
حلیه آب آورده بود
و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت ڪنم ڪه از ڪنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :
_سلام!
جای پای گریه در صدایم مانده بود ڪه آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساڪت شد، سپس نفس بلندی ڪشید و زمزمه کرد :
_پس درست حس ڪردم!
منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی
لبریز غم ادامه داد :
_از صدای اذان ڪه بیدار شدم حس ڪردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از
دلش بردارم ڪه همه غمهایم را پشت یڪ عاشقانه پنھان کردم :
_حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!
به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد ڪه به تلخی خندید و پاسخ داد :
_دل من ڪه دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!
اشڪی ڪه تا زیر چانهام رسیده بود پاڪ ڪردم و با همین چانهای ڪه هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :
_حیدر ڪِی میای؟
آهی ڪشید ڪه از حرارتش سوختم و ڪلماتی ڪه آتشم زد :
_اگه به من باشه، همین الان! از دیروز ڪه #حڪم_جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم #عملیات ڪِی شروع میشه.
و من میترسیدم تا آغاز عملیات ڪابوسم تعبیر شود ڪه صحنه سربریده حیدر از مقابل چشمانم ڪنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت
و خبری جز خمپارههای داعش نبود ڪه هر از گاهی اطراف شهر را میڪوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیڪ به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وسوم
رگبار گلولههای داعش را
به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان
چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نماندهاست.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیڪ بود
و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم.
شرایط سخت محاصره
و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت #قناعت میڪردیم و #آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟
زن عمو هم از ذخیره آب خانه
خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند
و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید.
در گرمای۴۰ درجه تابستان،
زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای
برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود
و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده
و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود.
زن عمو اشاره ڪرد
یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد :
_نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!
ڪلام عمو تمام نشده،
مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شڪست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خردههایشیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشڪش زده بود
و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس
به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند.
حلیه از ترس میلرزید،
یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وچهارم
و تا خواستم به ڪمڪشان بروم
غرش انفجاربعدی، پرده گوشم را پاره ڪرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر ڪرد.
در تاریڪی لحظات نزدیڪ اذان مغرب، چشمانم جز خاڪ و خاڪستر چیزی نمیدید وتنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا ڪردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میڪشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاڪ در تاریڪی اتاقی ڪه چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم ڪه نجوای
نگران عمو را شنیدم :
_حالتون خوبه؟
به گمانم چشمان او هم
چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی ڪابینت دست کشیدم تا
گوشی را پیدا ڪردم و همین ڪه نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای
پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه ڪرد :
_من خوبم، ببین حلیه چطوره!
ضجههای یوسف
و سڪوت محض حلیه در این تاریڪی همه را جان به لب ڪرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که
حتی جرأت نمیڪردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میڪرد
و من در شعاع نور دنبالش میگشتم ڪه خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم رادر هم ڪوبید و شیشه جیغم در گلو شڪست.
در فضای تاریڪ و خاڪی اتاق و با نور اندڪ موبایل، بلاخره حلیه را دیدم ڪه با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم
بیرمق شده وبه نظرم نفسش بند آمده بود ڪه موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین ڪه سر و شانه حلیه را از زمین بلند ڪردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون ڪشید. چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه ڪنم.
زن عمو میان گریه حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تڪان
میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود ڪه نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را
رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه
التماسش میڪردم تا چشمانش را باز ڪند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :
_نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.
ولی آبی در خانه نبود
ڪه همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به "یاحسین" بلند ڪرد. در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای ڪه بیامان شهر را میڪوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید
و اولین روزهمان را
با #خاک و #خمپاره افطار ڪردیم. نمیدانم چقدر طول ڪشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد
و پیش از هر حرفی....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan