eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت تنها یڪ جمله گفت : _هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بڪش. با دست‌هایی ڪه ازتصور تعرض داعش میلرزید، نارنجڪ را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجڪ را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجڪ قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یڪجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود ڪه با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشت‌زده‌ام افتاد : _ان‌شاءالله ڪار به اونجا نمیرسه... دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام ڪند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شڪسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد ڪه پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش ڪنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز ڪرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. ڪودڪ شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس ڪرد : _دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالیڪه برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشڪ یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم ڪه یڪسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشڪ را با خودش آورد. از پله‌های ایوان ڪه پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا ڪردم : _پس یوسف چی؟ هشدار من نه تنها پشیمانش نڪرد ڪه با حرڪت دستش به ام جعفر اشاره ڪرد داخل حیاط شود و از من خواهش ڪرد : _یه شیشه آب میاری؟ بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت ڪه قاطعانه دستور داد : _برو خواهرجون! نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر ڪند ڪه راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره ڪرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشڪ باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود ڪه بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشڪر میڪرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میڪند ڪه دوباره بیتاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، ڪنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه‌ای ڪه گلویم را بسته بود التماسش ڪردم : _یه ساعت استراحت ڪن بعد برو! انعڪاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی‌اش شده بودم ڪه لبخندی زد و زمزمه ڪرد : _فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاڪریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم! و نفهمیدم این چه قراری بود ڪه قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرڪه میڪشید. در را ڪه پشت سرش بستم، حس ڪردم قلبم از قفس سینه پرید. یڪ ماه بیخبری از حیدر ڪار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود ڪه آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان ڪه رسیدم ام جعفر هنوز به ڪودڪش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشڪر ڪرد : _خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ ڪنه! او دعا میڪرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود ڪه شیشه چشمم شڪست و اشڪم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود ڪه به رویم خندید و دلگرمی داد : _ و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت به حاج‌قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد! سپس سری تڪان داد و اخباری ڪه عباس از دل غمگینم پنهان میڪرد، به گوشم رساند : _بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت ڪنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو ڪشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده! با خبرهایی ڪه میشنیدم ڪابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیڪتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت ڪه با نگرانی ادامه داد : _شوهرم دیروز میگفت بعد از اینڪه فرمانده‌های شهر بازم امان‌نامه رو رد ڪردن، داعش تهدید ڪرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون! او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود ڪه برای ما نارنجڪ آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید. از خیال اینڪه عباس با چه دلی ما را تنها با یڪ نارنجڪ رها ڪرد و به معرڪه برگشت، طوری سوختم ڪه دیگر ترس اسارت در دلم خاڪستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی ڪه عدنان به سرش می‌آورد، عذاب میڪشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجڪ را در دستم لمس ڪردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم ڪه دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیرخشڪ افتاد ڪه شاید تنها یڪبار دیگر میتوانست یوسف را سیر ڪند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجڪ چه ڪنم ڪه ڪسی به در حیاط زد. حس ڪردم عباس برگشته، نارنجڪ و قوطی شیرخشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور ڪه به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم ڪه چهره خاکی رزمنده‌ای آینه نگاهم را گرفت. خشڪم زد و لب‌های او بیشتر به خشڪی میزد ڪه به سختی پرسید : _حاجی خونه‌اس؟ گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشڪهایش مقاومت میڪند ڪه مستقیم نگاهش ڪردم و بی‌پرده پرسیدم : _چی شده؟ از صراحت سوالم، مقاومتش شڪست و به لڪنت افتاد : _بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه... گاهی تنها خوش‌خیالی میتواند نفس رفته را برگرداند ڪه ڪودڪانه میان حرفش پریدم : _دیدم دستش زخمی شده! و ڪار عباس از یڪ زخم گذشته بود ڪه نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد : _الان ڪه برگشت یه راڪت خورد تو خاڪریز. از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت‌در آمد و پیش از آنڪه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای ڪوچه میدویدم. مسیرطولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میڪردم ڪه در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود ڪه‌خیال‌ڪردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیڪرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه ڪوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلڪی هم نمیزد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود ڪه پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی‌آمد ڪه همان دست از بدن جدا شده و ڪنار پیڪرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شڪاف پیشانی به‌قدری خون روی صورتش باریده بود ڪه دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشڪ پُر شده و حتی یڪ قطره جرأت چڪیدن نداشت ڪه آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم ڪه دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند ڪردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میڪردم و زیر لب التماسش میڪردم تا فقط یڪبار دیگر نگاهم ڪند. با همین چشم‌های به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما نارنجڪ را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره ڪافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست میڪشیدم و نمیخواستم ڪسی صدایم را بشنود ڪه نفس نفس میزدم : _عباس من بدون تو چی ڪار ڪنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم!تورو خدا با من حرف بزن! دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم ڪه پیراهن صبوری‌ام را پاره ڪردم..... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پیراهن صبوری‌ام را پاره ڪردم وجراحت جانم را نشانش دادم : _عباس میدونی سرحیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش ڪردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی ڪار ڪردن اما انقدر خسته بودی خجالت میڪشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میڪنم! دیگر باران اشڪ به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلڪه یڪبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای ڪشتن دل من ڪافی بود. حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله‌هایم را نامحرم بشنود ڪه سرم را روی سینه پُر خاڪ و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس ڪنم دوباره در آغوشش جا شده‌ام ڪه ناله مردی سرم را بلند ڪرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش میڪشید. پایین‌پای‌عباس رسید، نگاهی به پیڪرش ڪرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود ڪه با نفس‌هایی بریده نجوا میڪرد. نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر ڪلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیڪر پاره‌پاره عباس، عمو ڪه از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی ڪه جز پایداری پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هرلحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام ڪرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی ڪرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو ڪه پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش ڪنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یڪ ساعت درد ڪشیدن جان داد. یڪ نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یڪ نگاهم به عمو ڪه هنوز گوشه چشمانش اشڪ پیدابود و دلم برای حیدر پر میزد ڪه اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی﴿؏﴾ را پیدا نمیڪردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میڪردم به فریادمان برسد. میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیڪری ڪه روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه ڪافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تاروپود دلشان را از هم پاره میڪند. یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمه‌درد نبود ڪه بین پیڪر عباس و عمو به خاڪ مصیبت نشسته و در سیلاب اشڪ دست و پا میزدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش ڪشید. دیدن عباس بی‌دست،...... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنڪه از پا بیفتد، در آغوشش ڪشیدم. تمام تنش میلرزید، با هرنفس نام عباس در گلویش میشڪست و میدیدم در حال جان دادن است. زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورڪردنی نبود ڪه زینب و زهرا مات پیڪرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی ڪه به سختی تڪان میخورد حضرت زینب ﴿س﴾ را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میڪردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میڪرد : _سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش! و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو ڪرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشڪافد ڪه چشمانش را با شانه‌ام میپوشاندم تا ڪمتر ببیند. هر روز شھر شاهد شھدایی بود ڪه یا در خاڪریز به خاڪ و خون ڪشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل‌ مدافعان شهر ڪه همه گرد ما نشسته و گریه میڪردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شب‌هایی ڪه در گرما و تاریڪی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل ڪنیم. شب ڪه شد ما زنها دور اتاق ڪِز ڪرده و دیگر نامحرمی در میان نبود ڪه از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میڪردیم. در سرتاسر شهر یڪ چراغ روشن نبود، از شدت تاریڪی، شهر و آسمان شب یڪی شده و ما در این تاریڪی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میڪردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میڪردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شڪایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود ڪه لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم ڪه استخوان‌هایم یخ میزد. زن‌عمو همه را جمع میڪرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد ڪه دو هلیڪوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیازداشتند حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد ڪشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشڪی ڪه هلیڪوپترها آورده بودند به ڪار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم میخورد ڪه یڪ قطره‌آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و ڪاری از دستش برنمی‌آمد ڪه ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلیڪوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش ڪشیدم و تب‌ولرز همه توانم را برده بود ڪه تا رسیدن به هلیڪوپتر هزار بار جان ڪندم. زودتر از حلیه پای هلیڪوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده‌ای با خلبان بحث میڪرد : _اگه داعش هلیڪوپترها رو بزنه، تڪلیف اینهمه زن و بچه ڪه داری با خودت میبری، چی میشه؟ شنیدن همین جمله ڪافی بود تا ڪاسه دلم ترڪ بردارد و از رفتن حلیه وحشت ڪنم. در هیاهوی بیمارانی ڪه عازم رفتن شده بودند حلیه ڪنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد ڪه زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود ڪه یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی ڪه از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه ڪرد : _نرجس دعا ڪن بچه‌ام از دستم نره! به چشمان زیبایش نگاه میڪردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری ڪه تهدیدشان میڪرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا ڪرد : _عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم! و بغض طوری گلویش را گرفت ڪه صدایش میان گریه گم شد : _اما آخر عباس رفت ونتونستم باهاش حرف بزنم! رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلیڪوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه ڪند ڪه یوسف را محڪمتر درآغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیڪوپتر ڪشید و رو به من خبر داد : _باطری رو گذاشتم تو ڪمد! قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میڪُشد ڪه زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیڪوپتر از زمین جدا شد... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت هلیڪوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلیڪوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تنمان باشیم ڪه یڪی از فرمانده‌های شهر رو به همه صدا رساند : _به خدا توڪل ڪنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ آزادی آمرلی نزدیڪه! شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما ڪه سرمان را گرم ڪند تا چشمانمان ڪمتر دنبال هلیڪوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحب‌الزمان ﴿عج﴾را صدا میزدم ڪه گلوله‌ای به سمت آسمان شلیڪ نشود تا لحظه‌ای ڪه هلیڪوپتر درافق نگاهم گم‌شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه میڪشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود ڪه قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیرخانه، حرف‌های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمڪ میپاشید ڪه رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره در حالیڪه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود. به خانه ڪه رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم ڪوبید و دست خودم نبود ڪه باز پلڪم شڪست و اشڪم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه حلیه چه ڪنم و با این حال بی‌اختیار سمت ڪمد رفتم. در ڪمد را ڪه باز ڪردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود ڪه همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای ڪمد نشستم. حلیه باطری را ڪنار موبایلم ڪف ڪمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس‌انتظاری ڪه روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به ڪام خیالم شیرین آمد ڪه دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی ڪه موبایل را روشن میڪردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید وچشمانم بی‌اراده میبارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند. ڪلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام مجتبی﴿؏﴾ شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سڪوت و بوق آزادی ڪه قلبم را از جا ڪَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محڪم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم میتپید. فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر ڪشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد ڪه دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین ڪوبیده شد. پی‌درپی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر ڪم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود ڪه دیگر ڪارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نڪرده بودم ڪه دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود ڪه عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم ڪه پیامی فرستادم : _حیدر! تو رو خدا جواب بده! پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر ڪردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم ڪه دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری ڪمتر میشد و این جان من بود ڪه تمام میشد و با هرنفس به‌ خدا التماس میڪردم امیدم را از من نگیرد. یڪ‌ دستم به تمنا گوشی را ڪنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را ڪنار زدم و چوب لباسی بعدی با ڪت و شلوار مشڪی دامادی حیدر در چشمم نشست. یڪبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود ڪه دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم،... ادامه دارد.... 💞 @http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 خانم باید و باشه تا به واسطه‌ی شادیِ اون، محیط خونه شاد و پر انرژی بشه. 💕هیچ مردی از زن افسرده و غرغرو خوشش نمیاد. سعی کن همیشه سرحال باشی، بانو... 🌷🍃❣🍃🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* *زنان از راه گوش تحریک و عاشق می شوند.* 🔻 زن با داشتن طیف وسیع تری از گیرنده های حسی تمایل به شنیدن واژه های شیرین دارد تا نگاه کردن به شکل و اندام مذکر، حساسیت زن به شنیدن تعریف های بی نظیر چنان قوی است که حتی بعضی از زن ها هنگام شنیدن نغمه های عاشقانه ی محبوبشان، چشمان خود را می بندند. مانند: خانومم تو بهترینی خانومم تو خوشگلترینی من بهت افتخار میکنم تو محبوبترینی از صمیم قلبم عاشقتم ممنون که کنارمی ممنون بابت فهم و درکت و ... آقایون خجالت ممنوووووع ❌ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ⚠️سعی در طرف مقابل، باعث وجود اختلافات در زندگیست! 💌چه طور است که برخی دوستی ها تا سال ها پایدار می ماند و بسیار عمیق می شود اما برخی ها حتی ۲ سال هم دوام نمی آورد؟ 💌مهم ترین علت این است که ما در رابطه دوستی با یک نفر دیگر هرگز طرف مقابل را نمی کنیم و نمی خواهیم دوستمان را مطابق میل خودمان تغییر دهیم. این اشتباه بسیاری از همسران در زندگی مشترک است❌ 💌اغلب آن ها نمی دانند که هیچ کس نمی تواند فرد دیگری را تغییر دهد و همه قادرند فقط خودشان را تغییر دهند ! 💌به این ترتیب به جای این که سعی کنند خود را تغییر دهند سعی می کنند همسرشان را تغییر دهند و از این جاست که ناکامی و تعارض سرباز می کند. 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👈 وقتی همسر شما تصمیمی می‌گیره که شما راضی نیستی 👌دو تا کار می‌تونی بکنی؛ ✅ یکی اینکه صاف و ساده باهاش مخالفت کنی. ‼️یکی اینه که موضع بگیری و باهاش سرد برخورد کنی و تلافی کنی. ‼️رفتار دوم، یکی از مخربترین رفتارها توی یک رابطه است! ❤️پس اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه، باهاش مخالفت کن ❌ولی تلافی و سردی هرگز!!! 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ 👈همسران قبل از این كه به یادشان بياید كه زن و شوھر یكدیگرند باید بدانند كه ھم ھستند ✍رابطه صميمانه توأم با حفظ احترام 👌 یكی از عوامل مھم تضمين كننده یك زندگی می باشد... 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳت ﻧﻤﯽ آﯾﺪ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ❣ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ، ﻣﺤﺒﺖ، ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺩﻭ ﺟﺎﻧﺒﻪ ﺩﺍﺭﺩ پس ﺭﻭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻣﻨﺶ ﺧﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ❤️ ❤️🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
👈یكی از حقوق شوھر بر زن است 👌به گونه ای كه مرد ھرگز نياز به زن دیگری پيدا نكند 👈 و آنچه كه آسایش اوست توسط زن در محيط منزل یا ھرجایی كه شوھر صلاح بداند ✅تامين شود. 💕💕💕 ❤️🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
👈مردان بیشتر از زنها تحت تاثیر مشکلات عاطفی در روابط عاشقانه قرار می‌گیرند. ⏪فقط آنها در پنهان کردن ناراحتی و احساسات خود 👌 قویتر از زنها عمل می‌کنند. 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای موفقیت در زندگی، شما به دو چیز نیاز دارید: ۱. اهمیت ندادن به افرادی که، سعی در دلسرد کردن شما دارند. ۲. داشتن اعتماد به نفس. مارک تواین 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
از تمام کسانی که با من نامهربان بودند، متشکرم آنها به من اهمیت مهربانی را یادآوری کردند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو چیز خیلی سرو صدا می کند: یکی خرده پول و دیگری خرده معلومات... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
توقعاتی که از ديگران داريد، ميله هايی هستند که با آن، قفس خودتان را می سازید. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مداربسته این مغازه صحنه های خیلی جالبی رو ضبط کرده که دیدنش نه تنها خالی از لطف نیست بلکه پیام و درس بزرگی هم برامون داره👌👏👏 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باعرض سلام لطفآ انگشت مبارکتونو بذارین روی لینک ببین چی میاد واستون... من اولین نفری بودم ک این سورپرایز رو براتون فرستادم 👇🏻👇🏻👇🏻 👇🏻http://goo.gl/59TZRD التماس دعا 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ١٩٧١ ﭘﺰﺷﻜﻰ ﺍﺩﻋﺎ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﺮﺏ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻨﺎﺩ ﺑﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻛﻌﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺩﺭﻳﺎ ﭘﺎﻳﻴﻨﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺮﻛﺰ ﺷﻬﺮ ﻣﻜﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﻓﺎﺿﻼﺏ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ . ﺍﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻠﻚ ﻓﻴﺼﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﻗﺖ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺻﻼﺣﻴﺖ ﺷﺮﺏ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﻮﺩ . ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺧﺬ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺁﺏ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻲ ﺟﻮﺷﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻗﺒﻮﻝ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﻛﻪ ﺁﺏ ﻛﻮﭼﻜﻰ ﻛﻪ ﻃﻮﻟﺶ ﺍﺯ ١٨ ﻗﺪﻡ ﻭ ﻋﺮﺿﺶ ﺍﺯ ١٤ ﻗﺪﻡ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ ، ﻣﻴﻠﻴﻮﻧﻬﺎ ﮔﺎﻟﻦ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻴﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻔﺮ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻋﻬﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺗﺎ ﻛﻨﻮﻥ ﺗﺄﻣﻴﻦ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﻴﺮﻱ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﭼﺎﻩ ﻛﺮﺩ . ﻭ ﺍﺯ ﻛﺴﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ . ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻏﺴﻞ ﻛﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﺑﺮﻛﻪ ﺭﻓﺖ . ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺁﺏ ﺗﺎ ﻛﺘﻒ ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﻛﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺤﻠﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﺭﻭﺩ ﺁﺏ ﺑﻴﺎﺑﺪ ﻭﻟﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺎﻓﺖ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻓﻜﺮﻱ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﺧﻄﻮﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﻜﺶ ﺁﺏ ﭼﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻮﺩ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻣﻜﻨﺪﻩ ﻯ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺑﻮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﺯﻧﻰ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺁﺏ ﻛﻢ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﺒﻊ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻣﻜﺶ ﺁﺏ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻛﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻴﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺠﺪﺩﺍً ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺏ ﺷﻮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩ ﺷﻨﻬﺎﻯ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﺕ ﭼﺎﻩ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﻜﺶ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﻛﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻣﺮﺗﺒﺎً ﺍﺯ ﻻﻱ ﺷﻨﻬﺎ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺟﺎﻯ ﺁﺑﻬﺎﻯ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻛﻨﺪ . ﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺁﺏ ﺑﺎ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﻣﻜﺶ ﺁﻥ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻄﻮﺭﻳﻜﻪ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺁﺏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺑﺎ ﻣﻜﺶ ﻣﻜﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﺮﻙ ﻣﻜﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺆﻻﻥ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﭼﺎﻫﻬﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭘﺮﺳﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻛﺜﺮ ﺍﻳﻦ ﭼﺎﻫﻬﺎ ﺧﺸﻚ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﻬﺎﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎﻳﻰ ﺑﺎ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﻯ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﺑﻬﺎﻯ ﺷﻬﺮ ﻣﻜﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺍﻣﻼﺡ ﻭ ﻛﻠﺴﻴﻢ ﻭ ﻣﻨﻴﺰﻳﻮﻡ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﻠﺖ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺷﺪﻥ ﺣﺠﺎﺝ ﺧﺴﺘﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﻴﺪﻥ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﻲ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺣﺎﻭﻯ ﺗﺮﻛﻴﺒﺎﺕ ﻓﻠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﻣﻴﻜﺮﻭﺑﻬﺎ ﻣﻴﺸﻮﺩ . ﻭ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﻬﺎﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﻛﺎﻣﻼً ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ . ﺷﺎﻳﺎﻥ ﺫﻛﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﺍﺯ ﺻﺪﻫﺎ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﺗﺎ ﻛﻨﻮﻥ ﺧﺸﻚ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺁﺏ ﺯﺍﺋﺮﺍﻥ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻛﻞ ﺩﻧﻴﺎ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﺣﺠﺎﺝ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﻧﺸﺎﻁ ﺁﻭﺭ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺻﺪﻫﺎ ﺳﺎﻝ ﺍﻻ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﻛﺎﻣﻼً ﻃﺒﻴﻌﻰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺳﺎﺯﻯ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﻓﺰﻭﺩﻥ ﻛﻠﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﺩﺭ ﺁﺏ ﭼﺎﻫﻬﺎ ﻗﺎﺭﭺ ﻭ ﺟﻠﺒﻚ ﻣﻰ ﺭﻭﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻃﻌﻢ ﻭ ﺑﻮﻯ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﻫﻴﭻ ﻧﻮﻉ ﻗﺎﺭﭺ ﻭ ﺟﻠﺒﻜﻰ ﻧﻤﻰ ﺭﻭﻳﺪ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
https://digipostal.ir/rezacard کارت پستال دیجیتال ولادت امام رضا علیه السلام http://eitaa.com/cognizable_wan
از بزرگی پرسيدند: شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟ پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود، براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكی خود مى شود . ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد، سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند. طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است. آنقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست.. در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست... "زندگى همين حالاست"👌🏻 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
از چنـد تکه کـردن خـودتان، برای اینکه کس دیگری ، از آنگونه بودن شما لذت ببــرد، دست بکشیــد. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زغال های روشن زغال های خاموش را روشن می کنند. افرادی را به عنوان دوست انتخاب کنید که به شما انگیزه و انرژی می بخشند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
عینکت را پاک کن، گاهی اوقات مشکل در عینک آدم است! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش ڪه بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش ڪشید. سرم را در آغوش ڪتش تڪیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری‌ام آتش گرفت ڪه گوشی را روی زمین انداختم، با هردو دست ڪتش را ڪشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها ڪردم تا ضجه‌های بی‌ڪسی‌ام را ڪسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بردلم سنگینی میڪرد به‌ خدا شڪایت میڪردم؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثی‌ها تا عباس و عمو ڪه مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه ڪه از حالشان بیخبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت ڪه نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم ڪه پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبوداین قلب غمزده قراربگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره‌ای نفسم را خفه ڪرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوریڪه شڪاف خورد و روی سر و صورتم خاڪ و گچ پاشید. با سر زانو وحشت‌زده از دیوار فاصله میگرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاڪ یڪی ڪرده و این فقط گرد و غبارش بود ڪه خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای ازحیاط ڪناری شنیده میشد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا ڪمڪشان ڪند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین ڪوبید.نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی ڪشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید ڪه باز ڪردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یڪ جمله نوشته بود : _نرجس نمیتونم جواب بدم. نه فقط دست و دلم ڪه نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم ڪه پیامی دیگر رسید : _میتونی ڪمڪم ڪنی نرجس؟ ناله همسایه و همھمه مردم گوشم را ڪر ڪرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میڪشد و حالا از من ڪمڪ میخواهد ڪه با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر ڪشیدم : _جانم؟ حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد ڪه لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یڪ جمله جا نمیشد ڪه با ڪلماتم به نفس نفس افتادم : _حیدر حالت خوبه؟ ڪجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید وچشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید ڪه نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم. دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده.... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد : _من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم! نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت : _نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلی‌ها رو خریده. پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم : _من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟ ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید : _یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟ نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد : _ام جعفر و بچه‌اش شهید شدن! خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت ام‌جعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد. مصیبت مظلومانه همسایه‌ای ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریڪی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بی‌مقدمه شروع ڪرد : _نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و شروع عملیات رو داده! غم ام‌جعفر و شعف این خبر ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : _بلاخره حیدر هم برمیگرده! و همین حال حیدر شیشه شڪیبایی‌ام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم : _پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی. زمین‌های ڪشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : _نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام ڪجاست. و همین جمله از زندگی سیرم ڪرد ڪه اشڪم پیش از انگشتم روی گوشی چڪید و با جملاتم به فدایش رفتم : _حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل ڪن! تاریڪی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانڪ داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود ڪه از جا بلند شدم. یڪ شیشه آب چاه و چند تڪه نان خشڪ تمام توشه‌ای بود ڪه میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو دخترعموها را خالی میڪردم، بی‌سروصدا شالم را سر ڪردم و مهیای رفتن شدم ڪه حسی در دلم شڪست.در این تاریڪی نزدیڪ سحر با خائنینی ڪه حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه ڪسی میشد اعتماد ڪنم؟ قدمی را ڪه به سمت در برداشته بودم، پس ڪشیدم و باترس و تردیدی ڪه به دلم چنگ انداخته بود، سراغ ڪمد رفتم. پشت لباس عروسم،... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan