eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
آیا زیر بغلتان بوی پرنده ی مرده میدهد ؟؟؟🤔 آیا بوی دهانتان هر جانداری را از شعاع ۱۰۰متری از پای در میاورد ؟؟؟😕 آیا بوی جورابهایتان فیل را فلج و زمین گیر میکن😷 * * * * * * خااااک تو سرکثیفت کنن !!! چیه ؟انتظار داری بگم تن تاک بپوشی؟؟ نه…تن تاک که معجزه نمیکنه که… تو دیگه الان کپک زدی 😷 برو وزارت دفاع اونجا میشه بعنوان سلاح شیمیایی ازت استفاده کرد 😁😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقای قشنگی که سال ها قبل در خانواده های پر جمعیت می افتاد... ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
دبیرستان معلم ادبیاتمون داستان پادشاه و لباس نامرئی که بهش گفتن فقط حلال‌زاده‌ها میتونن ببیننش رو تعریف کرد.فرداش اومد تکالیف رو چک کنه. دید یکی از بچه ها هیچی ننوشته. بهش گفت این چیه؟! رفیق ما هم گفت اینو فقط حلال‌زاده‌ها میتونن ببینن اخراج شد ولی واقعا می‌ارزید😐😂😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 11 سالشه پست گذاشته : سال ها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد ..!! . . . فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده....!!! 😂😂😂😂 😜 👚 @cognizable_wan 👖
نه درون بانک خاک بخورد. وارد محوطه شدند. با شیشه های به ارتفاع 5 متر یک گلخانه ی 700 متری را ساخته بودند. پر از درخت و گل های رنگی. 5 طاووس روی تنه ی یکی از درخت ها نشسته بود. ظاهرا مشاور بعضی از درخت های حیاط را قطع نکرده بود. پرنده های دیگری هم به چشم می خورد. مشاور با خجالت گفت: آقا با اجازه تون چند تا بلبل و قناری هم اینجا ول کردم. -کار خوبی کردی. فضای خیلی بزرگی بود. پژمان با لذت به اطراف نگاه کرد. همه چیز همان طوری بود که می خواست. با لذت بوی گل ها را به شامه اش فرستاد. -ممنونم. -خواهش می کنم آقا. پس بلاخره کار این گلخانه تمام شد. نمی شد درون شهر این گلخانه را ساخت. ولی محیط اینجا جان می داد برای این گلخانه. حسابی دلبری می کرد. آیسودا عاشق اینجا می شد. مطمئن بود خوشش می آید. دوری درون گلخانه زد. خودش را نزدیک طاووس ها کرد. ولی طاووس ها ترسیده بال زدند. کم کم تا اهلی شوند و به وجود آدم ها عادت کنند زمان می برد. از گلخانه بیرون آمد. -همه چیز رو به راهه؟ -بله آقا، هروقت مسل داشته باشید به املاک و باغات سر می زنیم. -بعد از ناهار می فرستم دنبالت، برو دامداری. -چشم. مشاور راهش را گرفت و رفت. مرد ساده ای بود. و البته خیلی خوش قلب! کمی دور عمارت قدم زد. سری به چندتا گاو پشت عمارت زد. وقتی برگشت آیسودا در حالی که چشمانش را عین یک بچه ی تخس می مالید از پله ها سرازیر شد. -صبح بخیر. -ظهر شد. -زیاد نخوابیدی. دقیقا ساعت ده از خواب بیدار شد. با ناز خودش را آویزان آغوش پژمان کرد. -چرا نخوابیدی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -خوابم نبرد. -چرا؟ -داشتم فکر می کردم. -به چی؟ -مهم نیست، بریم صبحونه بخوریم؟ آیسودا متعجب پرسید: صبحونه نخوردی؟ -منتظر شدم بیدار بشی. بعد می گویند نباید قربان صدقه ی مردها رفت. این ها که مرد نیستند... فرشته های خوش غیرتند در لباس مردی چهارشانه با نگاهی عاشق! چانه ی پژمان را بوسید. -من نمیرم برا تو آخه؟ پژمان خندید. -برات یه چیزی دارم. -چی؟ -بعد از صبحانه. به سمت آشپزخانه رفتند. -خوابم خیلی عمیق بوده، اصلا نفهمیدم رفتی. -خسته بودی. -یکم. وارد آشپزخانه شدند. خاله بلقیس تند و فرز درحال تهیه ی ناهار بود. -سلام خاله جون. -سلام عزیزم. صبح دیده بودشان. با این حال باز هم جلو آمد و گونه ی آیسودا را بوسید. -خاله بلقیس صبحونه رو تو حیاط بچینید لطفا. -حتما عزیزم. با پژمان بیرون رفتند. -نگفتی چی داری برام. -گفتم بعد از صبحانه. -بدجنس نباش. پژمان فقط لبخند زد. آیسودا لب برچید. پژمان که مخفی کاری می کرد لجش می گرفت. پشت میز درون حیاط نشستند. هوای دلپذیری بود. درخت نارون کهن حیاط حسابی سایه گسترده بود. آیسودا پا روی پا انداخت. حس زندگی داشت. بودن با پژمان همه رقمه خوب بود. دستش را زیر چانه اش زد و خیره خیره نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
رسول الله(ص) می‌فرمایند: هر كس يك فضيلت از فضيلت هاي امیرالمؤمنین💚(س) را به ياد آورد و به آن معتقد باشد،خداوند گناهان گذشته و آينده اش را مي آمرزد.هر كس يكي از فضيلت هايش را بنويسد،تا اثري از آن نوشته باقي باشد فرشتگان براي او طلب آمرزش ميكنند.هر كس به يك فضيلت از فضيلت هاي او گوش فرا دهد گناهاني را كه با شنيدن مرتكب شده خداوند مي آمرزد.هر كس به نوشته اي از فضيلت هاي او نگاه كند،گناهاني را كه با ديدن مرتكب شده خداوند ميبخشايد ____________ منبع:مائه منقبه،ص١٨١،ح١٠٠.مولف:ابن شاذان قمی
💕 داستان کوتاه دیوانه ی عاقل در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد. مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند. بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت... پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند. وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند. یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟ او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند. بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟ گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت. پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد. اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید. از آن قضیه چند روزی گذشت‌... مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود. بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت: در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی. http://eitaa.com/cognizable_wan
رفته بودم قصابی ، خیلی هم شلوغ بود😐 قصابه ، گوشت هرکی آماده میشد اینجوری صداش میزد: 📢 گوساله کی بود ؟؟🗣☹️ گوسفند بیا جلو !☹️ به یکی هم گفت: تو گوسفندی؟؟☹️ گفت نه آقا من گاوم 😶 خوشبختانه من جیگر خواسته بودم😊 گفت جیگر بیاد جلو😂✋ http://eitaa.com/cognizable_wan
پژمان متعجب پرسید: چیزی شده؟! -نه اصلا. -پس این نگاه... -فقط دوست دارم نگات کنم، ده روز نداشتمت. وقتی از ده روز حرف می زد انگار یک قرن گذشته. قلبش تیر می کشید. عین حالا که از هیجان قلبش تیر می کشید. ولی جلوی پژمان دست روی سینه اش نگذاشت. نمی خواست حساسش کند. تازه یادش رفته بود که بروند دکتر. مطمئن بود بخاطر فشار این ده روز است. وگرنه سابقه ی تیر کشیدن قلبش را نداشت. -دیگه پیش نمیاد. -نه دیگه نمی ذارم پیش بیاد، دیگه حق نداری بدون من جایی بری، هیچ جا، فقط حق داری صبح بری سرکارت تا ساعت 2 خونه باشی و تا فردا صبح کنار من. پژمان خنده اش گرفت. -پس کی به کارها برسه. -من کمکت می کنم. مکثی کرد و گفت: من می ترسم پژمان، من دیگه از نبودنت خیلی می ترسم. هیچ فقط فکرش را هم نمی کرد آیسودا این همه دلبسته و البته وابسته اش شود. دختر سرسختی که 8 سال جانش را به لبش رساند حالا آنقدر دلداده بود که مدام از رفتنش می ترسید. خوشبختی از این پرنگ تر؟ -من جایی نمیرم. -می دونم، قرار نیست دیگه جایی بری، مواظبم باش من از بدون تو بودن میمیرم. پژمان از روی صندلی بلند شد. جلوی پای آیسودا زانو زد. گونه اش را نوازش کرد. -دیوونه شدی؟ -نه، فقط منو خیلی ترسوندی، و حالا حالاها این ترس تو دلم هست. پژمان هر دو دستش را بالا آورد و بوسید. -ببخشید، ببخشید عزیزدل من. -پژمان... چشمانش غبار گرفته شد. --منو نذار برو، هیچ جا، حتی واسه یه نیمروز. اخم های پژمان درهم کشیده شد. اصلا فکرش را هم نمی کرد از نظر روانی این بلا را به سر آیسودا آورده باشد. آیسودا این همه شکننده نبود. -نترس دیگه. آیسودا به زور لبخند زد. با آوردن صبحانه پژمان بلند شد. کنار آیسودا نشست. باید زود از این حال و هوا بیرونش می آورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 میز صبحانه مقابلشان چیده شد. آیسودا به میز نگاه کرد. عاشق تخم مرغ سرخ کرده بود. تکه ای از نان محلی ها را برداشت و با لذت اولین لقمه اش را درون دهان گذاشت. پژمان با نگرانی نگاهش می کرد. ترس برش داشته بود. ظاهرا ضربه ی روحی بدی به آیسودا زده که باید خیلی زود جبرانش می کرد. -آخی خیلی وقته صبحونه محلی نخورده بودما. -نوش جانت. -تو هم بخور. پژمان از قوری برای خودش چای ریخت. -بریزم برات؟ -آره! آیسودا نگاهش کرد. اخم های درهم پژمان را دوست نداشت. مطمئن بود نگران حالش است. دیگر نباید در مورد ترسش حرف بزند. بلاخره با گذر زمان حل می شد. شاید هم از عشق و علاقه ی زیادی بود. پژمان فنجان چای را مقابلش گذاشت. -امروز برنامه چیه؟ -از عمارت بیرون نمی ریم. آیسودا فورا گفت: آخه چرا؟ مگه قرار نبود بریم باغ میوه؟ -یه چیز بهتر دارم برات. آیسودا مشکوکانه نگاهش کرد. با چشمانی ریز شده گفت: چی داری برام؟ -گفتم صبحونه تو بخور. -تو آخرش منو می کشی. پژمان فقط لبخند زد. آیسودا برایش یک لقمه تخم مرغ گرفت. دستش را دراز کرد و پژمان لقمه را گرفت. "با من بیا... نبض می دهی به دلم دلبر... فصل ها که فرقی ندارند... من ته این کوچه باغ شیرین منتظرم." از کنارش صدای پرنده ی عجیبی می آمد. آیسودا با کنجکاوی گفت: می شنوی پژمان؟ -چیو؟ -صداهارو.. -صبحونه تو بخور، وقت نداریم. حس می کرد پژمان دارد چیزی را از او مخفی می کند. لقمه ی بعدی را گرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کار خـدا نشد ندارد ! او خـوب می داند چطور در و تخته را به هم جور کند ... خواسته هایت را به او بسپار ! او حتما راهی برای رسیدن به آرزوهایت به تو نشان خواهد داد .... ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
#نمک_رنگی نمک ورنگ خوراکیومخلوط کنید سپس داخل سینی بریزیدوپخش کنیدو روی حرارت کم چنددقیقه هم بزنیدتانم نمک هاگرفته شودسپس داخل نمکدان بریزید. http://eitaa.com/cognizable_wan