#فراری #قسمت_591
پژمان متعجب پرسید: چیزی شده؟!
-نه اصلا.
-پس این نگاه...
-فقط دوست دارم نگات کنم، ده روز نداشتمت.
وقتی از ده روز حرف می زد انگار یک قرن گذشته.
قلبش تیر می کشید.
عین حالا که از هیجان قلبش تیر می کشید.
ولی جلوی پژمان دست روی سینه اش نگذاشت.
نمی خواست حساسش کند.
تازه یادش رفته بود که بروند دکتر.
مطمئن بود بخاطر فشار این ده روز است.
وگرنه سابقه ی تیر کشیدن قلبش را نداشت.
-دیگه پیش نمیاد.
-نه دیگه نمی ذارم پیش بیاد، دیگه حق نداری بدون من جایی بری، هیچ جا، فقط حق داری صبح بری سرکارت تا ساعت 2 خونه باشی و تا فردا صبح کنار من.
پژمان خنده اش گرفت.
-پس کی به کارها برسه.
-من کمکت می کنم.
مکثی کرد و گفت: من می ترسم پژمان، من دیگه از نبودنت خیلی می ترسم.
هیچ فقط فکرش را هم نمی کرد آیسودا این همه دلبسته و البته وابسته اش شود.
دختر سرسختی که 8 سال جانش را به لبش رساند حالا آنقدر دلداده بود که مدام از رفتنش می ترسید.
خوشبختی از این پرنگ تر؟
-من جایی نمیرم.
-می دونم، قرار نیست دیگه جایی بری، مواظبم باش من از بدون تو بودن میمیرم.
پژمان از روی صندلی بلند شد.
جلوی پای آیسودا زانو زد.
گونه اش را نوازش کرد.
-دیوونه شدی؟
-نه، فقط منو خیلی ترسوندی، و حالا حالاها این ترس تو دلم هست.
پژمان هر دو دستش را بالا آورد و بوسید.
-ببخشید، ببخشید عزیزدل من.
-پژمان...
چشمانش غبار گرفته شد.
--منو نذار برو، هیچ جا، حتی واسه یه نیمروز.
اخم های پژمان درهم کشیده شد.
اصلا فکرش را هم نمی کرد از نظر روانی این بلا را به سر آیسودا آورده باشد.
آیسودا این همه شکننده نبود.
-نترس دیگه.
آیسودا به زور لبخند زد.
با آوردن صبحانه پژمان بلند شد.
کنار آیسودا نشست.
باید زود از این حال و هوا بیرونش می آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_592
میز صبحانه مقابلشان چیده شد.
آیسودا به میز نگاه کرد.
عاشق تخم مرغ سرخ کرده بود.
تکه ای از نان محلی ها را برداشت و با لذت اولین لقمه اش را درون دهان گذاشت.
پژمان با نگرانی نگاهش می کرد.
ترس برش داشته بود.
ظاهرا ضربه ی روحی بدی به آیسودا زده که باید خیلی زود جبرانش می کرد.
-آخی خیلی وقته صبحونه محلی نخورده بودما.
-نوش جانت.
-تو هم بخور.
پژمان از قوری برای خودش چای ریخت.
-بریزم برات؟
-آره!
آیسودا نگاهش کرد.
اخم های درهم پژمان را دوست نداشت.
مطمئن بود نگران حالش است.
دیگر نباید در مورد ترسش حرف بزند.
بلاخره با گذر زمان حل می شد.
شاید هم از عشق و علاقه ی زیادی بود.
پژمان فنجان چای را مقابلش گذاشت.
-امروز برنامه چیه؟
-از عمارت بیرون نمی ریم.
آیسودا فورا گفت: آخه چرا؟ مگه قرار نبود بریم باغ میوه؟
-یه چیز بهتر دارم برات.
آیسودا مشکوکانه نگاهش کرد.
با چشمانی ریز شده گفت: چی داری برام؟
-گفتم صبحونه تو بخور.
-تو آخرش منو می کشی.
پژمان فقط لبخند زد.
آیسودا برایش یک لقمه تخم مرغ گرفت.
دستش را دراز کرد و پژمان لقمه را گرفت.
"با من بیا...
نبض می دهی به دلم دلبر...
فصل ها که فرقی ندارند...
من ته این کوچه باغ شیرین منتظرم."
از کنارش صدای پرنده ی عجیبی می آمد.
آیسودا با کنجکاوی گفت: می شنوی پژمان؟
-چیو؟
-صداهارو..
-صبحونه تو بخور، وقت نداریم.
حس می کرد پژمان دارد چیزی را از او مخفی می کند.
لقمه ی بعدی را گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan