فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد امام هادی (ع) مبارک باد
#فراری #قسمت_597
چطور افسارش را به دست نوین داد؟
اصلا قرار این نبود.
عین بیچاره ها کف موزاییکی دفتر نشست.
به شدت بهم ریخته بود.
از همه طرف ضربه می خورد.
هیچ دوستی نداشت.
خانواده اش کنارش نبود.
عشق چندساله اش رفت.
تمام شد.
چشمانش شبنم زد.
بغض مار شد و چمبره زد.
حالش ناخوش بود.
با همان کت و شلوار مشکی رنگ که حالا حسابی خاکی شد روی زمین پهن شد.
قبل از اینکه حال خودش را درک کند زیر گریه زد.
چرا خدا جانش را نمی گرفت؟
جانش را می گرفت و تمام.
زار زدنش خیلی ترحم برانگیز بود.
یک مرد شکست خورده که دست به سمت هر ریسمانی می برد پوسیده بود.
انگار هیچ کس نمی خواست به دلش رحمی کند.
همه با بدجنسی لگدی نثارش می کردند و می رفتند.
مگر عاشق شدن جرم بود؟
او فقط عشقش را می خواست.
چهارسال عاشقی کرد.
چهارسال بعدش هم منتظر بود.
مگر کم بود این همه عمر؟
قرار نبود آیسودا به همین راحتی بگذارد و برود و بگوید تمام.
اصلا چه چیزی تمام؟
رابطه ی پاکشان؟
عشقشان؟
چشم هایی که بی تاب هم بودند؟
نه، امکان نداشت به همین سادگی ها همه چیز تمام شود.
اصلا همه چیزش را می داد ولی آیسودا مال خودش شود.
گریه اش شدت گرفت.
نمی توانست.
به خدا که نمی توانست قیدش را بزند.
می مرد.
نامردی بود.
در اتاقش باز شد.
نواب برای بردن گوشیش که جا مانده بود وارد اتاق شد.
از دیدن پولاد شوکه شد.
وضعش به شدت اسف بار بود.
در اتاق را فورا بست و به سمتش آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_598
-چته پسر؟ دیوونه شدی؟
دست روی شانه اش گذاشت.
-بلند شو ببینم.
-راحتم بذار.
نواب ناباور نگاهش کرد.
فکر نمی کرد نبود آیسودا این همه داغانش کند.
در این چهارسالی که آیسودا نبود هیچ اتفاقی نیفتاد.
ولی حالا که فهمیده بود زن نوین است انگار آتش گرفته.
قاتی کرده بود.
به هرچیزی چنگ می زد.
-فراموشش کن پسر، از آسو بهتر برات بال بال می زنه.
-تو لعنتی عاشق ترنجی چطوری این حرفو می زنی؟
نواب درکش می کرد.
ولی نمی توانست برایش کاری کند.
سرشاخ شدن با پژمان نوین احمقانه ترین فکر ممکن بود.
انگار رسما خودش را درون دهان شیر انداخته باشد.
-راحتش بذار، آیسودا انتخابشو کرده.
پولاد داد زد: انتخابش منم بفهم.
نواب با ترحم نگاهش کرد.
واقعا کمکی از دستش برنمی آمد.
نمی فهمید باید چه کند.
زیر بغلش را گرفت.
-پاشو برو خونه، این وضعتو کسی تو شرکت نبینه.
با زور نواب بلند شد.
کاش خدا به دلش مرحمتی می کرد.
داشت می مرد.
انگار زنده زنده درون قبر گذاشته باشندش.
اکسیژن کم و کمتر می شد.
نواب کمکش کرد که به خانه برگردد.
به منشی هم گوشزد کرد که حواسش باشد.
نگذاشت پولاد با ماشینش برگردد.
با ماشین خودش او را رساند.
در خانه اش را باز کرد و او را داخل برد.
خانه اش سرد و ساکت بود.
انگار گرد مرگ پاشیده باشند.
همه چیز در این خانه بوی انزوا می داد.
پولا را روی کاناپه خواباند.
پرده ها را کنار زد.
پنجره ها را باز کرد تا ساختمان بوی تازگی بگیرد.
این مرد معلوم نبود دارد چه بلایی به سر خودش می آورد.
زده بود به سرش.
-غذا سفارش میدم بیارن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آداب خاص عقیقه
برخی از مردم اعتقاد دارند که گوشت عقیقه (گوسفندی که جلوی نوعروس یا نوزاد تازه تولد میکشند) حتماً باید با آداب خاصی پخته شده و به مهمان ها داده شود.
در حالی که این نظر صحیح نیست، امام خمینی می فرماید: "در عقیقه مخیّرند بین اینکه گوشت خام یا پخته شده را تقسیم کنند، یا بپزند و عده ای از مؤمنین _حداقل ده نفر _ را دعوت کنند و به آن ها غذا بدهند."1
و عده ای دیگر برای استخوان های عقیقه آداب و احکامی قائل شده اند که حضرت آیت الله فاضل لنکرانی در این باره می فرماید: "استحباب دفن کردن استخوان های عقیقه و بعضی از کارهایی که در بعضی جاها مرسوم و معروف است، ثابت نشده و مدرک ندارد."2
1. آموزش فقه ص366
2. جامع المسائل ج2 ص389 س1027
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_599
-میل ندارم.
-بیخود کردی، همه چیزو زهرمار نکن پولاد.
واقعا انگار نواب درکش نمی کرد.
انگار نمی فهمید چه مرگش است.
-راحتم بذار نواب.
-راحتت گذاشتم لعنتی که گند زدی به زندگیت.
به سمت آشپزخانه رفت.
کتری را پر از آب کرد و به برق زد.
همان موقع گوشیش زنگ خورد.
مطمئن بود ترنج است.
عادت داشتند ناهار را با هم بخورند.
گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد.
درست حدس زده بود.
گل گلابش بود.
-جانم خانم.
-کجایی نواب؟
-عزیزم امروز ناهار نمیام خونه.
ترنج با ناامیدی پرسید:چرا؟
تن صدایش را پایین آورد.
-پولاد قاتی کرده آوردمش خونه، کنارش می مونم یکم حالش جا بیاد.
-لباقتشو نداره.
-فعلا خیلی بدبخت تر از اونیه که فکر می کنی.
-اینقدر حالش بده؟
-تا نبینی باور نمی کنی.
-اون دختر دوسش نداره.
-حالیش نمیشه.
ترنج آهی کشید.
-باشه عزیزم، مواظب خودت باش، عصری میرم خونه ی مامان اینا، تو هم بیا اونجا.
-باشه عشقم.
تماس را قطع کرد.
پولاد هنوز در حال و هوای خودش بود.
اصلا صدای نواب را هم نشنیده بود.
می شنید هم برایش مهم نبود.
فقط دوست داشت چشمانش را ببندد.
وقتی باز می کند آیسودا با لبخند زیبایش روبرویش باشد.
دلش برایش غش برود.
هزار بار از او عذرخواهی کند.
آیسودا باز هم لبخند بزند.
لبخند بزند و دیگر هرگز ترکش نکند.
نواب چای درست کرد.
سفارش دو پرس غذا هم داد.
دو لیوان چای ریخت و کنار پولاد نشست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_600
-بخور یکم حالت جا بیاد.
-دست از سرم بردار.
-وقت زار زدن نیست پولاد، این تیکه از قلبتو بکن بنداز دور، برو یه چند مدت دهاتتون، نفس بگیر بعد بیاد، نکن این کارو با خودت، تمام چیزهایی که دوست داری رو اینجوری از دست نده.
همه ی حرف های نواب را می فهمید.
ولی باز عقلش و دلش نهیب می زد آسو پس چه؟
چطور می خواهی بی خیالش شوی؟
نمی توانست.
دست خودش نبود.
عشق آنقدر قدرتمند یقه اش را گرفته بود که رهایش نمی کرد.
-مگه آیسودا یه هفته اینجا نبود؟ اگه عاشقت بود نمی رفت، حتی اگر خطایی ازت دیده باشه، باید سعی می کرد ببخشدت، ولی چیکار کرد؟ خیلی راحت گذاشت و رفت، حالا هم زن نوینه.
درک می کرد.
می فهمید.
ولی سلول های لعنتی مغزش ارور می داد.
گفته های نواب را پس می داد.
انگار که در عین فهمیدن باورش نمی کرد.
-تموش کن.
-می خوام به خودت بیای، دست برداری از این کله شق بازیات، زندگی که ساختی حاصل چندین سال تلاش های شبانه روزیته، برای دختری که پست زده خرابش نکن.
از جایش بلند شد.
بالای سر پولاد ایستاد.
-آسو عشق رو تو نوین دیده، باید چشماشو میدیدی، دیوونه وار شوهرشو دوس دارم.
پولاد با عصبانیت لیوان چایش را به سمت دیوار پرت کرد.
-خفه شو.
می دانست زیادی اعصابش را تحریک کرده.
ولی باید این حرف ها را بشنود تا دست از سر آن دختر بیچاره بردارد.
با چشمانش دید که چقدر عاشق شوهرش بود.
انگار که پژمان را بپرستد.
چطور دختری که این همه به شوهرش علاقه دارد به سمت او می آید؟
-با خفه شدن من چیزی درست نمیشه.
-چرا نمیری خونه ات؟
بلند شد.
به سمت نواب آمد و یقه اش را گرفت.
-چرا شرتو کم نمی کنی؟ زخم زبون می زنی که چی؟
نواب فقط با لبخند نگاهش کرد.
می دانست حالش نرمال نیست.
پس ابدا از رفتارش ناراحت نشد.
-پولاد...
پولاد یقه ی نواب را رها کرد.
عقب ایستاد.
دستانش را از هم باز کرد.
-ببین منو، از کدوم پولاد حرف می زنی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیزی بدتر از شک نیست😕😂
#همسرانه
#سیاستهای_زنانه
"تکنیکهایی برای برخورد با شوهر عصبانی!"
7⃣ باور کنید تغذیه نیز اثر دارد!
🔹 همسرتان چه میخورد؟! هله هوله زیاد میخورد؟ اهمیت یک رژیم غذایی خوب برای سلامت روان اهمیت دارد و نمیتوان این موضوع را نادیده گرفت. حتما شنیدهاید که میگویند: «ما همان چیزی هستیم که میخوریم!» اگر شوهر شما غذاهایی که ارزش غذایی چندانی ندارند زیاد میخورد، پس تعجبی ندارد که مغزش داغ میکند!
🔸 یک رژیم غذایی ناسالم و بیارزش میتواند هر کسی را دیوانه کند! پس توصیه میکنیم سبزیجات تازه را به مقدار زیاد وارد رژیم غذاییتان کنید، گوشت قرمز را اغلب با ماهی و گوشت سفید جایگزین کنید، آبمیوههای طبیعی را به جای آبمیوههای صنعتی انتخاب کنید و... مطمئن باشید با رعایت این نکات تغذیهای، تحریک پذیری و نوسانات خلقی همسرتان به میزان شگفت انگیزی بهبود خواهد یافت.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌روغن #نارگیل بهترین لوسیون بدن
🔹روغن نارگیل را می توان به عنوان مرطوب کننده بدن استفاده کرد. پس از حمام مقداری روغن نارگیل به بدن بمالید و منتظر بمانید تا جذب پوستتان شود.
🔹روغن نارگیل پوستهای خشک و آسیب دیده را ترمیم می کند پس تا می توانید در لوازم زیبایی خود از آن استفاده کنید.
🔹 برای #لب های خشک و ترک خورده هم می توانید از این روغن استفاده کنید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
داییم یه دیپلم خریده،بعد تو 40سالگی رفته دانشگاه علمی کاربردی،
بعد زنش روز دانشجو براش نوشته مرسی که نقاط تاریک وطنو با فانوس علمت روشن میکني😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
من یه صندوق صدقه تو اتاقم دارم
هر روز یه مبلغی میندازم توش😐
تا آخر ماه یجاشد بر میدارم میذارم جیبم.
اینطوری هم ۷۰ نوع بلا رو دفع کردم
هم به یه بدبخت کمک کردم😁😌😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_601
دستی به صورت اصلاح نکرده اش کشید.
-من اینم، یه شکست خورده، یه عاشق بدبخت، یکی که 8 سال منتظر بود. تموم شدم، بخاطر دختری که پسم زده تموم شدم.
اگر می شد زار می زد.
گریه سر می داد.
نواب با ترحم نگاهش کرد.
پولاد با خشم گفت: اینجوری نگام نکن لعنتی، از ترحم تو و زنت و بقیه متنفرم.
-آروم باش، اگه با زفتن من راحت میشی الان میرم.
-برو، نمی خوام ببینمت.
نواب آهی کشید.
به سمت در راه افتاد.
-بشین فکر کن.
پولاد عین زهوار در رفته کف خانه اش نشست.
-لطفا عاقلانه فکر کن.
در را باز کرد و بدون خداحافظی رفت.
پولاد باز هم تنها شد.
انگار نافش را با تنهایی بریده بودند.
با اعصابی داغان کف زمین دراز کشید.
فقط دلش می خواست همه چیز یک کابوس باشد.
زود تمام شود.
اگر تمام بشود.
***
-پژمان....
-جانم؟
جانم های مردانه را شنیده ای؟
می گویند اسپند روی آتش است.
دستان پر از گیلاسش را مقابل پژمان گرفت.
-برای تو چیدم.
پژمان لبخند زد.
روسریش کنار رفته بود و موهایش با نسیم ملایمی این ور و آن ور می شد.
چندتا کارگر در حال چیدن میوه و ریختن درون جعبه ها بودند.
روسریش را مرتب کرد.
موهایش را پشت گوشش فرستاد.
آیسودا لبخند زد و گیلاس ها را درون دست پژمان ریخت.
-ممنون.
-اگه کارگرها نبودن...
فورا گفت: می دونم.
مردش غیرتی بود.
دوست نداشت نگاه کسی روی زنش بالا و پایین شود.
خونش به جوش می آمد.
-چند روز اینجاییم؟
-تا وقتی حال و هوای تو خوب بشه.
آیسودا صورتش از هم باز شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_602
-بعدش؟
-بعدش قراره عروسی کنیم.
گل از گل آیسودا شکفت.
خبر از این بهتر؟
-واقعا؟
-دلیلی برای انتظار دیگه نیست.
آیسودا به حلقه ی قدیمی و زیبایش نگاه کرد.
-فکر کردم...
پژمان دستش را دور شانه اش انداخت.
به خودش فشارش داد.
-هیچ فکری نکن، فقط وقتی رسیدیم برو دنبال کارهات، می خوام زود انجام بشه.
احساس خوبی داشت.
بلاخره این تنش ها داشت از او دور می شد.
راه نفسش باز شده بود.
انگار شومی و نحسی بلاخره از آنها دور می شد.
از بس این مدت زجر کشید که قلبش مدام تیر می کشید.
ولی این دو روزه حالش خیلی خوب بود.
داشت نفس می کشید.
همه چیز قشنگ شده بود.
لابه لای هر رنگی شعری بود.
-تموم شد.
پژمان صدایش را نشنید.
پرسید: چی گفتی؟
با لبخند محجوبانه اش گفت: هیچی!
همین که می توانست از این به بعد شاد باشد کافی بود.
و البته کنار مردی که تمام قد عاشقش بود.
-قدم بزنیم؟
-قدم بزنیم.
"مرا دعوت کن به چای عصرانه...
زیر درخت های گیلاس...
درست همان جایی که آخرین بار بوسیدمت.
سرخ شدی و نگاه پر از رنگ شد.
نگفته بود بانو؟
دلم باز از همان چای ها می خواهد."
-خونه عموت تا اینجا نزدیکه، می خوای عصر بهش سر بزنیم؟
فکر بدی نبود.
از زمان خواستگاری دیگر او را ندیده بود.
-بریم.
-بهش خبر میدم.
آیسودا سر تکان داد.
-هروقتم خواستی بگو بریم سر قبر خاله.
-بمونه برای روزی که می خوایم برگردیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
امام هادی علیه السلام:
بهتر از نيكي نيكوكار است،
و زيباتر از زيبايي گوينده آن است،
و برتر از علم حامل آن است،
و بدتر از بدي عامل آن است،
و وحشتناك تر از وحشت آورنده آن است.
📚 مسند الامام الهادي ، ص ۳۰۴
ولادت دهمین گلبرگ آسمانی، آیینه عصمت، هادی امت، اسوه مجد و شرافت، نای پرخروش ولایت، ناخدای کشتی هدایت، حضرت امام هادی (ع) بر پیروان ولایت خجسته باد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹🔶💐🔶🔹
#فراری #قسمت_603
حالا اگر می رفت زود زود دلتنگش می شد.
بماند برای وقت رفتنش که کلی حرف داشت.
از لابه لای درخت هی گیلاس گذشتند.
هوا خوب بود و شاد!
از دور صدای نی زدن یکی از چوپانان می آمد.
هرچند صدای زنگوله های گوسفندان نوای دیگری بود.
آیسودا این فضا را دوست داشت.
ولی نه بیشتر از شهر.
شاید چون درون شهر بود که فهمید چقدر عاشق پژمان است.
اینجا حکم همه ی خاطرات بدش را داشت.
خاطراتی که روز به روز کمرنگ تر می شد.
انگار یک پاک کن دستت باشد و مدام بکشی تا بلاخره خطوط سیاه درون دفتر زندگی رنگ ببازد.
کم کم به ماشین نزدیک شدند.
آیسودا سبد کوچکی را که خاله بلقیس به آنها داده بود را از صندوق عقب ماشین درآورد.
زیرانداز را هم به دست پژمان داد.
پژمان به دور از کارگرها، کنار تلمبه که زیر درخت زردآلویی بود زیر انداز را انداخت.
آیسودا هم چای و لیوان ها را بیرون آورد.
چای ریخت و پولکی های رغفرانی را مقابل پژمان گرفت.
-باید یه آلاچیق اینجا بزنی.
پژمان سر تکان داد.
-برای این فصل سال خیلی خوبه.
-یعنی می خوای از طاووسات دل بکنی؟
-وای نگو پژمان، هلاکشونم.
پژمان لبخند زد.
لیوان چای را به لب هایش نزدیک کرد و زیرچشمی به آیسودا خیره شد.
روسریش را برداشت و موهای بازش را روی شانه اش ریخت.
چقدر زیبا بود.
جوری که دلش نمی خواست نگاهش را از او بگیرد.
یک رژ صورتی دخترانه از کیفش درآورد.
درون آینه ی گوشیش روی لب هایش کشید.
زبانش را درآورد و لب هایش را کمی خیس کرد.
دوباره رژ کشید.
با انگشت اشاره اش نوک بینی اش را چپ و راست کرد.
بعد لبخند زد.
-فکر می کنی دماغم خوبه؟ عملش نکنم؟
فکر می کرد این لب ها بوسیدن می خواهد.
رژ می خواست برای چه اصلا؟
مهم او بود که در هر حالتی می خواستش.
گوشیش را پایین آورد.
-نظرت چیه؟
-بیا جلو ببینم.
آیسودا اصلا متوجه ی شیطنت پژمان نشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_604
خودش را جلو کشید.
جوری که درست در چند سانتی پژمان بود.
قبل از اینکه آیسودا بفهمد چه شده، پژمان دست پشت گردنش انداخت.
صورتش را جلو آورد.
در یک چشم برهم زدن لب هایش را موج برد.
بوسه ای پر از تمتراق نصیبش شد.
آنقدر آرام و نوازشگرانه بوسیدش که حین بوسه هر دو لبخند زدند.
آیسودا عقب که رفت گفت: ظاهرا عمل نمی خواد.
لبخند پژمان پررنگ تر شد.
آیسودا خودش را جلو کشید.
دقیقا کنار پژمان به تنه ی پهن درخت تکیه زد.
درستی روی لب هایش کشید.
احتمالا دیگر اثری از رژ صورتی نبود.
-خب میگفتی رژ نزن.
-تو همه جوره خوشگلی.
-اونو که خودمم می دونم.
لیوان چایش را برداشت.
سایه ی خنک درخت حسابی سرحال و شیطانشان کرده بود.
پژمان دست دور کمر آیسودا انداخت.
به خودش فشارش داد.
کنار گوشش گفت: تو فقط برای من خوشگلی.
حاکمیت مطلق کلماتش آیسودا را دلگرم کرد.
وقتی این همه زورگویانه خودش را به رخ می کشید.
باعث می شد فکر کند دیگر تنهایش نمی گذارد.
مرد کنارش ماندگار است.
دوست داشتنی ترین مرد زندگیش.
-خوبه کنارمی.
-همیشه کنارتم.
-اگه دفعه ی دیگه بذاری بری با همین ناخون هام چشمات رو در میارم.
ناخان های بلندش را به پژمان نشان داد.
پژمان بلند خندید.
-خیلی خب ترسیدم.
-دیوونه، تو فکر کن من شوخی می کنم.
پژمان برگشت و خوب نگاهش کرد.
نمی دانست باید چطور از خدا بخاطر عشقی که آیسودا نسبت به او داشت تشکر کند.
فکرش را هم نمی کرد روزی به اینجا برسد.
آنقدر آیسودا چنگ کشید.
رو گرفت.
تلخی کرد که در ذهنش نمی گنجید به اینجا برسند.
-به چی نگاه می کنی؟
-به تو.
-ولی انگار داشتی به چیزی فکر می کردی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم کلاس عکاسی
استاد گفت:کسی میدونه شاتر چیه؟📸
گفتم کارگر نونواییه😐
استاد کلاس و تعطیل کرد
میگن از هفته ی بعدش تو سنگکی کار میکنه😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
پسره پست گذاشته:
دوست دارم یه زن بگیرم اسمش ستاره باشه ! بعد دوباره یه زن دیگه بگیرم اسم اونم ستاره باشه !
بعد بشینم یه گوشه جنگ ستارگان را تماشا کنم!!!
پسر است دیگر گاهی از داشتن عقل محروم است !
http://eitaa.com/cognizable_wan
همسايمون فوت شد.. امروز تو مراسم تشييعش بوديم .
دختره مرحوم که همش داشت گریه میکرد...
یهوگفت اصلا سابقه نداش بمیره...😭
هیچی دیگه وسط خاکسپاری همه ی وابستگان تا غروب به افق خیره شده بودن 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق تولد خارجی ها و ایرانی ها 😂😂😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا هی با میز بیلیاردتون عکس بگیرید فکر کنید بیلیارد بازین😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشین شستن فقط ایشون😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کنم اولین باره جلسه شرکت میکنه😂
مرد چیست؟🤔
موجود بد شانسی که موقع تولدش میگن: حال مادرش چطوره☺️
موقع عروسیش میگن: چه عروس خوشگلی😍
موقع مرگش میگن: بیچاره زن و بچه ش😔
ولی بعد از مرگش هر خطایی از بچه هایش سر بزند میگن: تو روح پدرش با این بچه تربیت کردنش😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan