eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
-میل ندارم. -بیخود کردی، همه چیزو زهرمار نکن پولاد. واقعا انگار نواب درکش نمی کرد. انگار نمی فهمید چه مرگش است. -راحتم بذار نواب. -راحتت گذاشتم لعنتی که گند زدی به زندگیت. به سمت آشپزخانه رفت. کتری را پر از آب کرد و به برق زد. همان موقع گوشیش زنگ خورد. مطمئن بود ترنج است. عادت داشتند ناهار را با هم بخورند. گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد. درست حدس زده بود. گل گلابش بود. -جانم خانم. -کجایی نواب؟ -عزیزم امروز ناهار نمیام خونه. ترنج با ناامیدی پرسید:چرا؟ تن صدایش را پایین آورد. -پولاد قاتی کرده آوردمش خونه، کنارش می مونم یکم حالش جا بیاد. -لباقتشو نداره. -فعلا خیلی بدبخت تر از اونیه که فکر می کنی. -اینقدر حالش بده؟ -تا نبینی باور نمی کنی. -اون دختر دوسش نداره. -حالیش نمیشه. ترنج آهی کشید. -باشه عزیزم، مواظب خودت باش، عصری میرم خونه ی مامان اینا، تو هم بیا اونجا. -باشه عشقم. تماس را قطع کرد. پولاد هنوز در حال و هوای خودش بود. اصلا صدای نواب را هم نشنیده بود. می شنید هم برایش مهم نبود. فقط دوست داشت چشمانش را ببندد. وقتی باز می کند آیسودا با لبخند زیبایش روبرویش باشد. دلش برایش غش برود. هزار بار از او عذرخواهی کند. آیسودا باز هم لبخند بزند. لبخند بزند و دیگر هرگز ترکش نکند. نواب چای درست کرد. سفارش دو پرس غذا هم داد. دو لیوان چای ریخت و کنار پولاد نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بخور یکم حالت جا بیاد. -دست از سرم بردار. -وقت زار زدن نیست پولاد، این تیکه از قلبتو بکن بنداز دور، برو یه چند مدت دهاتتون، نفس بگیر بعد بیاد، نکن این کارو با خودت، تمام چیزهایی که دوست داری رو اینجوری از دست نده. همه ی حرف های نواب را می فهمید. ولی باز عقلش و دلش نهیب می زد آسو پس چه؟ چطور می خواهی بی خیالش شوی؟ نمی توانست. دست خودش نبود. عشق آنقدر قدرتمند یقه اش را گرفته بود که رهایش نمی کرد. -مگه آیسودا یه هفته اینجا نبود؟ اگه عاشقت بود نمی رفت، حتی اگر خطایی ازت دیده باشه، باید سعی می کرد ببخشدت، ولی چیکار کرد؟ خیلی راحت گذاشت و رفت، حالا هم زن نوینه. درک می کرد. می فهمید. ولی سلول های لعنتی مغزش ارور می داد. گفته های نواب را پس می داد. انگار که در عین فهمیدن باورش نمی کرد. -تموش کن. -می خوام به خودت بیای، دست برداری از این کله شق بازیات، زندگی که ساختی حاصل چندین سال تلاش های شبانه روزیته، برای دختری که پست زده خرابش نکن. از جایش بلند شد. بالای سر پولاد ایستاد. -آسو عشق رو تو نوین دیده، باید چشماشو میدیدی، دیوونه وار شوهرشو دوس دارم. پولاد با عصبانیت لیوان چایش را به سمت دیوار پرت کرد. -خفه شو. می دانست زیادی اعصابش را تحریک کرده. ولی باید این حرف ها را بشنود تا دست از سر آن دختر بیچاره بردارد. با چشمانش دید که چقدر عاشق شوهرش بود. انگار که پژمان را بپرستد. چطور دختری که این همه به شوهرش علاقه دارد به سمت او می آید؟ -با خفه شدن من چیزی درست نمیشه. -چرا نمیری خونه ات؟ بلند شد. به سمت نواب آمد و یقه اش را گرفت. -چرا شرتو کم نمی کنی؟ زخم زبون می زنی که چی؟ نواب فقط با لبخند نگاهش کرد. می دانست حالش نرمال نیست. پس ابدا از رفتارش ناراحت نشد. -پولاد... پولاد یقه ی نواب را رها کرد. عقب ایستاد. دستانش را از هم باز کرد. -ببین منو، از کدوم پولاد حرف می زنی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan