eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
در فصلِ خطر، امیر را گم نڪنیم آن وسعتِ بی نظیر را گم نڪنیم تنهـا رَہِ جنت از علی می گذرد ای هـمسفران غدیر را گم نڪنیم
🔴 میگه:منظور پیامبر در غدیر، محبت علی بود نه امامت او. - باشه بزرگوار! تو محبت علی رو بپذیر، شرط میبندم همون ساعت اول بگی یا امام علی(ع)! #فقط_به_عشق_علی
به محض دور شدنشان گفت: اونجا چی می خواد؟ -تورو. از حرف بی پرده ی پژمان خجالت کشید. لب گزید و گفت: ببخشید. -تقصیر تو نیست که عذرخواهی کنه، اون نجس دست بردار نیست. -پس حالا حالاها کوتاه نمیاد. -این بار برای همیشه از زندگی ساقطش می کنم. لحنش جوری بود که آیسودا ترس برش داشت. پر از خشونت و سردی بود. انگار که هیچ رحمی نداشته باشد. البته که حق هم داشت. هرکس دیگری هم بود از اینکه مدام یک نفر برای خواستن زنش پیش قدم میشد قاتی می کرد. پژمان تا الان زیادی هم صبوری کرده بود. جای تعجب داشت تا الان سر پولاد را زیر آب نکرده. پژمان با سرعت بالایی می رفت. انگار بخواهند پرواز کند. البته شانس با آنها یار بود. جاده خلوت و ساکت بود. هیچ صدایی نمی آمد. فقط سکوت بود و سکوت. البته به جز گاز دادن ماشین توسط پژمان. آیسودا هم ترجیح داده بود ساکت سرجایش بنشیند. ابدا نمی خواست خودش را درگیر کند. می ترسید پژمان به او هم حرفی بزند. گاهی دلش برای پولاد می سوخت. گاهی هم نه! فقط مانده بود مردی که چهار سال حتی یک بار هم دنبالش نیامد، چه شده که حالا هی سینه چاک می کند. مگر همان چهارسال پیش قیدش را نزد؟ حالا هم برود. این مسخره بازی ها واقعا جنون آمیز بود. و البته مسخره. درکش نمی کرد. بلاخره با رسیدن به شهر ضربان قلب آیسودا تندتر شد. نمی فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. ترس داشت. امیدوار بود عین چاله میدانی ها کارشان به کتک کاری نکشد. زشت بود. مردم چه می گفتند؟ تازه آبروریزی وقتی بدتر می شد که بدانند همه چیز بخاطر اوست. تازه انگ بی غیرتی هم به پژمان می چسباندند. ابدا نمی خواست این اتفاق بیفتد. رسیده به خانه ی حاج رضا، پژمان پیاده شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا هم به تبعیت از او پیاده شد. دلش عین سیر و سرکه می جوشید. هوا تاریک شده بود. کوچه خلوت بود. اذان را تازه گفته بودند. چون صدای مکبر از مسجد می آمد. پژمان کلید انداخت و داخل شد. آیسودا هم عین جوجه اردک به دنبالش. کاری از دستش برنمی آمد. غیر از اینکه به دنبالش برود. جلوی بهارخواب کفش های چرم خالصی بود که نویی برق می زد. همراه پژمان داخل شدند. مردی روی تشک خواب بود. حاج رضا در حال اقامه ی نمازش بود. خاله سلیم هم پشت سرش. آیسودا هنوز هم رنگ پریده و پر از ترس بود. پژمان بالای سر پولاد ایستاد. پولاد با چهره ای رنجور در خواب بود. زیر لب ناله کرد: آسو منو ببخش. دست پژمان که بالای سرش ایستاده بود مشت شد. آیسودا با ترس نگاه می کرد. ترسید پژمان در همان حالت به او حمله کند. حاج رضا نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت. چهره اش پر از تاسف بود. -چرا راش دادین داخل. -این جوون نیاز به کمک داره. پژمان پوزخند زد. -چه کمکی؟ بیشتر از اینه که به ناموسم چشم داره؟ -اینجوری با شاخه شونه کشیدن هیچ چیزی حل نمیشه؟ فقط و فقط درد روی درد تو و این جوون میاد، یه بار برای همیشه باید باهاش صحبت کنید، اون منتظر برگشتن آیسوداست. آیسودا با دست جلوی دهانش را گرفت. چقدر رقت انگیز بود. -حالیش می کنم. حاج رضا با جدیت گفت: فعلا اینجا خونه ی من، حرمت مهمون هم واجب، این جوون فعلا تو حال خودش نیست، بیدار که شد باهاش حرف بزنید و راضیش کنید، با دشمنی کردن هیچ چیزی حل بشو نیست. حق با حاج رضا بود. پژمان هم زور زد تا عاصی نشود. به سرش نزند در همان حالت خواب به او حمله کند. حاج رضا تسبیحش را کنار گذاشت. خاله سلیم هم نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت. آیسودا هنوز با همان حالت ترسیده ایستاده بود. همه چیز به طرز عجیبی ترسناک بود. باعث می شد نتواند درست نفس بکشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کودک سفیدپوست مردی همسرش را نزد خلیفه دوم برده و گفت: خودم و زنم سیاه هستیم و او پسری سفید به دنیا آورده. خلیفه رو به جمع کرده و نظر ایشان را خواست؛ همه گفتند زن باید سنگسار شود. مأموران اجرای حکم که زن را می‌بردند، در میانه راه با امیرمؤمنان علی(ع) برخورد کردند و حضرت ماجرا را پرسیدند و آنان شرح ماوقع گفتند. حضرت (ع) رو به مرد کرده و پرسیدند: آیا زنت را متهم مى‌کنی؟ مرد گفت: نه. حضرت باز هم سؤال کردند: آیا در حال قاعدگى با او همبستر شده‌اى؟ مرد تأیید کرد و گفت: بله، یک شب که ادعا مى‌کرد قاعده است، من گمان کردم به جهت سرما عذر مى‌آورد؛ پس با او همبستر شدم. حضرت از زن نیز پرسید که آیا شوهرت در آن حال با تو نزدیکى کرده است؟ زن هم تأیید کرد. در این زمان امیرمؤمنان علیه‌السلام به آنان فرمود: برگردید که این فرزند، پسر شماست و علت سفیدشدنش این است که خون حیض بر نطفه غلبه کرده است؛ آن‌گاه که این کودک بزرگ شود، رنگ پوست او سیاه می‌شود. ┅❅❈❅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎💎 استدلال علامه امینی و سوالی که بی جواب ماند ** ♦زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت می کنند. اما علامه امینی امتناع می ورزد و قبول نمی کند . آنها اصرار می کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.🔸🔸🔸🔸🔸 به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را می پذیرد و شرط می گذارد که فقط صرف شام باشد وهیچ گونه بحثی صورت نگیرد آنها نیز می پذیرند. پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود 70 الی 80 نفر) می خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت : قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد اما باز آنها گفتند : پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد. ضمناً تمام حضار درجلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته می شود که صد هزار حدیث حفظ باشد. آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید . علامه به آنها گفت شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید . همه قبول کردند . سپس علامه امینی فرمود : قال رسول الله (صلوات الله علیه ) : من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه : هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است . سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند . سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم ، بعد از کل جمع پرسید : آیا فاطمه الزهرا ( سلام الله علیها ) امام زمان خود را می شناخت یا نمی شناخت ... ؟ اگر می شناخت ، امام زمان فاطمه ( سلام الله علیها ) چه کسی بود ؟ تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت ، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود می گفتند اگر بگوییم نمیشناخت ، پس باید بگوییم که فاطمه ( سلام الله علیها ) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم می شناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده ؟ در حالی که بخاری ( از سرشناس ترین علمای اهل سنت ) گفته : ماتت و هی ساخطه علیهما - فاطمه ( سلام الله علیها ) در حالی از دنیا رفت که به سختی از ابوبکر و عمر غضبناک بود " چون مجبور می شدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام ) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند. زحمت نشرش با شما .یا علی 🌹 صلی الله علیک یا امیر المومنین(ع) صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا(س) 🌸🍃 ღ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ┗ ━⇱━ ღ‌ 🍃🌸
مکالمه ی پدر با فرزند خردسالش:::👶 👨:بگو بابا 👶:ماما 👨:بگو باااا بااا 👶:ماما 👨:بااااااا بااااا 👶:مااااااا ماااااا 👨:بگو بابا دیگه کثافط..... 👶:کثافط!‌ 👨:نه .... بگو بابا 👶:کثافط!! 👨:اصن ببخیال! بگو ماما 👶:کثافط! 👨:بگو مااااا ماااا 👶:کثافط! 👩:در همین لحظه مادر وارد میشه.... 👩:سلام عزیزم....جاااان...بگو مامان.... 👶:کثافط!!!! 👩:چی ؟!!؟کی این حرفو یادت داده؟؟؟؟؟؟؟؟ 👶:بابا!!!!!😕 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک شیخی ﺗﻮی جمعی ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ !😃😃 آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ 😳😳😳ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت : ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! 😁😁 ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﻠﯿﻬﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ... 😢😢 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻭﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! 😃😃 ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ🍲 ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ ! ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ ...!!! ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻣﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ !!!😄 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan