💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هشتم
🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃
حال و هوایش را دوست داشتم،..
زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که #نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇
چندروزی گذشت،..
محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود☺️
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،😎
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:
👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :
_بله.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی افراد ناراضی صحبت می کنند فرار کنید!
گوش دادن به صحبت های افرادی که همیشه از زندگی ناراضی و گله مند هستند،می تواند شما را افسرده کرده و باعث نارضایتی شما از زندگیتان نیز بشود.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر کودک محبت بین والدینش را ببیند قطعا در یک محیط امن پرورش پیدا می کند و از روحیه و شخصیت سالم تری برخوردار می شود.
این بچه ها به راحتی می توانند از رفتار والدینشان الگو برداری کنند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم هاازدست اونی که دوستش دارند
زودترناراحت میشن
باکمترین بی توجهی یا بی خبری
یابداخلاقی،بغض میکنند
اشک توی چشاشون جمع میشه
ودلشون بدمیشکنه،حواسمون به همین
چیزهای کوچیک باشه!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#آقای_عزیز
تاوقتی خودتون یه فرشته دارین چراچشماتون همه طرف میچرخه؟دوست دارید یکی هم به ملکه شما نگاه کنه؛
✔️قدرزندگیتونو بدونید. یک مرد پیش ازداشتن همسری پاک چشمای پاکی داره؛
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ زن یا مردی خیانتکار نیست، قبل از اتهام زدن به طرف مقابل به این چند جمله خوب فکر کنید:
اگر به همسرت محبت نکنی دیگری محبت خواهد کرد، اگر با همسرت حرف نزنی دیگری با او حرف خواهد زد، اگر با همسرت تفریح نکنی دیگری او را به تفریح خواهد برد، اگر همسرت را از نظر جنسی راضی نکنی، دیگری راضی اش خواهد کرد، اگر هم خیانت نمیکند بخاطر حفظ آبروست نه ترس از تو، اگر برای همسرت هدیه نخری دیگری خواهد خرید، اگر همسرت را درکش نکنی دیگری درکش خواهد کرد، اگر همسرت را ول کنی دیگری به او خواهد چسبید، اگر همسرت را باور نکنی دیگری او را باور خواهد کرد، هیچگاه خود راه استثنا ندانید، این رفتارها شامل تمام افراد میشود، اگر شما این اعمال را انجام دهید نه مرد خیانت خواهد کرد نه زن.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #خارش_و_درد_نیش_حشرات
🔘✍برگ ریحان درمان کننده ی ناراحتی های حاصل از نیش حشرات است
🔘✍کافیست که محل گزش حشرات را
با برگ ریحان ماساژ دهید تا خارش و درد تسکین یابد
🔅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍶🍃 #رفع_بیحسی_مکرر_دست_و_پا
🍃 1 ق چ پودر زردچوبه را در یک فنجان شیر بریزید وکمی عسل اضافه کرده یک بار در روز بنوشید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍶🍃 #گل_گاوزبان_گیاهی_آرامبخش_و_خواب_آور
🍃 15 گرم از گل گاوزبان را به همراه یک لیمو عمانی سوراخ شده به همراه آب بگذارید دم بکشد سپس میل کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
ذرت
منبع کربوهیدرات و کم چربی و بسیار مفید برای کاهش وزن
فیبر گیاهی بالا
جایگزین بسیار خوبی به جای برنج و همینطور باعث تمیز شدن دستگاه گوارشی میشود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نقل میکرد:
این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.😭
زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.
بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود
😭 😭 😭 😭 😭 😭
میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.
گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.
همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:
دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.
رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:
دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟
آبرومونو بردی حالا برو جواب بده...
بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.
تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر...
اذان مغرب شد...
وایسادن نماز خوندن...
عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم...
😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
میگفت:
شام خودن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.
شال و کلا کردم برم نجف.
رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین...
من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم...
میرم نجف و تو کربلا نمیمونم...
فقط تو کربلا یه کار دارم!
زنم گفت: چی کار؟
گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس...
به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی...
😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
هرچی زنم گفت: بمون نرو...
منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه...
(قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)
خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.
تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!
کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه...
آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم...
خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو
آسید حسین سلام علیکم
جوابمو داد سلام علیکم.
گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟
بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!
اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده
آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت
گفت:
چی میخوای؟
گفتم: چیو چی میخوام؟
گفت:برای روضت چی لازمته؟
گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ...
بهم گفت: بیا بردار برو
گفتم: چیو بردارم برم؟
گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،
نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام...
گفتم: من پول ندارم آسید حسین
گفت: کی پول خواست از تو؟
سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو
همه چیو بار گاری زدیم
تموم شد
گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره...
ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟
ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش
روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید
تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا...
تا این موقعم بیدارن شاگرداش...
خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم
رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره
وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.
نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟
😭 😭 😭 😭 😭 😭
اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم...
بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.
رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه
رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟
کجا نسیه آوردی؟
بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.
زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟
گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.
زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟
گفتم:چرا؟
گفت:آسیدحسین20ساله مرده
گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم
باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟
رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.
به زنم گفتم تو برو خونه
خودم اومدم تو حرم حسین
چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لعنت خدا بر قاتلین حسین
http://eitaa.com/cognizable_wan
قوطي خالي
در يک شرکت بزرگ ژاپني که توليد وسايل آرايشي را بر عهده داشت، يک مورد بهيادماندني اتفاق افتاد.
شکايتي از سوي يکي مشتريان به کمپاني رسيد.
او اظهار داشته بود که هنگام خريد يک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطي خالي است.
بلافاصله با تأکيد و پيگيريهاي مديريت ارشد کارخانه اين مشکل بررسي و دستور صادر شد که خط بستهبندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تکرار چنين مسئلهاي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دستبهکار شده و راهحل پيشنهادي خود را اينچنين ارائه دادند:
پايش (مانيتورينگ) خط بستهبندي با اشعه ايکس.
بهزودي سيستم مذکور خريداريشده و با تلاش شبانهروزي گروه مهندسين، دستگاه توليد اشعه ايکس و مانيتورهايي با رزولوشن بالا نصبشده و خط مزبور تجهيز گرديد.
سپس دو نفر اپراتور نيز جهت کنترل دائمي پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
نکته جالبتوجه در اين بود که درست همزمان با اين ماجرا، مشکلي مشابه نيز در يکي از کارگاههاي کوچک توليدي پيشآمده بود اما آنجا يک کارمند معمولي و غيرمتخصص آن را به شيوهاي بسيار سادهتر و کمخرجتر حل کرد:
تعبيه يک دستگاه پنکه در مسير خط بستهبندي تا قوطي خالي را باد ببرد.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀در يكى از شهرهاى غرب ايران دو خواهر زندگى مى كردن ، يكى از آنها فريب شيطان صفتى را خورد و به راه فحشاء كشيده شد و تمام جوانيش را در اين راه صرف كرد، خواهر ديگرش شوهر اختيار كرد و داراى خانه و زندگى و فرزند شد و همواره نسبت به خواهر فريب خورده اش باتكبر و غرور و بى اعتنايى رفتار مى كرد روزهاى جوانى سپرى گرديد و خواهر فريب خورده پير و فرتوت و درمانده شده و ممرّى براى مخارجش نداشت .
شبى از شبهاى زمستان كه برف مى باريد و هوا به شدت سرد بود گرسنگى و سرما و درماندگى او را وادار نمود كه نزد خواهرش برود و از او استمداد كند، در خانه خواهر را زد، خواهرش در را باز كرد تا او را ديد با نفرت تمام در را بست و به او گفت برو قحبه .
خواهر فريب خورده بادلى شكسته برگشت و در حالى كه بيمار بود و پول تهيه نان و سوخت شبش را نداشت به طرف خانه اش رفت و مرتبا به خودش مى گفت :(برو قحبه ) و از كردهاى خود پيشمان و خود را سرزنش مى كرد و ناله ها داشت .
سرما و بوران و گرسنگى و بيمارى سر انجام او را از پا درآورده ، پس از مرگش خواب او را ديدند كه در باغى گردش مى كند. پرسيدند جايت چطور است ؟ گفت : خوب است آن شب وقتى از همه جا نوميد شدم و خواهرم مرا با بى رحمى از خودراند از خداى بزرگ عذر و توبه كجرويهايم را خواستم و با پشيمانى تمام استغفار كردم و با خداى خودم رازو نيازى داشتم كه بعد از چند لحظه بعد مرا به اين باغ آوردند .
✨ نبايد از رحمت حق نوميد شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #نهم
چندروزی گذشت،...
عمه با مادرم تماس گرفتن. 📲صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید:
_ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده"
مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت:
_چطور مگه؟
عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد:
_"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه
اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..💓
اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه
من مطمئنم عاشق آذر شده"😊
از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم
صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:
_جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح
میدونید😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌹 شب جعمه آمدند🌹
اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد
شب اول ربیع الاول🌙 من و محمد 💞💞محرم💞 هم شدیم
محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم.
محمد سه روز کنارم بود..
در آن سه روز یک #الگوی_کامل از زندگی را برایم توصیف کرد.
آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت...
دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. 💖☺️❤️
مهری که #اساسش_عشق_به_خدا بود
😍زندگی علوی-فاطمی😍
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دهم
روزها از پی میگذشت...
و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍💖
قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢
عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم💨 🚗
محمد که اومد...
زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم🙈
با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘
محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود
نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه
تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود... از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم... و سوار ماشین شدم😇😌
ب درب خونه عمم ک رسیدیم..
خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید😊
👣محمد:بله چشم آجی
از ماشین ک پیدا شدم..
محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊🙈
👣محمد:آذر کی سرش کردی؟😍
-اونجا که صبا تورو غرق صحبت کرده بود😉😌
👣محمد:ای بدجنس پس نقشه بود😁
-خواستم غافگیرت کنم دیگه😍
اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️
صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂😜
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #یازدهم
چندروزی قم بودیم...
روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌
محمد صدام کرد تو حیاط و گفت
👣_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃
-چشم ۵دقیقه صبرکن☺️
روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌👑
💎چادری💎 که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️
اونشب محمد اول من برد زیارت...
بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم
#صحبتهای_دوتایی 😊☺️
هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم
حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😢😔
وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم
دستم فشار داد و گفت:
👣_آذربانو 😊
-جانم💓☺️
👣محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی ✨سجده شکر✨ کردم که جواب مثبت دادی😍
-نههههههه 😳😧
👣محمد:🙈😅
بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد
چهلم که دراومد...
محمد زنگ زد بهم که
👣_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍
خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر☺️
و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂
موقعه عقد عاقد گفت :
_مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒
👣محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام
تعهد خانمم با منه 😎😌👌
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوازدهم
هرچی جلوتر میرفتم...
تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞
محمد حرفای میزد...
گاهی برام عجیب غریب بود..
همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟
-محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته
👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️
-أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️
👣محمد:چشم خانمم😉😊
-محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒
👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه
-فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋
👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋
-اوووم حدس بزن😁☝️
👣محمد: کله پاچه ؟😉😋
-اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁
👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃
فرداش رفتیم بیرون..
محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑
-اییییی محمد😐😬
👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #سیزدهم
دوران عقد❤️ منو محمد❤️ هشت ماه طول کشید...
اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. 😒
پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت:
_این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه...
ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد😊
سه ماه بود عقد محمد بودم
بهش زنگ زدم :
-سلام آقایی کجایی؟😍
👣محمد: سلام خانم! خونه!😊
-خب نمیایی اصفهان🙁
👣محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم😊
-اوووم باشه😒 پس مواظب خودت باش
👣محمد: آذرجان😍
-جانم😔
👣محمد: ناراحت شدی؟😐
-نه اصلا😒
👣محمد: پس من برم.. دوست دارم
یاعلی😍✋
-منم دوست دارم.. یاعلی☺️✋
تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم
_محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟☺️🙏
مادر: باشه برید😊
صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم😍☺️
اما......
اما وقتی در خونه رو باز کردم...
که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ💐 روبرو شدم
گل که کنار رفت محمد👣 روبروم بود!
وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد😍☺️
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سخنـ_بزرگان
علت ڪینه نظام سلطه ازحجاب آن است ڪه
افزایش هرزگے موجب کاهش مقاومت مےشود.
بےحجاب شدن هنرنیست؛
غیرمحجبه درعالم زیاداست!
این حجاب است که حرف_تازه جهان امروزاست!
﴿🎙﴾ #استادپناهیان
¡•🌿•¡
••↻ http://eitaa.com/cognizable_wan
بابای عزيز لطفا در شبانهروز لااقل نیمساعت با فرزندتان همراه باشید، با او حرف بزنید، بگویید و بخندید،استراحت و تفریح کنید.
به هر حال بابای یک ساعتی و حتی نیمساعتی بهتر از بابای هیچوقتی است.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan