#رنج_مقدس
#قسمت_سوم
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست و جو می کردیم، آن هم تا نیمه های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود ...
نگاهی به اتاقم می اندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه ی کوچک و حوض فیروزه ای. فقط کاش پنجره ام چوبی بود و شیشه های آن رنگی. آن جا که بودم گاهی ساعت های تنهایی ام را با بازی رنگ ها، می گذراندم. خورشید که بالا می آمد پنج پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه ها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشه های ساده ی پنجره ی اینجا، نور را تند روی قالی می اندازد و مجبور می شوم اتاقم را پشت پرده پنهان کنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته ام مقابل چشمانم تافراموش نکنم گذشته ای را که برایم شیرین و سخت بود.
- لیلا... لیلی... لیلایی...
علی است که هرطور بخواهد صدایم می کند. دراتاق را که باز می کنم می گوید:
- ا بیداری که؟
- اگه خواب هم بودم دیگه الان با این سرو صدا بیدار می شدم.
- آماده شو بریم.
در را رها می کنم و می روم پشت میزم می نشینم. کتاب را مقابلم باز می کنم.
- گفتم که نمی آم. خودتون برید.
تکیه اش را از در برمی دارد.
- باکی داری لج می کنی؟
نگاهش نمی کنم.
- وقتی لج می کنی اول خودت ضرر می کنی. هیچ چیزی روهم نمی تونی تغییر بدی...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_چهارم
نه نگاهش می کنم و نه جوابش را می دهم.
- با اختیار واحترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می شم پیشت بمونم، یک! مادرهم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو! این کتاب رو هم می برم جریمه ی این که بی اجازه ازاتاقم برداشتی، سه!
کتاب را برمی دارد و می رود. این مهمانی های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای من دور از خانه، این انس زود هنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی هایش، با دیده ی محبت همه ی این دعوت ها را قبول می کند و علی که انگار وظیفه ی خودش می داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد.
برادر بزرگ تر داشتن هم خوب است هم بد. خودش را صاحب اختیار می داند و مامور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ی ما به پدر شبیه تراست؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی هایش مادرانه و قلدری هایش مثل هیچکس نیست. وقتی که میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی توانی مقابلش مقاومت کنی. مادرهم، باآسودگی همه ی کارها را به او می سپارد و در نبودن های طولانی پدر، علی تکیه گاه محکمش شده است. یکی دوبار هم دعوا کرده ایم؛ من جدی بودم، ولی اوباشیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف هایش محکومم کرده است.
معطل مانده ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می شود و در اتاقم درجا باز می شود.
- ا.... هنوز نپوشیدی؟
بوی عطرش اتاقم را پر می کند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمی کنم. آرام، مانتو طوسی ام را از چوب لباسی برمی دارم.
- پنج ثانیه وقت داری!
مانتو را تنم می کنم. می شمارد :
- یک، دو ،سه، چهار، پنج.
می آید داخل و چادر و روسری ام برمی دارد و می رود سمت در.
- بقیه اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی آیینه. چراشماخانم ها بدون آیینه نمی تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟
توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی ها نان خشک می ریزد.
این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه های خریدارانه ی خاله و توجه های پسرخاله، حال و حوصله ام سررفت. مبینا کنارگوشم تهدیدم کرد :
- اگرخاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می کنم و عروسیت نمی آم.
علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنارگوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت :
- بی خود کردند. اصلا تا یکسال هیچ برنامه ایی نداریم. نه سامان، نه کس دیگه.
خاله بعداز آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری اش جواب رد داده بود...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجم
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده ام. بی حوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را بر میداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گل های سر راه را نوازش میکردم، دور تک درختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمهء آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچ کس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
" دخترک کوه نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جلد امامزاده ... " همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی کنارم مینشیند، یک لحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
_ کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شده است.
_ توی آب.
هومی میکند:
_ کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد. دست میکند داخل آب و آرام آرام تکان میدهد. میگوید:
_ میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
_ مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
_ زندگی مثل دریاست، پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که تو زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
_ منظورم رو گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تاحدودی.
_ اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجهی درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگر هم بد که ...
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبهی حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
گفتے چه دلگشاست افق در طلوع صبح
گفتم ڪه چهره ے تو از آن دلگشاتر است
گفتے ڪه با صفاتر از این نوبهار چیست؟
گفتم جمال دوست، بسے با صفاتر است
🌸🌸
♥️💚http://eitaa.com/cognizable_wan
كودكی كه اغلب مورد غفلت واقع میشود، ممكن است پس از مدتی كشف كند كه اگر جنگ و دعوا راه بیندازد و دیگران را آزار دهد، مورد توجه قرار می گیرد.
علت بسیاری از رفتارهای منفی کودکان و نوجوانان، دریافت توجه است.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک شریک زندگی مناسب تفاوت انسان ها را درک می کند
و می داند که هر شخص نقاط ضعف و قوت خود را دارد و
تحت هیچ شرایطی همسرش را با افراد دیگر مقایسه نمي كند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
به همسرت نشون بده ک حتی کارهای کوچک و محبتهای جزئیش هم واست پراهمیته
وقتی یک مرد پی ببره که همسرش کوچکترین توجهی به آنچه که انجام داده نداشته، بالطبع همه آنها را قطع خواهد کرد
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴🔵 قضا شدن نماز صبح مردم از نشانه های آخرالزمان و از دلایل اصلی تنگ شدن رزق و روزی هاست :
🔴از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
🔴 مردی به خدمت امام صادق(ع) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام.
امام صادق(ع) فرمود :خدا می بخشه.
آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است.
امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است.
امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟
وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت.
پس از اتمام سخن امام صادق(ع) رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد ، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی.
🔴 مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید: اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸برای هر چیزی در زندگی، غصه نخور:
🔹کار سختی که تو داری :
آرزوی خیلی از بیکارهاست
🔹فرزند لجبازی که تو داری:
آرزوی کسیست که بچه دار نمیشود
🔹خانه ی کوچکی که تو داری:
آرزوی کرایه نشین است
🔹 و دارایی کم تو:
آرزوی یک قرض دار است
🔹سلامتی تو:
آرزوی یک مریض است
🔹لبخند تو:
آرزوی هر مصیبت دیده ای است
تو خیلی چیزها داری
به داشته هایت بیشتر بیندیش
🧡http://eitaa.com/cognizable_wan
لطيف باش
اجازه نده اين دنيا دلت را
خشن كند
نگذار درد در وجودت نفرت
ايجاد كند
اجازه نده تلخى ها
شيرينى وجودت را بدزدند
http://eitaa.com/cognizable_wan
#آقایان_بخوانند
هیچ زنی دوست ندارد همسرش چشم چرانی کند در حالی که مردها به بقیه زن ها نگاه می کنند و این کاملاً طبیعی است البته در حد و حدود طبیعی.
ولی خیلی از خانم ها وقتی می بینند که عشق زندگی شان چشمش را به دختری جوان تر از خودشان که لباسی تنگ تن نموده و کلی آرایش کرده است دوخته، ناراحت و حتی عصبانی میشوند
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
حرف را جایی نبرید❗️
ورود به یک خانواده جدید، به معنای ورود به یک فرهنگ جدید است. ظرفیت پذیرش تفاوتها را در خود ایجاد کنید. هیچگاه نکات منفی خانواده همسرتان را با همسر خود در میان نگذارید. همه انسانها نقطه ضعف دارند و شما باید سعی کنید اشتباهات آنها را ببخشید و فراموش کنید. در مقابل، اتفاقات خوب را به خاطر بسپارید و سعی کنید در قبال آنها بازخورد مثبتی از خود نشان دهید. کش دادن اتفاقات ناگوار چیزی جز احساس خشم و نفرت عاید شما نمیکند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلایل بردن مجانی نخبه ها به آمریکا
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای سه سرباز ایرانی که جلوی ارتش شوری ایستادند
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز با خلوص فقط اییییین🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مهارتهای_زندگی
کودکان متوقع، دنیا را از بالا به پایین میبینند
کودکانی که هرگز واژههای " ندارم"، " نمیتوانم" و "نمیشود" را نمیشنوند، در بزرگسالی چگونه با زندگی و اتفاق های تلخ و شیرین آن روبرو میشوند؟ رویا نوری جامعه شناس، در این رابطه اظهار کرد: برخی از والدین معتقد هستند که تحت هر شرایطی باید نیازهای کودکان خود را برآورده کنند، به طوری که از نظر آنها، نه گفتن مترادف با تخریب است و آن ها با دنبال کردن این سبک تربیتی، زمینه را برای شکل گیری یک الگویی به نام نقص و یا استحقاق فراهم میکنند. وی بیان کرد: در حقیقت، اگر کودک بدین صورت بزرگ شود و هیچ محدودیتی برای ارضای نیازهایش نداشته باشد، به یک باور غیرمنطقی نسبت به خودش میرسد که بر مبنای آن، خود را بزرگ و سزاوار همه چیز میداند تا جایی که گویی همه افراد، مسئول برآورده کردن خواستههای او هستند. این جامعه شناس تصریح کرد: این کودکان با ورود به جامعه بزرگتر و مواجه شدن با واقعیت، به شدت آسیب می بینند، چراکه واکنش دنیای واقعی به این افراد براساس استحقاق واقعی آن هاست. برای نمونه، اگرچه اخلاق و رفتار اجتماعی پسندیده یک انسان میتواند جاذبه او را افزایش دهد و همین موضوع می تواند کلیدی برای گشودن بسیاری از درها باشد، امّا به دلیل اینکه کودکان این چنینی، به گونهای بزرگ شده اند که در جهت تقویت مهارتهای فردی برای زندگی کردن در میان مردم نبوده اند، با تأمین فوری نیازهایشان توسط دیگری، تنها جهانی را میشناسند که باید پاسخگوی خواستههای آنها باشد، لذا نگاه آنها به دیگران از بالا به پایین است. نوری با ذکر مثالی گفت: به عنوان مثال، اگر این افراد در فضای مدرسه، از جانب همکلاسیها یا مسئولان مدرسه خود مورد توجه قرار نگیرند، آرام آرام در مورد خود به یک باوری میرسند که یا در برابر حل مشکلات ناتوان هستند و یا دیگران آن ها را نادیده میگیرند. این جامعه شناس ادامه داد: این موضوع برای این قبیل افراد تا جایی پیش می رود که روزی میرسد که با مواجهه مکرر ناتوانی خود مجبور میشوند مکانیسمهای رفتاری ناسالم را به کار گیرند و در واقع، این افراد احساس محرومیت را تجربه میکنند و برای آرام کردن درون پریشان خود، یا دیگران را آزار میدهند و یا خودشان را به دردسر میاندازند. نوری در پایان خاطرنشان کرد: فراموش نکنید جهان هستی هرگز اتاقی مملو از بستههای کادویی رنگارنگ برای هیچکس نبوده و نخواهد بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین شفیع روز قیامت برای زن
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*فقط به عکس العمل غیر ارادی رئیسی و حسن روحانی توجه کنید*
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_ششم
باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ...
چرا اینجوری نگام میکنی؟ درس عملی دادم. میدونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن میمونه.
منتظرم ببینم معذرت خواهی میکند یا نه. خبلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
_ باشه باشه. بقیش رو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
چند قدم عقب عقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن نا امید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. این قدر ذوق زده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جا مانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را بدست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هروقت شده نوشتههایم را تمام و کمال، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست داشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همه جا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت و آمد همه که هیچ بنی بشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هل میدهم زیر مبل سه نفره.
مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع و جور میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات آرام و ساکت خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سوالات کنجکاوانهی من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحهی اول یک پاراگراف کوتاه است: " اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم، حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم بر میدارد و خوشبختی را رقم میزند."
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
***
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میخورد. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتم
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت ها و دریافت های تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند، عبور از این مسیر، راه بلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصلهی یک سوال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند، پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد هم کلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این که خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
_ آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سوال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
- نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی خواست کارش ناقص بماند.
- حالا چه کار می کنید؟
درجواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
- من از روی جزوه ی خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ی ارتباط را پیش برده است. باخودش فکر کرد که این چه رسم مسخره ایی شده که همه می خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه ی کپی شده را جلوی همه ی بچه ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج هزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید :
- وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتما این همه جزوه ی شما دست به دست می چرخه پول می گیرید.
خنده ی بچه ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می کند و جرقه های ریز می زند. زیر لب گفت :
- هرجور راحتید فکرکنید. مهم نیست.
و اسکناس پنج هزارتومانی را روی میز سر داد طرف کفیلی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتم
بچه های پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را می گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
- آقای امیدی، شماره ی ما رو ذخیره نمی کنید؟
او را برده بودند درجایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می گشت برای توجیه این برقراری ارتباط.
باخودش فکرکرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه های پروژه شماره ی همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد :
- لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
- نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیع پور می توانست جواب دندان شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کل کل کردنند و می دانند که پسرها هم از شنیدن این کل کلها خوششان می آید. می خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می کنید.
دندان هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه ی بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی اش را رو کند. بار قبل که شفیع پور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت و پزشان گذشت و حالا بچه ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی ای که کفیلی پخته بود صحبت می کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی خوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه ی او را به هم ریخت. بچه ها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. می خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می دید :
- نترسید آقای امیدی، به این کیک ها ورد نخوندیم، پولشم هروقت خواستید بدید؛ عجله ای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن وبابی خیالی شروع کرده بود باتلفن همراهش ور رفتن.
تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد :
این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم.
همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما....
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود...
باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد. سعید و مسعود با سر و صدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد.
از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_نهم
زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هرصدای ناگهانی و خبر بدی،قلبم را ناآرام می کند.نمی توانم دفتر را درست بلند کنم، چندبار از دستم سر می خورد و می افتد.دفتررا که به زحمت زیر مبل هل می دهم،متوجه ناخن شکسته ام می
شوم و تازه دوباره دردش را احساس می کنم.
سعید, تا من را می بیند کوله اش را زمین می گذارد و می گوید:
- لیلا چی شده؟
مسعود کنارم می نشیند :
-از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
- نه، نه، داشتم چیزی می خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم می دهد. مسعود می گوید :
- مگه چی می خوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟بده من هم بخونم بی خیال امتحانا بشم.
سعید کوله اش را برمی دارد :
- آقای باخیال امتحان اونوقت امروز برای چی اومدن منزل؟
مسعود گلویش را صاف می کند :
- تو کار بزرگ تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه.
با خنده می گویم :
- به قدو قواره دیگه!
لیوان را می گیرد و بقیه ی آب را سر می کشد و می گوید :
- بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن.خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم.
خب اشتباه می کنید باید با قد بسنجید. الان توی قرن بیست و یکم، آدم ها باچشمشون وجسمشون زندگی می کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم،کفش می پوشن پاشنه اش این هوا...
بلند می شه و همزمان ادای راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را در می آورد :
- کلی درد و مرض می گیرند که همینو بگن دیگه : بزرگی به قد است و به زیبایی.
سعید که تی شرت و شلوار آبی اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می دهد و می گوید:
- آقای سخنران و تئاتریست ،پاشو... پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو.
مسعود با دست دوطرفه موهایش را شانه می زند :
- ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می ذارند که چی؟
سعید راه می افتد سمت آشپزخانه :
- کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله اش را برمی دارد.
- آقای دانشمند! احیانا همه ی حرف ها به ماخانم ها رسید دیگه!شما پسرا پاک پاک!
دم در اتاقشان مکثی می کند و سر می چرخاند سمت من :
- نه به جان عزیزمن که تویی ! ماهم مثل شما،شک نکن!بزرگی مون ملاکش عوض شده،اما الان از ترس سعید که بااون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمی عقل بهتراست یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگ و...
تق... هول می کنم و به سرعت سرمی چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می دهد و می خندد:
- نترس فنجون رو ننداختم . من هنوز اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت.
دوباره این دوتا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan